Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

گلهای داوودی - قسمت آخر

گلهای داوودی - قسمت آخر

نویسنده: جان اشتاین بک (نویسندۀ آمریکائی)
ترجمۀ: سیروس طاهباز

صورت مرد با اندوه شدیدی درهم رفت و با صدای آهسته و ناله مانندی گفت: «من امروز هیچ کاری پیدا نکردم، شاید امشب شام گیرم نیاد. ببین من از جاده اصلی دورم، کنار جاده تمام آدمها رو از سیتل تا سان دیه گو می شناسم. اونا چیزاشونو نیگه میدارن تا من براشون تیز کنم، میدونن که من خوب این کارا رو بلدم و به صرفه شونه.»

الیزا با بی حوصلگی گفت: متأسفم که چیزی برات ندارم.

چشمان مرد از صورت الیزا به زمین خیره شد و دور و بر را نگاه کرد تا اینکه جعبه گلهای داوودی را در کنار الیزا دید.

این بوته ها چیه، خانوم؟

بی حوصلگی و خشونت از صورت الیزا دور شد.

اوه، اینا داوودین، گلهای سفید و زرد؛ هرسال از این گلها می کارم و هرسال بزرگتر میشن.

مرد گفت: چه ساقه های بلندی دارن. رنگش مث دود سیگاره.

درسته، چه تعریف خوبی کردی.

مرد گفت: بوی این گلها بده. باید بهش عادت کرد.

بوشون تنده اما بد نیست.

مرد به تندی لحن صدایش را تغییر داد و گفت: اتفاقاً من خودمم بوشو دوس دارم.

گلهای پارسالی ده اینچ شده بود.

مرد کمی بیشتر روی نرده خم شد و گفت:

نیگا کن، من یه خانومی رو این پائینا می شناسم که باغچه خیلی قشنگی داره. همه گلها توشه الا داوودی. پارسال داشتم واسش طشت مسی تعمیر می کردم – کار سختیه اما من خوب بلدم – بهم گفت هرجا گل داوودی پیدا کردی تخمشو واسم بیار.

چشمهای الیزا خیره شد، برق اشتیاقی در آن نمایان شد و گفت:

از داوودی چیزی نمیدونسته، داوودی رو با تخم میشه بزرگ کرد اما راحت تر اینه که مث اینا نشا بشه.

مرد گفت: پس نمی تونم چیزی براش ببرم.

الیزا با صدای بلند گفت: چرا میتونی، چند تا رو واست میذارم توشن، میتونی همراهت ببری. اگه شن تر باشه ریشه میگیرن. اون وخ اون خانومه میتونه اونارو قلمه بزنه.

خیلی خوشحال میشه اگه از اینا داشته باشه، گلهای شما خیلی قشنگه.

گفتی قشنگه، آره قشنگه. چشمان الیزا درخشید. کلاه را از سرش برداشت و موهای زیبا و سیاه رنگ خود را تکان داد. من چن تا از اینارو برات میذارم تو گلدون. اون وخ میتونی ببری – بیا تو.

مرد از در وارد حیاط شد. الیزا درحالیکه با شوق از میان شمعدانی ها می دوید به خانه رفت و با یک گلدان بزرگ قرمز بازگشت. روی زمین کنار جعبه نشاها زانو زد و زمین شنی را با انگشتهای خود کند و شنها را در گلدان تازه و زیبا ریخت. بعد چند تا  از نشاهائی را که حاضر کرده بود برداشت و با انگشتان محکمش آنها را در شن فرو کرد و بعد با بند انگشت ها شن را دور آنها جمع و محکم کرد.

مرد بالای سرش ایستاده بود.

گوش کن چی بهت می گم: یادت باشه اینا رو به او خانومه بگی.

مرد گفت: سعی می کنم یادم نره.

خوب نیگا کن، اینا تو ماسه ریشه می گیرن، بعد باید تو خاک خوب به فاصله یه پا کاشته شن، فهمیدی؟

الیزا دستش را از خاک سیاه پر کرد و به مرد نشان داد و گفت: اون وخ زود بزرگ میشن؛ فهمیدی یا نه؟ بعد به اون خانوم بگو وقتی بزرگ شدن تا فاصله هشت اینچی زمین سراشونو بزنه.

مرد پرسید: پیش از اینکه شکوفه بدن؟

الیزا با صورتی پر هیجان گفت: آره، پیش از اینکه شکوفه کنن؛ غنچه هاشون آخرای شهریور درمیان.

