Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

ابله - قسمت دهم

ابله - قسمت دهم

نوشته ی: فیودور داستایوسکی
ترجمه ی: سروش حبیبی

سرانجام پتیتسین نامه را تا کرد و ضمن اینکه آن را به پرنس پس می داد، گفت: «خیر، جای هیچ تردیدی نیست! شما بنا به وصیتنامۀ بی چون و چرای خاله تان وارث ثروت بسیار بزرگی هستید و حتی هیچ اقدامی برای تصاحب آن لازم نیست.»

ژنرال با لحنی که از تعجب به شلیک تیری شباهت داشت، گفت: «عجب حکایتی است!»

دهان ها دوباره از حیرت باز ماند.

پتیتسین، بیشتر خطاب به ایوان فیودوروویچ، توضیح داد که خالۀ پرنس، که پرنس خود هرگز او را ندیده پنج ماه پیش در گذشته است. این خاله، خواهر بزرگ مادر پرنس، دختر یک کاسب مسکوی از صنف سوم به نام پاپوشین بوده که ورشکسته شده و در عین فلاکت جان سپرده است. اما برادر بزرگ تر این پاپوشین تاجر معروف و بسیار چیزداری بوده که جز دو پسر نداشته و هر دو پسرش یک سال پیش ظرف یک ماه می میرند و این داغ دوگانه سخت بر او اثر می گذارد، به طوری که پیرمرد بیمار می شود و اندکی بعد جان می سپارد. اما بیچاره بیوه بوده و هیچ وارثی نداشته جز برادرزاده اش، که همین خالۀ پرنس باشد و زن بی چیزی بوده و نه خانه ای داشته و نه سروسامانی و ریزه خوار سفرۀ بیگانگان بوده است. این خاله بیمار بوده و آب آورده بود و در شرف مرگ بوده است و فوراً به فکر پیدا کردن پرنس می افتد و به سالازکین وکالت می دهد و کار را به عهدۀ او می گذارد و همین قدر فرصت می یابد که وصیت کند.

ظاهراً نه پرنس، که در این هنگام در سوییس بوده میل داشته است منتظر رسیدن خبر رسمی بماند یا تحقیقاتی بکند و نه پزشکی که سرپرستی او را به عهده داشته است و پرنس نامۀ سالازکین را در جیب می گذارد و روانۀ روسیه می شود.

پتیتسین رو به پرنس کرد و به سخنان خود به این بیان پایان داد: «فقط یک چیز را می توانم به شما بگویم و آن اینست که این ها تمام بی چون و چرا حقیقت دارد و شما می توانید اطمینان داشته باشید که نوشتۀ سالازکین دربارۀ حقیقت میراث شما و قانونی بودن آن اعتبار پول نقد دارد. اینست که به شما تبریک می گویم. شما شاید همین الان صاحب یک میلیون و نیم روبل باشید و شاید هم بیشتر. پاپوشین مرد بسیار ثروتمندی بود.»

فردیشچنکو غرید: «آفرین پرنس، آخرین فرد تبار خود و میلیونر!»

لیبدف با صدای ناصاف ودکا زده اش فریاد زد: «زنده باد!»

ژنرال، که از حیرت داشت منگ می شد، گفت: «مرا ببین که امروز صبح بیست و پنج روبل به او قرض دادم، انگاری به گدا! ها ها ها! در خواب هم آدم چنین چیزی نمی بیند. بله، همین، رؤیا! خوب، تبریک می گویم، تبریک!» و از جا برخاست و به پرنس نزدیک شد و او را در بغل گرفت و برسینه فشرد. بعد از او دیگران نیز برخاستند و به سمت پرنس هجوم آوردند. حتی آن هایی که اتاق را ترک گفته و پشت پرده به اتاق مجاور پناه برده بودند سر و کله شان در اتاق پذیرایی دوباره پیدا شد. همهمۀ گفتگو بود و ابراز تعجب ها، حتی بعضی داد می زدند و شامپانی می خواستند. همه در جنب و جوش بودند و به هم می خوردند.

چند لحظه ای حتی چیزی نمانده بود که ناستاسیا فیلیپوونا را هم فراموش کنند و از یاد ببرند که میزبان و ستارۀ مجلس اوست. اما رفته رفته و تقریباً همه با هم به یاد آوردند که پرنس همان لحظه به او پیشنهاد ازدواج کرده است و به این ترتیب قضیه بسیار غیر عادی تر از آن بود که به نظر می رسید به کار دیوانگان می ماند. توتسکی که سخت در حیرت بود، شانه بالا انداخت. او تقریباً تنها کسی بود که سر جای خود نشسته بود. باقی مهمانان به صورت انبوه درهمی دور میز می لولیدند. همه بعدها به یقین می گفتند که مشاعر ناستاسیا فیلیپوونا از همین لحظه مغشوش شده بود. همچنان نشسته بود و مدتی با نگاهی نامتعارف و حیرت زده به همه نگاه می کرد. مثل این بود که چیزی نمی فهمد و می کوشد فکر کند و سر در آورد. بعد ناگهان رو به پرنس گرداند و ابروان را به تهدید در هم فشرد و به او خیره ماند. اما این حال لحظه ای بیش طول نکشید. چه بسا ناگهان به نظرش آمد که این ها تمام شوخی است و مسخره اش کرده اند، اما دیدار پرنس به او اطمینان داد. در فکر فرو رفت و بعد باز به خنده آمد، ولی مثل این بود که خود درست نمی داند که علت لبخندش چیست....

