Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

ابله - قسمت چهل و دوم

ابله - قسمت چهل و دوم

نوشته ی: فیودور داستایوسکی
ترجمه ی: سروش حبیبی

«خیلی ساده قربان. زیر همان صندلی ای که لباسم را روی آن آویخته بودم، ظاهراً باید کیفم از جیب لباسم افتاده باشد.»

«چطور، زیر صندلی؟ مگر ممکن است؟ خود شما به من گفتید که همۀ گوشه و کنار را گشته اید. چطور ممکن است جایی را که از همه مهم تر است نگشته باشید؟»

«جالب اینست که آنجا را هم گشته بودم قربان! خیلی خوب یادم هست که گشته بودم. صندلی را کنار زدم و به چشم های خودم اعتماد نکردم و چهار دست و پا زیر صندلی را خوب دست کشیدم و دیدم که هیچ چیزی آن زیر نبود. فقط کف اتاق بود و مثل کف دستم صاف و خالی و با این همه به دست مالیدن ادامه دادم. این جور ضعف نفس همیشه وقتی به انسان دست می دهد که آدم به شدت می خواهد چیزی را پیدا کند.... وقتی چیزی خیلی مهمی را گم کرده و خیلی غصه دار است و می بیند که چیزی که می جوید نیست و جایش خالی است و با این همه بیست بار باز نگاه می کند.»

پرنس مبهوت مانده زیرلب گفت: «خوب، قبول! ولی چطور چنین چیزی ممکن است؟... من که هیچ نمی فهمم! اول گفتید که مدتی گشتید و آنجا نبود و بعد یک دفعه همان جا پیدا شد؟»

«بله، قربان، یک دفعه همان جا پیدا شد!»

پرنس با تعجب به لیبدف نگاه کرد.

ناگهان پرسید: «خوب، ژنرال چه؟ او...»

لیبدف وانمود کنان که مقصود پرنس را نمی فهمد، پرسید: «منظورتان چیست؟ به ژنرال چه مربوط؟»

«وای، پناه بر خدا! منظور اینست که وقتی شما کیف را زیر صندلی پیدا کردید ژنرال چه گفت؟ شما قبلاً با او به اتفاق دنبال کیف گشته بودید!»

«بله، قربان! اول با هم گشته بودیم. ولی اعتراف می کنم، این بار ساکت ماندم و ترجیح دادم که به او خبر ندهم که کیفم را خودم تنها پیدا کرده ام.»

«ولی آخر... چرا؟ پول ها دست نخورده در آن بود؟»

«بله، کیف را باز کردم. پول ها دست نخورده بود. تا روبل آخر!»

پرنس در فکر گفت: «دست کم می آمدید به من خبر می دادید!»

«ترسیدم، حضرت پرنس، که با توجه به گرفتاری های شخصی و شاید بشود گفت فوق العاده تان، مزاحم تان بشوم. از این گذشته خودم هم وانمود کردم که چیزی پیدا نکرده ام. کیف را باز کردم و آنچه در آن بود شمردم و بعد در آن را بستم و دوباره همان جا زیر صندلی گذاشتم.»

«آخر چرا؟....»

لیبدف ناگهان خندید و دست به هم مالان گفت: «همین طور، قربان، از روی کنجکاوی!»

«خوب، حالا سه روز است که کیف همان جا افتاده است؟»