الیزا کمی صبر کرد، گیج بنظر می آمد و با کمی تردید گفت:

غنچه کردن از هر چیز سخت تره، خیلی مواظبت می خواد – نمی دونم چطوری حالیت کنم.

الیزا خیره به چشمهای مرد نگاه می کرد، دهان مرد کمی باز بود و اینطور بنظر می آمد که دارد گوش می دهد. الیزا ادامه داد: چیزی از دست گل کارها شنیدی؟

میتونم بگم نه.

میشه گفت اینجوره که وقتی به غنچه ای دست می زنی با نوک انگشتات همه چیز و حس می کنی، می بینی دستات خودشون همه کارا رو می کنن. غنچه ها رو یکی یکی سوا می کنین. هیچ وقتم اشتباه نمی کنن. اصلاً از گل سوا نمیشن. تو هم میتونی حس کنی، وقتی کار کردی هیچ وقت اشتباه نمی کنی، می فهمی چی می گم؟

الیزا روی زمین زانو زد و به بالا نگاه می کرد. سینه اش به تندی تکان می خورد.

چشمهای مرد خیره شده بود، با اعتماد به نفس و غرور گفت:

گاش که بدونم، بعضی شبا اونجا، تو گاری....

صدای الیزا حرف مرد را برید. من هیج وقت مث تو زندگی نکردم اما منظورتو می فهمم. راستی تو اون شبای تار هروختی که ستاره ها گوشه هاشون تیز میشه و همه جام آروم و ساکت و قشنگه، چطوری آدم بیخوابی به سرش می زنه که بره تو فکر و خیال؟

الیزا زانو زده بود انگشتهایش را به طرف شلوار روغنی مرد برد و انگشتهایش حتی به لباسهای او خورد اما کمی بعد دستش را پائین آورد. مثل سگ چابلوسی دولا شده بود.

مرد گفت: قشتگه، همین طوره که میگین. اما وقتی آدم شام نداشت که بخوره دیگه این جورا نیس.

الیزا بلند شد و راست ایستاد، صورتش شرمساری درونی او را خوب نشان می داد. گلدان را بطرف مرد دراز کرد و به آرامی در دستهای او جا داد:

خوب، اینو بذار تو گاری کنار صندلیت، یه جا که بتونی مواظبش باشی، راستی صبر کن بگردم شاید یه چیزی برات پیدا کردم.

الیزا در پشت خانه آنقدر میان خرده ریزها گشت تا دو تابۀ آلومینومی کهنه و داغان را پیدا کرد. آنها را برداشت و پیش مرد غریبه آورد و گفت: شاید بتونی اینا رو درست کنی؟

در رفتار مرد دگرگونی آشکاری پیدا شد. صنعتگر شده بود... گفت: جوری درست می کنم که با نوش فرقی نداشته باشد.

از پشت گاری سندان کوچکی را زمین گذاشت و از یک جعبه روغن چکش ماشینی را بیرون کشید. الیزا از حصار بیرون آمد تا صاف کردن ظرف را تماشا کند.

مرد که اطمینان پیدا کرده بود شروع به صحبت کرد. وقتی به جاهای مشکل می رسید لب پائینی اش را می مکید. الیزا پرسید:

تو همین گاری می خوابی؟

آره خانوم. چه بارون بیاد چه نه، اون تو مث گاو خشکم.

زندگی خوبیه. دلم می خواس زنهام از این کارا می کردن.

اینجوری زندگی بدرد زن ها نمی خوره.

لب فوقانی الیزا کمی بالا رفت و دندانهایش نمایان شد.

از کجا می تونی این حرفو ثابت کنی؟

مرد گفت: نمی دونم خانوم، البته ثابت نمی تونم بکنم. آهان این ظرف حاضره. دیگه لازم نیس نوشو بخرین.

الیزا گفت: چند باید بدم؟

قیمتش پنجاه سنته، من کار خوب می کنم، مزد کم می گیرم. واسه اینه که کنار جاده این قدر مشتری دارم.

الیزا پنجاه سنت از خانه آورد و کف دست مرد گذاشت و گفت: تعجب نمی کنی اگه بدونی یه رقیب داری؟ منم خوب قیچی تیز می کنم و ظرفها رو صاف می کنم. می تونم بهت نشون بدم که زن چیکار میتونه بکنه.

