همۀ اهل محل به جنب و جوش افتادند.
یه دیوونه رفته رو بوم!
سراسر کوچه، از جمعیتی که برای تماشا آمده بودند پر شده بود. اول از کلانتری محل اتومبیلهای پلیس رسید، بعد هم بلافاصله ماشینها و مأمورین آتش نشانی با آن نردبانهای درازشان.
مادر بدبختش از پائین التماس میکرد:
- عزیزجانم، پسرکم! بیا پائین قربونت برم. بیا پائین قربون قدت بگردم!
و دیوانه، از بالای بام جواب میداد:
- نه. اگه منو ریش سفید این محل میکنین، که خوب. وگرنه خودمو پرت میکنم پائین!
مأمورین آتش نشانی توری نجات را وا کرده بودند که اگر دیوانه خودش را پرت کرد، بگیرندش... یک دستۀ نُه نفری گوشههای توری را نگه داشته بودند. دیوانه، هی این طرف بام میدوید و هی آن طرف بام میدوید، و مأمورین بیچاره هم به دنبالش... بدبختها از بس این ور و آن ور رفته بودند عرق از هفت بندشان راه افتاده بود.
رئیس کلانتری با لحنی نیمه تهدیدآمیز و نیمه مهربان سعی میکرد دیوانه را راضی کند که از خر شیطان پائین بیاید:
- بیا پائین داداش جون... جون من بیا پائین!
- منو ریش سفید این محل بکنین تا بیام... اگر نه خودمو میندازم.
تهدید، تحبیب، التماس، خواهش.... هیچ کدام تأثیری نکرد.
- برادرجان! بیا پائین... بیا.... بیا بریم قدم بزنیم!
- ذکی! اینو باش!... خیله خب، حالا که زیاد اصرار داری قدم بزنیم، تو بیا بالا، چرا من بیام پائین؟
از میان جمعیت، یکی گفت:
- بگیم ریش سفید محلهات کردهایم تا بیاد پائین.
یکی دیگر باد به گلو انداخت و گفت: مگه میشه؟ یه دیوونه رو ریش سفید محل کنیم؟ چه حرفا!
- خدایا! یعنی واقعاً باید این دیوانۀ زنجیری رو ریش سفید محله کرد؟
پیرمردی که به عصای خود تکیه داده بود گفت:
- چه ریش سفیدش بکنین و چه نکنین، اینی که من میبینم پائین اومدنی نیس!
- حالا شاید بشه یه جوری پائینش آورد.
- نه خیر. من اینا رو خوب میشناسم. یه بار فرصتی به دست آوردن و سوار شدن، دیگه پائین بیا نیستن.
- حالا بذار این دفعه رو پائینش بیاریم....
- اگه تونستین پائین بیارینش، بیارین!
یکی از آن نزدیکی فریاد زد:
- بیا پائین بابا! تو ریش سفید محل شدی؛ بیا پائین!
و دیوانه که این را شنید، لب بام شروع کرد به رقصیدن و بشکن زدن؛ گفت:
- به! پائین نمیام که هیچ، اگه عضو انجمن شهرم نکنین خودمو از این بالام میندازم پائین.
پیرمرد نگاه پیروزمندانهای به اطرافیان خود کرد و گفت:
- ها، شنیدین؟ گفتم وقتی سوار شد دیگه پیاده بشو نیست؟
- خوب دیگه. پس بهتره هرچی گفت بکنیم.
- اون میگه. شمام میکنین. اما پائین نمیاد.... اِنسون، تو زندگیش، فقط یه بار پامیده که بره بالا.... اما وقتی که بالا رفت، دیگه...
کلانتر حرف پیرمرد را برید و به طرف دیوانه هوار کشید:
- د حالا بیا پائین دیگه. این قدر همشهریارو چشم انتظار نذار!
دیوانه، دوباره شروع کرد به بشکن زدن و رقصیدن، و در عین حال میخواند که:
- نمیام، های نمیام، آخ نمیام، واخ نمیام.
تا شهردارم نکنین فکر نکنین پائین میام...
