این آدمها چست و چالاک بکار پرداختند و میدانچه ای به اندازۀ دو متر مربع را در میان چمن پاک و مسطح ساختند و در وسط آن میدان شروع کردند به ساختن یک قلعۀ کوچک جالب و تماشایی. زنها شفته را قاطی میکردند و در ناوه میریختند و روی سر میگذاشتند و از چوب بست بالا میبردند. یعنی درست به همان کاری مشغول بودند که زنان کارگر ما همیشه انجام میدهند. مردها کار بنایی را به عهده داشتند. پانصد تن از این آدمها تند و تند درهم میلولیدند و بچابکی کار میکردند و عرق پیشانی خود را میستردند. بطوری که هیچ فرقی با آدم عادی نداشتند. تماشای منظرۀ جالب آن پانصد آدمک کوچولو که قلعه را میساختند، و دیدن خود آن قلعه که پله به پله بالا میرفت و دوره به دوره شکل و تقارن میگرفت آن احساس رعب و وحشت را پاک برطرف کرد و بار دیگر بکلی خیالمان فارغ و آسوده شد.از او پرسیدیم که آیا ما هم میتوانیم از آن آدمکها بسازیم یا نه.
گفت بله، و به زپی دستور داد که چند عراده توپ برای قلعه درست کند و به نیکلاوس گفت که چند سرباز تبر زین دار با زره و ساق بند و کلاهخود بسازد قرار شد من هم چند سوار با اسب تهیه کنم. هنگام تقسیم این وظایف، ناشناس ما را به نامهایمان طرف خطاب قرار داد، اما نگفت که اسم ما را از کجا دانسته است. بعد زپی از او پرسید که نام خودش چیست، و او به آرامی گفت: «شیطان» و با دستش تراشه چوبی را نگهداشت و زنکی را که داشت از چوب بست می افتاد روی آن گرفت و او را دوباره سرجایش قرار داد و گفت: «عجب احمقی است. اینطور واپس میرود و نمیداند چکار میکند.»
آن اسم ناگهان ما را بر جای خشک کرد. کارهایمان که عبارت بود از یک توپ و یک سرباز تبرزین دار و یک اسب از دستهایمان افتاد و قطعه قطعه شد. شیطان خندید و پرسید که موضوع چیست؟ من گفتم: «چیزی نیست؛ فقط این اسم برای یک نفر فرشته قدری عجیب مینماید.» پرسید: «چرا؟»
برای اینکه... اینکه. خوب دیگر.... خودتان میدانید این اسم اوست.
بله، او عموی من است.
این را با خونسردی تمام گفت. از شنیدن این سخن لحظه ای نفس ما بند آمد و قلبمان شروع به تپیدن کرد. او ظاهراً متوجه این امر نشد، بلکه تبرزین داران و سایر کارهای ما را اصلاح کرد و تمام و کمال به دست ما داد و گفت:
مگر فراموش کرده اید؟ آخر او خودش هم یک وقتی فرشته بود.
زپی گفت: «بله، درست است. من متوجه نبودم.»
او پیش از اخراج آدم از بهشت بیگناه بود.
نیکلاوس گفت: «بله، گناهی مرتکب نشده بود.»
شیطان گفت: «دودمان ما دودمان خوبی است. بهتر از آن پیدا نمیشود. او یگانه فرد این دودمانست که مرتکب گناه شده.»
زبان من از بیان اینکه قضایا چقدر مهیج و شگفت انگیز بود، قاصر است. گاهی انسان چیزهایی می بیند که بقدری عجیب و عالی و مسحور کننده است که صرف بودن و دیدن آنها لذت آمیخته به وحشتی در انسان برمی انگیزد. خودتان میدانید در این قبیل مواقع انسان چه حالی میشود و چگونه سراپا به لرزه در می آید. میدانید که چگونه انسان خرد و خیره میشود و لبهایش میخشکد و نفسش تنگی میکند، و مهعذا به هیچ قیمتی حاضر نمیشود از آنجایی که هست دور شود. من طاقتم طاق شده بود که یک سوالی از او بکنم. این سوال نوک زبانم بود و نمیتوانستم آنرا نگهدارم.
خجالت میکشیدم بپرسم؛ ممکن بود حمل بر بی ادبی بشود. شیطان گاو نری را که ساخته بود به زمین گذاشت و لبخندی زد و گفت:
بی ادبی نیست. اگر هم بود من آنرا می بخشیدم. منظورت اینست که من او را دیده ام یا نه؟ بله، میلیون ها بار دیده ام، از همان وقتی که بچه کوچولویی بیش نبودم، یعنی هزار سال بیشتر از عمرم نمیگذشت، در زمان فرشتگان کوچولوی تخم و ترکۀ ما (بقول آدمیزادها)، من بچۀ مورد علاقه او بودم. بله از همان هنگام تا زمان اخراج آدم که به حساب شما هشت هزار سال میشود.
هشت.... هزار!