مرد چکش را در جعبه روغن گذاشت و سندان را هم بجای خود برد و گفت: خانوم این جور زندگی واسه یه زن خیلی غم آوره، اگه بدونین وحشت می کنین که شبا حیوونا دور و بر گاری من راه میرن. مرد در حالیکه یک دستش را روی گردن الاغ گذاشته بود از محل آویختن افسار بالا رفت و افسار را در دست گرفت و گفت: خیلی ممنونم هرچی بهم گفتین می کنم. از اینجا می رم تا بیفتم تو جاده سالیناس.

الیزا گفت : مواظب باش اگه راه دوره؛ شنو تر نگه دار.

گفتی شن خانوم....  شنهای پای داوودیا؟ حتماً آب می دم.

اسب و الاغ به کنار بندهای چرمیشان تکیه داده بودند. سگ دورگه هم زیر چرخهای عقب جا گرفته بود. سرگاری برگشت و از محوطه جلو خانه بجاده اصلی رفت و از کنار رودخونه همان راهی را که آمده بود پیش گرفت.

الیزا جلو نرده ایستاده بود و حرکت آرام کاروان را نگاه می کرد. شانه هایش صاف و سرش به عقب برگشته بود. چشمهایش نیمه باز بود بطوریکه منظره جاده مبهم به نظرش می رسید. لبهایش به آرام حرکتی کرد و کلماتی از آن بیرون ریخت: خداحافظ خداحافظ. کمی بعد به آرامی زمزمه کرد: جاده روشنه، مث اینکه برق می زنه. زمزمه ای که کرد او را بخود آورد به اطرافش نگاه کرد که ببیند آیا کسی صحبت او را شنیده است یا نه، اما فقط سگها پیشش بودند. سگها سرشان را بلند کردند و از میان شنی که در آن خوابیده بودند به سوی الیزا برگشتند و دوباره سرشان را روی شنها گذاشتند و به خواب رفتند.

الیزا برگشت و به تندی درون خانه رفت. در آشپزخانه پشت فر، منبع آب را نگاه کرد. آب گرم از ظهر پر بود و حمام کرد.

پیش از آنکه کار الیزا تمام شود صدای سم اسب و فریاد های هنری و دستیارانش، که گاوهای قرمز رنگ را به طویله می راندند او را متوجه آمدنشان کرد. صدای باز شدن در حصار را شنید و خودش را برای ورود هنری آماده کرد. صدای پای هنری از ایوان شنیده می شد. کمی بعد وارد شد و داد زد:

الیزا کجائی؟

توی اتاقم. دارم لباس می پوشم. هنوز حاضر نیستم. تو حموم آب گرم هس. زود باش داره دیر میشه.

وقتی صدای باز شدن آب درون وان حمام به گوش الیزا رسید، لباس سیاه هنری را روی تخت گذاشت و در کنارش پیراهن، جوراب و کراواتش را. بعد کفشهای واکس زده و براقش را روی کف اتاق، کنار تخت گذاشت و آن وقت به ایوان خانه رفت و سنگین و پرغرور به زمین نشست.

الیزا به سمت جاده کنار رودخانه نگاه کرد. به جائیکه خط درختان بید با برگهای زرد یخ زده در مه خاکستری رنگ مانند نوار باریکی از نور به نظر می رسیدند. این تنها رنگی بود که در بعدازظهر خاکستری رنگ به چشم می رسید.

الیزا مدت زمانی بی حرکت روی زمین نشست. وقتی هنری با عجله در حالیکه کراواتش را زیر یقه محکم می کرد از در بیرون آمد. الیزا راست نشست، رنگ صورتش کمی روشن تر شده بود.

هنری هنوز نرسیده ایستاد و به او خیره شد و گفت:

چطور- چطور، الیزا، امروز خیلی خوب شدی؟

خوب؟ فکر می کنی، مقصودت چیه؟

هنری به صحبتش ادامه داد و گفت: نمی دونم، اما امروز خیلی فرق کردی. خوشحال و قوی بنظر می رسی.

من قویم؟ قوی، منظورت از قوی چیه؟

هنری کمی گیج شده بود با نومیدی گفت: سر به سرم می ذاری. این چه بازیه درآوردی. آنقدر قوی به نظر می آیی که می تونی یه گوساله رو رو زانوت خورد کنی، اونقدرم خوشحالی که میتونی همشو مث یه هندونه بخوری.