پیرمرد گفت:
- نگفتم؟ دیدین؟ شماها باید به موقعش اقدام میکردین، حالا دیگه کار از کار گذشته. اگه پائین بیاد دیوونه نیست، خره!
سرجوخه آتش نشانی که سراپا خیس عرق شده بود و نفس نفس میزد، گفت:
- حالا اگه بگیم شهردار شده چی میشه مثلاً؟ خوب بذارین بگیم شهردار شده. آن وقت دستش را دو طرف دهنش لوله کرد و فریاد زد:
- بیا پائین جناب شهردار! بیا شروع به انجام وظیفه کن!
دیوانه، بار دیگر شروع کرد به قر دادن و چرخاندن شکم و کمرش، و گفت:
- ذکی! من بیام قاطی آدمهائی که یه دیوونه رو شهردار کردن بگم چی؟.... پائین نمیام که نمیام!
- ده.... پس آخه چه مرگته؟ چی میخوای دیگه؟
- نمایندگی مجلسو!
و جماعت، پس از مشاوره و تبادل نظر کوتاهی یک نفر را وا داشتند که داد بکشد:
- خیلی خوب، شدی نماینده. حالا دیگه بیا پائین. ببین همه منتظرت هستن.
دیوانه، شصت دست راستش را گذاشت رو نوک دماغش و شروع کرد به ادا درآوردن:
- به! غیرممکنه! من؟ بیام بشم قاطی شماهائی که یه دیوونه رو به نمایندگی مجلستون انتخاب میکنین؟
- یاالله برادر! گفتی نماینده، مام که کردیم. از اون گذشته نمایندههای دیگه منتظرتن میخوان جلسه رو تشکیل بدن.
- مگه بارون میاد که میخوان گردش و ول کنن برن تو تالار جلسه؟.... بیام پائین که بگیرین ببرینم تیمارستون؟ نه خیر.... نمیام.
پیرمرده، پس از مدتی که ساکت بود دوباره به حرف آمد و گفت:
- بیخود به خودتون زحمت ندین. این دیوونهها رو من خوب میشناسم. خود شما را هم اگه به نمایندگی انتخاب بکنن دیگه حاضر نمیشین پائین بیائین!
دیوانه مرتباً فریاد میزد:
- استاندار، استاندار.... اگه استاندارم بکنین میام پائین، اگر نه، همین الان خودمو میندازم پائین: یک... دو....
جمعیت نگذاشت دو به سه برسد و فریاد زد:
- کردیم، کردیم.... استاندارت کردیم.... ننداز، ننداز!
دیوانه دوباره شروع کرد به رقصیدن و قر دادن و گفت:
- وزیر.... وزیر... وزیرم کنین تا نندازم، اگر نه الانه میندازم!
یواش یواش حرف پیرمرد داشت راست در میآمد. این بود که عدهای دورش را گرفتند و گفتند:
- چی میفرمائین؟ یعنی وزیرش کنیم؟
پیرمرد گفت: دیگه کار از کار گذشته.... حالا دیگه ریش و قیچی دست اونه، هرچی که میگه باید بکنین و هرچی که میخواد باید انجام بدین.
جماعت داد کشید:
- وزیرت کردیم، وزیرت کردیم، ننداز، ننداز!
- میندازم.
- دیگه چرا؟ مگه وزیرت نکردیم؟
- هه هه هه!... باید نخست وزیرم کنین تا بیام، وگرنه خودمو پرت میکنم.
جمعیت دور پیرمرد را گرفته بودند و سؤال پیچش میکردند:
- چیکار خواهد کرد؟
- یعنی خودشو میندازه؟
پیرمرد گفت: معلومه میندازه.
جمعیت گفتند: ای وای، نکنه خودشو بندازه!
و بعد، با هول و هراس به طرف دیوانه هوار کشیدند: بابا خیله خب، نخست وزیرت کردیم. حالا دیگه بیا پائین!
دیوانه زبانش را برای خلق الله درآورد و گفت:
- آخه نخست وزیر جا سنگینی مث من، میون احمقهائی مث شما چکار داره که بیاد پائین؟
- هر آرزوئی داری بگو تا انجام بدیم، اما خودتو ننداز.