شیطان گفت: «بله»، بعد رو به زپی و بطرزی که انگار دارد به سوالی که او در مد نظر داشت جواب میدهد، گفت: «بله، البته من مثل یک پسر بچه بنظر میرسم، چون در واقع هم پسربچه ای بیش نیستم. نزد ما، آنچه شما اسمش را زمان میگذارید، چیز بیش نیستم. مقدار زیادی از آن باید طی شود تا یک فرشتۀ کامل بوجود بیاید.» یک سوال هم من در نظر داشتم، و او رو کرد به من و گفت: «من به حساب شما شانزده هزار سال دارم.» بعد به طرف نیکلاوس برگشت و گفت: «نخیر، اخراج آدم تاثیری در وضع من و هیچ یک از خویشانم نداشت. فقط خود او، که اسمش را روی من گذاشته اند، از شجرۀ ممنوعه خورد و آدم و حوا را بوسیلۀ آن فریب داد. ما هنوز از گناه بری هستیم. ما قادر به ارتکاب گناه نیستیم. ما بری از عیب و نقص هستیم و همیشه دراین حال باقی خواهیم ماند. ما....» در این موقع دو نفر از کارگران دعواشان شده بود و با صدائی نازک، مانند وزوز زنبور، داشتند بیک دیگر دشنام و ناسزا میگفتند. لحظه ای به سر و کلۀ یکدیگر میکوبیدند و لحظه ای بهم می پیچیدند و به قصد جان با هم میکوشیدند.
شیطان دست برد و با انگشتان خود آنها را له کرد و بیجان ساخت و بدور انداخت و با دستمال خود سرخی انگشتانش را پاک کرد و دنبالۀ سخنش را از همانجا که قطع شده بود گرفت: «ما نمیتوانیم مرتکب خطا بشویم. استعداد ارتکاب آنرا نداریم. چون نمیدانیم خطا و گناه چیست.»
هرچند در آن حال این سخن عجیب مینمود، لیکن ما چندان توجهی به آن نکردیم؛ چون جنایت بی سبب او – آری جنایت نام حقیقی عمل او بود و آنهم جنایتی که هیچ عذر و بهانه ای آنرا توجیه نمیکرد – جنایت او بقدری ما را متعجب و متاسف ساخته بود که به هیچ چیز دیگری توجه نداشتیم.
این عمل ما را خیلی ناراحت کرد، چون او را دوست میداشتیم. او را فوق العاده شریف و زیبا و رئوف پنداشته بودیم و حقیقتاً معتقد شده بودیم فرشته است، و آنوقت چنین عملی از ناحیۀ او، آه، او را در نظر ما خیلی پائین می آورد. حال آنکه ما چقدر برای او ارزش قایل بودیم! و لیکن او به صحبت خود ادامه داد: انگار نه انگار که اتفاقی افتاده؛ دربارۀ مسافرتها و چیزهای جالبی که در دنیاهای بزرگ منظومۀ شمسی ما و سایر منظومه های شمسی در نقاط دور دست فضا دیده بود، سخن میگفت و دربارۀ آداب و رسوم موجودات جاویدانی که ساکنین آن دنیاها را تشکیل میدهند داستانها نقل میکرد و علی رغم صحنۀ رقت انگیزی که هم اکنون جلو چشم ما قرار داشت، ما را مسحور و مفتون سخنان خود ساخته بود.
گفتم صحنۀ رقت انگیز، به جهت آنکه زنان آن دو مردک مقتول اجساد له شدۀ آنها را پیدا کرده بودند و داشتند روی نعش آنها شیون و زاری میکردند و یک کشیش هم آنجا ایستاده بود و تودۀ انبوهی از دوستان آنها برای اظهار دلسوزی و همدردی دور آنها جمع شده بودند و اشک از چشمان بسیاری از آنها جاری بود. اما شیطان توجهی به این صحنه نداشت، تا اینکه صدای ضعیف گریه و دعا او را آزرده خاطر ساخت.
دست برد و تختۀ سنگین نشیمن گاه تاب ما را برداشت و آنرا فرود آورد و همۀ آن مردمان را با خاک یکسان کرد؛ گوئی مگسهایی چند بیش نبودند، و بعد دنبالۀ حرف خود را گرفت.
فرشته و ریختن خون کشیش! فرشته ای که روحش ارتکاب گناه بیخبر است، اینطور با قساوت قلب صدها تن مرد و زن بیچاره را، که کوچکترین آزارشان به او نرسیده بود، میکشد و از میان میبرد! تماشای آن عمل وحشتناک ما را مشمئز ساخت؛ بخصوص که میدانستیم هیچ یک از آن آدمکان بیچاره، جز کشیش، برای مرگ آماده نبودند، زیرا هرگز در عمر خود نه دعایی خوانده و نه کلیسای دیده بودند، و بنابراین یکراست روانۀ جهنم میشدند.
و آن وقت ما شاهد این مناظر بودیم، ما وقوع این جنایات را بچشم دیده بودیم و وظیفه داشتیم که آنرا بر زبان بیاوریم و قانون را در مورد آن به جریان بیندازیم.
اما شیطان به صحبت خود ادامه داد و سحر بیان شگرف خود را در ما بکار انداخت. همه چیز را از یاد ما برد. فقط میتوانستیم به سخنان او گوش فرا دهیم و او را دوست بداریم و برده و مولای او باشیم، تا هر چه خاطر خواه اوست با ما بکند. او ما را از لذت درک محضر خویش و نگریستن در آسمان چشمانش و احساس خلسه ای که از لمس کردن دستش در تمام رگ و پی های ما میدوید، سرمست ساخته بود.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در بیگانه ئی در دهکده - قسمت چهارم مطالعه نمایید.