الیزا لحظه ای خشونت را فراموش کرد و گفت:

هنری این جور صحبت نکن می فهمم داری چی میگی.

الیزا قیافه اولیه اش را پیدا کرده بود. ادامه داد: من قوی ام اما نه اون قدرا....

هنری به سایبان تراکتور نگاه می کرد و بعد کمی که نگاهش به الیزا افتاد باز الیزا به او توجهی نکرد.

هنری گفت: ماشینو میارم بیرون. تا من مشغولم، توام مانتوتو بپوش. الیزا به درون خانه رفت و صدای ماشین را شنید که از در خارج شد و کنار جاده ایستاد، درحالیکه موتورش روشن بود. الیزا مدتی معطل کلاهش شد و وقتی که هنری ماشین را خاموش کرد مانتو را پوشید و از در بیرون آمد.

ماشین کوچک روی جاده خاکی کنار رود خانه بالا و پائین می رفت. پرنده ها را فرار می داد، و خرگوش ها را مجبور می کرد که به میان علف ها پناه ببرند. دو لک لک با وقار برفراز بیدها پرواز می کردند و بسوی رودخانه می رفتند.

ناگهان در فاصله ای دور، روی جاده در میان گرد و خاک الیزا لکه ای را دید. حالش به تندی تغییر کرد. دیگر صحبت هنری را نمی شنید. می خواست که توده ی شن و آن اجسام سبزرنگ را ببیند، اما طاقت رو برگزداندن را نداشت.

گلهای داوودی در کنار جای چرخ ارابه، روی زمین پرتاب شده بود اما گلدان نبود. مرد بیگانه آن را نگهداشته بود. وقتی که ماشین از روی آنها می گذشت الیزا بوی تند مطبوعی را شنید و ماشین تکان کوچکی خورد. الیزا از دستهای حساسش، از دستهایی که آنقدر قابل تعریف بود؛ خجالت می کشید. این دست ها ارزش خود را از دست داده بودند.

الیزا دستهایش را روی دامنش گذاشت. ماشین از پیچی گذشت و الیزا کاروان را در جلو خود دید. در جای خود دور کاملی زد و به شوهرش خیره شد تا ارابه سقف دار و کاروان بی قواره را نبیند.

در یک لحظه همه چیز تمام شده بود. کاری انجام شده بود. الیزا به پشت سر نگاه نکرد.

با صدای بلند هنری صحبت می کرد تا صدایش با وجود صدای موتور شنیده شود: شب خوبیه شام خوبی می خوریم.

هنری گله مند گفت: دوباره عوض شدی. من باید تو رو بیشتر به این جور شاما ببرم، واسه هر دوتامون بهتره، تو، تو مزرعه خیلی خسته میشی.

الیزا پرسید: هنری! سرشام شراب هم هس؟

حتماً هس، شراب خیلی خوبه.

الیزا ساکت بود و بعد پرسید:

هنری! تو این مسابقه های قهرمانی، مردا خیلی همدیگه رو می زنن؟

بعضی وقتا، همیشه نه، چطور مگه؟

شنیدم دماغ همدیگه رو خورد می کنن و خون رو سینه هاشون می ریزه. خوندم که دستکشاشون از خون تر و سنگین میشه.

هنری صورتش را برگرداند و گفت:

الیزا، چته؟ هیچ خیال نمی کردم تو این چیزا رو بخونی.

ماشین ایستاد و بعد طرف راست پیچید تا از پل سالیناس بگذرد.

الیزا پرسید:

زنام واسه تماشای بوکس میان؟

اوه، البته، بعضی ها. راستی موضوع چیه؟ میخوای بریم مسابقه؟ فکر نمی کنم خوشت بیاد اما اگه جداً مایل باشی می ریم.

الیزا به نرمی به صندلی تکیه داد و گفت:

اوه. نه. نه نمی خوام برم، مطمئنم که نمی خوام.

فقط شراب بخوریم بسه؛ شراب زیاد.

الیزا یقه مانتوش را برگرداند تا هنری متوجه گریه آرام او نشود – مثل یک پیرزن گریه می کرد.

پایان!

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته یکشنبه 23 مهرماه 1340
  • تاریخ: سه شنبه 20 آبان 1399 - 08:14
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2406

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2905
  • بازدید دیروز: 4136
  • بازدید کل: 23065072