دیوانه لب بام دراز کشید، سرش را جلو آورد و پرسید:
- حالا یعنی من نخست وزیرم؟
جمعیت یک صدا فریاد کرد: آره بابا، نخست وزیری!
- خیله خب. پس حالا که نخست وزیرم، هر وقت اراده کنم پائین میام، به شماها چه مربوطه؟ اگه خواستم میام، نخواستم نمیام.
کلانتر که سخت عصبانی شده بود گفت:
- ما رو دست انداخته. اصلاً بذارین هر غلطی میکنه بکنه؛ جهنم که خودشو انداخت، یه دیوونه کمتر!
اما بعد، انگار با خودش حساب کرد و دید که ممکن است این موضوع برایش دردسری ایجاد کند، چون که رو کرد به سرجوخۀ آتش نشانی و از او پرسید:
- حالا چیکار باید بکنیم؟ آیا به هیچ وسیلهای نمیشه این دیوونه رو پائین آورد؟ پس شماها واسه چی خوبین؟
سرجوخۀ آتش نشانی هم که پاک درمانده بود، همین سؤال را از پیرمرد کرد:
- یعنی میشه؟ چه جوری میشه؟
- بله که میشه. چرا که نشه؟
- چه جوری؟
- حالا اگه بذارین، من پائینش میارم.
جمعیت عقب رفت و چشمها با بیصبری به پیرمرد دوخته شد که دیوانه را چه جوری پائین خواهد آورد.
پیرمرد، به دیوانه که همانطور بالای بام عمارت هفت طبقه مشغول شکلک درآوردن و رقصیدن و اطوار ریختن بود رو کرد فریاد زد:
- عالیجناب نخست وزیر، آیا اراده نفرمودهاند که به طبقۀ ششم صعود بفرمایند؟
دیوانه که این را شنید، با لحن جدی گفت:
- بسیار عالی! بسیار عالی! اراده فرمودیم!
و آن وقت، از دریچۀ بام داخل شد، از پلهها پائین آمد و از پنجرۀ یکی از اتاقهای طبقۀ ششم سر بیرون کرد و به تماشای جمعیت پرداخت.
پیرمرد گفت:
- حشمت پناها! آیا برای بازدید طبقۀ پنجم صعود نخواهید فرمود؟
- چرا، چرا.... صعود میفرمایم!
و به همین ترتیب، چند دقیقه بعد، دیوانه به طبقۀ سوم «صعود» کرده بود. حالا دیگر از آن حرکات روی بام، یعنی چرخاندن شکم و درآوردن زبان و اطوار دیگر دست برداشته بود و حالتی موقر و جدی در چهرۀ او دیده میشد.
پیرمرد گفت:
- ای نخست وزیر بزرگوار ما! آیا به طبقۀ دوم صعود نخواهید فرمود؟
- بله، بله، مایلیم به خواست شما چنین کنیم!
و به طبقۀ دوم آمد.
- آیا برای صعود به طبقۀ اول اراده نخواهید فرمود؟
سرانجام، دیوانه در میان هلهله و فریادهای شادمانۀ جماعت تماشاچی از عمارت بیرون آمد، به طرف کلانتر رفت، دستهایش را جلو آورد و گفت:
بیا داداش، دستبندهاتو به دستام بزن و منو بفرست دیوونه خونه.... به نظرم حالا دیگه یاد گرفته باشی با دیوونهها چه جوری تا کنی!
وقتی که دیوانه را بردند، جماعت باشور و اشتیاق پیرمرد را دوره کردند. پیرمرد با حسرت نگاهی به عمارت و نگاهی به جمعیت انداخت و بعد، سری به تأسف تکان داد و گفت:
- مشکل نبود. من چهل سال عمرمو تو سیاست گذروندم و موهای سرمو تو کار سیاست سفید کردم...
آن وقت، آهی کشید و گفت:
- افسوس که دیگه قوهای تو زانوهام نیست. اگر نه، منم میرفتم بالا و .... اونوقت میدیدین که بالا رفتن یعنی چه.... اگه من بالا میرفتم، دیارالبشری نبود که بتونه منو پائین بیاره!
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.