پیش خود آهسته، به ریشخند گفت: «پس من حالا می شود گفت که برای خودم یک پرنسسم.» و چون ناخواسته چشمش به دریا الکسی یونا افتاد، شروع کرد به خندیدن و گفت: «بین کار به کجا کشید؟ انتظار چنین چیزی را نداشتم. هیچ انتظارش را نداشتم!»  و صدا بلند کرد: «خوب، چه شده، چرا سرپا ایستاده اید؟ بفرمایید بنشینید. چرا به من و پرنس تبریک نمی گویید؟ مثل اینکه کسی شامپانی خواست. فردیشچنکو بروید بگویید شامپانی بیاورند.» و چون ناگهان چشمش به خدمتکاراش که دم در ایستاده بودند، افتاد گفت: «کاتیا، پاشا، بیایید، مگر نشنیدید؟ من می خواهم شوهر کنم. پرنس می خواهد مرا بگیرد. یک میلیون و نیم ثروت دارد. او پرنس میشکین است و مرا می گیرد.»

دریا الکسی یونا، از آنچه پیش آمده بود حیرت زده و پریشان، به صدای بلند گفت: «خدا را شکر، مادرکم، دیگر وقتش هم رسیده بود. دست خدا به همراهت. مواظب باش، از دستش ندهی!»

ناستاسیا فیلیپوونا ادامه داد: «خوب، پرنس بیا بنشین پهلو من. آهان، این جور، این هم شراب که آوردند. آقایان بیایید به ما تبریک بگویید.»

صداهای بسیاری بلند شد: «مبارک است!» و بسیاری از جمله دار و دستۀ راگوژین دور بساط شراب ازدحام کردند. اما هرچند که همه شان فریاد می زدند و آماده بودند که به فریاد ها ادامه دهند، بسیاری از آن ها، با وجود عجیب بودن وضع احساس می کردند که شرایط دارد عوض می شود.

برخی دیگر پریشان خاطر بودند و با ناباوری در انتظار، که چه خواهد شد. بسیاری هم با هم به نجوا می گفتند که این حال ابداً عجیب نیست و پرنس ها هم گاهی با هر که پیش آمد ازدواج می کنند، حتی با زنان کولی که از کولی محله بلند کرده اند. خود راگوژین هم ایستاده بود و حیرت زده تماشا می کرد و لبخند حیرتی که سیمایش را از شکل عادی انداخته بود و برآن خشک شده بود.

ژنرال از پهلو به پرنس نزدیک شد و آستینش را کشید و وحشت زده در گوشش گفت: «پرنس،عزیزم حواست را جمع کن!»

ناستاسیا فیلیپوونا متوجه شد و قاقاه خندید: «نه، ژنرال، من حالا دیگر خودم پرنسس هستم. مگر نشنیدید! پرنس دیگر اجازه نمی دهد کسی به من اهانت کند! آفاناسی ایوانوویچ، چرا به من تبریک نمی گویید؟ من حالا دیگر با خانم شما همه جا همسری می کنم. چه فکر می کنید؟ این جور شوهر غنیمت است؟ یک میلیون و نیم ثروت، آن هم با عنوان پرنسی! تازه پرنسی که می گویند مغزش معیوبست! از این بهتر کی دیده؟ زندگی واقعی من تازه شروع می شود راگوژین تو دیر رسیدی! بستۀ پولت را بردار، من زن پرنس می شوم و خودم از تو پولدرارترم!»

اما راگوژین فهمیده بود که کار از چه قرار است. آثار عذابی وصف ناپذیر بر سیمایش نقش بسته بود. دستی افشاند و آهی از اعماق سینه اش بیرون زد.

رو به پرنس داد زد: «دست از سرش بردار!»

همه از اطراف به خنده افتادند.

دریا الکسی یونا پیروزمندانه گفت: «یعنی دو دستی تقدیم تو بکندش؟ تماشایش کن، دهاتی پول می ریزد روی میز! برو پی کارت، پرنس او را عروس می کند و تو سکۀ یک پول می شوی!»

- من هم حاضرم بگیرمش، فوراً می گیرمش، همین الان. هرچه دارم می دهم...

دریا الکسی یونا با بیزاری تکرار کرد: «تماشایش کن، مست است، معلوم نیست از کدام عرق فروشی بیرون آمده! باید پشت گردنت را گرفت و از اینجا بیرونت انداخت.»

صدای خندیده شدیدتر شد.

ناستاسیا فیلیپوونا رو به پرنس کرد و گفت: «می شنوی پرنس، این دهاتی چه جوری روی عروست معامله می کند؟»

پرنس گفت: «اعتنا نکنید، او مست است. ولی شما را خیلی دوست دارد.»

- بعد فردا خجالت نمی کشی که زنت امروز چیزی نمانده بود که دنبال راگوژین برود؟

- شما تب داشتید، همین حالا هم دارید. این ها همه هذیان بود.

- فردا وقتی بگویند زنت را توتسکی نشانده بود خجالت نمی کشی؟

- نه، خجالت نمی کشم.... شما به میل و ارادۀ خودتان با توتسکی زندگی نمی کردید.

- هیچ وقت مرا سرزنش نمی کنی؟

- نه، خاطرتان آسوده باشد.

- خوب، مواظب باش، این جور قول نده، از فردا چه خبری داری؟

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در ابله - قسمت یازدهم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب ابله انتشارات نشرچشمه
  • تاریخ: چهارشنبه 22 مرداد 1399 - 08:08
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2399

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 655
  • بازدید دیروز: 4811
  • بازدید کل: 23054257