«نه قربان. بیست و چهار ساعت بیشتر آنجا نماند. می دانید قربان، من تا اندازه ای میل داشتم که ژنرال آن را پیدا کند. چون وقتی عاقبت من آن را پیدا کردم چرا ژنرال متوجه چیزی که به اصطلاح نگاه را جلب می کرد و از زیر صندلی داد می زد که من اینجایم نشود؟ چند بار همین صندلی را برداشتم و دوباره سر جایش گذاشتم، به طوری که خوب جلو چشم باشد و اگر کسی چشم می داشت حتماً آن را می دید، ولی ژنرال اصلاً متوجه آن نشد. و این ماجرا یک شبانه روز طول کشید. پیداست که این روزها خیلی حواسش پرت است. آدم هیچ نمی فهمد. حرف می زند، چیزهایی تعریف می کند، می خندد، حتی قاقاه می خندد و بعد ناگهان به من پرخاش می کند و من هیچ سردر نمی آورم، قربان! عاقبت از اتاق بیرون رفتیم و من در اتاق را به عمد باز گذاشتم. او اندکی تردید کرد. می خواست چیزی بگوید. شاید از بابت کیف و پول داخل آن دلواپس بود ولی ناگهان سخت خشمگین شد و برافروخت و هیچ نگفت. دو قدم در خیابان نرفته مرا گذاشت و به طرف دیگر رفت و تازه شب در کافه باز پیش من آمد.»

«ولی شما کیف را عاقبت از زیر صندلی برداشتید؟»

«نه قربان. کیف همان شب از زیر صندلی ناپدید شد.»

«و حالا کجاست؟»

لیبدف ناگهان به خنده افتاد و تمام قد از جا برخاست و با لذت به پرنس نگاه کنان گفت: «اینجا قربان! یک دفعه آمد اینجا، در دامن ردنگوت بنده. بفرمایید و خودتان نگاه کنید. دست بزنید، قربان!»

و به راستی در دامن چپ ردنگوتش، همان جلو، برابر چشم بیننده، کیسه مانندی برآمده بود و اگر دست می زدی به خوبی می فهمیدی که کیفی چرمی در آن است و لابد از پارگی آستر جیب به آنجا فرو رفته است.

بیرونش آوردم و شمردمش قربان. همه اش صحیح و سالم سرجایش بود قربان! دوباره انداختمش آن ته و همین طور از دیروز صبح آن را در دامن ردنگوتم هرجا می روم با خودم دارم. راه که می روم به زانویم می خورد.

«و توجه ای به آن نمی کنید؟»

«خیر قربان، توجه ای به آن نمی کنم. هه هه! و فکرش را بکنید حضرت اقدس! گرچه موضوع ابداً در خور توجه حضرت عالی نیست – جیب های من همیشه سالم بوده و حالا یک دفعه یک شبه سوراخی به این بزرگی ته آن پیدا شده. وقتی آن را به دقت بیشتری معاینه کردم، دیدم مثل اینست که کسی آن را با چاقوی قلم تراش پاره کرده باشد. اصلاً باور کردنی نیست، قربان!»

«و ژنرال چه؟»

«تا غروب اوقاتش تلخ بود. دیروز و امروز، خیلی پکر است قربان! بعضی وقت ها شنگول است، درست مثل وقتی که دمی به خمره زده باشد و زبانش چرب و نرم است و بعضی وقت ها به قدری احساساتی می شود که اشکش می خواهد جاری شود و بعد یک مرتبه عصبانی می شود، به قدری که من می ترسم، قزبان، خدا شاهد است! قربان! آخر من که مثل او نظامی و پردل نیستم قربان! دیشب در کافه نشسته بودیم و دامن لباس من ناگهان از زیر میز بیرون آمد و به قدری آشکار جلو چشمش قرار گرفت، که انگاری یک کوه، نگاه چپی به آن انداخت و عصبانی شد. مدت هاست که دیگر در چشم من نگاه نمی کند، مگر وقتی که سیاه مست باشد یا احساساتش گل کند. اما دیشب دوبار طوری در چشمان من زل زد که چندشم شد. البته خیال دارم فردا کیف را پیدا کنم، اما عجالتاً تا فردا آن همراه خودم همه جا می برم.»

پرنس با هیجان پرسید: «آخر چرا این جور اذیتش می کنید؟»

لیبدف با حرارت بسیار گفت: «اذیتش نمی کنم قربان! اذیتش نمی کنم! صمیمانه دوستش دارم! قربان!... و احترامش می گذارم، قربان! و می خواهید باور کنید یا نکنید، حالا حتی برایم عزیزتر شده است. حالا بیش از پیش قدرش را می دانم.»

لیبدف این حرف ها را با لحنی چنان جدی گفت که پرنس به خشم آمد.

«دوستش دارید و این جور عذابش می دهید؟ آخر همین قدر که کیف گم شده را این جور جلو چشم، اول زیر صندلی و بعد در جیب شما گذاشته به صراحت نشان می دهد که اهل نیرنگ نیست و با زبان بی زبانی از شما عذر می خواهد. می شنوید، عذر می خواهد، یعنی به ظرافت احساس شما امید بسته است، یعنی به دوستی شما اعتماد دارد و شما مرد پاکی را که از دزدی شرم دارد تا این اندازه... سرشکسته می کنید..»

لیبدف که چشمانش برق می زد، تأکید کرد: «پاک، حضرت پرنس، پاک ترین آدم هاست! و فقط شمایید، حضرت پرنس که با نجابت روح خودتان می توانید حرفی به این درستی بزنید! به همین علت من با همه سیاه دلی به شما ارادتی دارم که به حد ستایش می رسد و تصمیم قطعی خود را گرفتم. کیف را همین حالا، همین دقیقه پیدا می کنم و کار را برای فردا نمی گذارم. الان در حضور خود شما کیف پیدا می شود. بفرمایید، پول ها هم تا روبل آخرش در آن است. بفرمایید بردارید، حضرت پرنس، از شما نجیب تر کسی ندیده! لطفاً این پول ها را بردارید و تا فردا نگه دارید. فردا یا پس فردا آن ها را از شما پس می گیرم، قربان، ولی می دانید حضرت پرنس، پیداست که این کیف اولین شب گم بودگی اش را در باغچه زیر سنگی گذرانده است. شما چه فکر می کنید؟»

«مواظب باشد، این جور رک و راست به او نگویید که کیف را پیدا کرده اید. بگذارید خیلی ساده خودش ببیند که دیگر در دامن لباس تان چیزی نیست. خودش خواهد فهمید.»

«به عقیدۀ شما این طور بهتر است قربان؟ بهتر نیست به او بگویم که آن را پیدا کردم و وانمود کنم که تا حالا متوجه چیزی نشده بودم؟»

پرنس اندکی فکر کرد و گفت: «نه!نه، حالا دیگر برای این کار دیر شده! این کار خطرناک تر است. بهتر است چیزی نگویید! با او مهربان باشید، ولی... بیش از اندازه وانمود نکنید که.....»

«می دانم، پرنس، می دانم. یعنی می دانم که شاید کاملاً نتوانم این کار را بکنم، چون برای این کار آدم باید دلی به پاکی و نجابت شما داشته باشد. علاوه بر این، او هم خیلی پرخاشجوست و عادت کرده است به اینکه گاهی به اصطلاح برای من تاقچه بالا بگذارد، گاهی گریه می کند و مرا در بغل می گیرد و بعضی وقت ها آدم را زیر نخوت خود خرد می کند یا با تمسخر به ریش آدم می خندد. این جور وقت هاست که من هم بلند می شوم و دامن لباسم را به عمد به نمایش می گذارم. هه هه! خدانگهدار پرنس، چون پیداست که مزاحم شده ام و نمی خواهم مانع شوم که شما با احساس ها و خیال های شیرین تان خلوت کنید.»

«ولی، شما را به خدا، این راز را حفظ کنید!»

«بله، قربان! نرم نرمک، آهسته آهسته!»

اما گرچه کار تمام شده بود، نگرانی پرنس تقریباً به همان شدت پیش برجا ماند. او با بی شکیبی در انتظار دیدار روز بعد با ژنرال بود.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در ابله - قسمت چهل و سوم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب ابله انتشارات نشرچشمه
  • تاریخ: پنجشنبه 27 شهریور 1399 - 09:19
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2098

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 625
  • بازدید دیروز: 9027
  • بازدید کل: 22928591