Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

اسارت بشری - قسمت نهم

اسارت بشری - قسمت نهم

نوشته ی: ویلیام سامرست مو آم
ترجمه ی: مهدی افشار

دو ماه گذشت.

فیلیپ دایماً روی این موضوع فکر می کرد که در نقاشان، نویسندگان و موسیقی دانان واقعی نیرویی وجود دارد که آنان را آن چنان شیفته هنر می کند که وادارشان می سازد، زندگی خود  را فدای هنر سازند. آنان آن چنان تسلیم این نیرو می شوند که خود هرگز در نمی یابند صرفا فریفته غریزه ای شده اند که سلطه خود را برآنان فراگیر ساخته و زندگی از میان انگشتانشان می لغزد و ماهیتی دگرگون می یابد. اما در فیلیپ این احساس بود که زندگی برای زیستن است نه تصویر و می خواست جنبه های مختلف حیات را بیازماید و هر لحظه از زندگی با همه هیجانات و احساساتی که در بطن آن وجود دارد، بیاویزد. پس از دیرگاهی اندیشیدن تصمیم گرفت گامی استوار بردارد و بر نتیجه حاصل از برداشتن آن گام، پایداری و ایستادگی نشان دهد و مصمم شد این تصمیم را هرچه زودتر عملی سازد خوشبختانه صبح بعد، یکی از روزهایی بود که فوئینه به استودیو می آمد و فیلیپ عزم جزم کرد تا پرسش نوشت ساز خود را به عمل آورد و سئوال کند که آیا صلاح می داند به کارآموزی در رشته نقاشی ادامه دهد یا خیر. هرگز نمی توانست پند تلخ استاد به فانی پرایس را فراموشی کند، پندی که در نظر فیلیپ منطقی و صحیح می نمود. فیلیپ هرگز نمی توانست کاملا خاطره فانی پرایس را از ذهن خود بزداید. استودیو بی او غریب می نمود و هرازگاهی حرکت یکی از زنانی که در استودیو مشغول کارآموزی بود و یا لحن صدایی، تکانی به فیلیپ می داد و یاد فانی پرایس را در ذهن او زنده می ساخت. پس از مرگش حضورش بیش از زمانی که در استودیو سرگرم کار بود، برای فیلیپ محسوس و مشهود بود و غالباً شبها خواب او را می دید و با فریادی از وحشت از خواب برمی خاست. اندیشیدن به رنج هایی که او تحمل کرده بود، برای فیلیپ دردناک بود.

فیلیپ می دانست، روزهایی که فوئینه به استودیو می آید ناهار را در رستوران کوچک خیابان اودسا می خورد بنابراین با شتاب ناهار خورد تا در خارج از رستوران به انتظار استاد بایستد. در پیاده روی مقابل رستوران در میان انبوه جمعیت بالا و پایین رفت و بالاخره مشاهده کرد مسیو فوئینه با سر فروافکنده از رستوران خارج می شود. اضطراب و هیجانی شدید بر فیلیپ مستولی شده بود، اما خود را مجبور ساخت که به نزد استاد برود.

- pardon monsieur، ممکن است یک دقیقه با شما صحبت کنم؟ قریب دو سال است تحت نظر شما کار می کنم، می خواهم تقاضا کنم بی پرده بگویید صلاح می دانید به کار خود ادامه دهم یا خیر.

صدای فیلیپ اندکی می لرزید. فوئینه بی آن که سربلند کند، به راه خود ادامه داد. فیلیپ به چهره او نگریست. از چهره اش نمی شد افکارش را خواند.

- مقصود شما را نمی فهمم.

- من خیلی فقیر هستم. می خواهم بدانم اگر استعداد نقاشی ندارم هرچه زودتر به دنبال کسب و کار دیگری بروم.

- خود شما نمی دانید استعداد دارید یا نه؟

- همه دوستانم فکر می کنند استعداد دارند، اما می دانم بعضی از آن ها استعداد ندارند.

بر دهان تلخ فوئینه، سایه ای از لبخند نشست و پرسید:

- خانه شما همین حوالی است؟

فیلیپ نشانی استودیو خود را به او گفت. فوئینه چرخی زده گفت:

- برویم آن جا. باید کارهایت را به من نشان بدهی.

فیلیپ فریاد برآورد: «همین حالا؟»

- چرا نه؟

فیلیپ نمی دانست چه بگوید. در کنار استاد در سکوت به راه افتاد. به شدت احساس نگرانی می کرد، هرگز به فکرش خطور نمی کرد که به این زودی فوئینه تصمیم بگیرد کارهای او را ببیند. فکر می کرد به حد کفایت فرصت خواهد داشت تا خود را آماده سازد و از او دعوت کند تا در یکی از روزهای آینده به استودیو بیاید و یا کارهای خود را به استودیوی فوئینه ببرد. از شدت هیجان می لرزید. در اعماق قلبش این امید را می پروراند که فوئینه نگاهی به تابلوهای او بیافکند و یکی از آن لبخندهای نادر در چهره اش ظاهر شود و دست فیلیپ را بفشرد و بگوید: «pas mal نه بدک نیست، جوان ادامه بده. تو استعداد داری، استعداد واقعی.» قلب فیلیپ با این اندیشه به نشاط آمد. اگر استاد چنین حرفی را بر زبان می آورد چه آرامشی و چه لذتی داشت! دیگر می توانست در کمال شجاعت بر دشواری ها، معضلات و نا امیدی ها غلبه کند. آیا به یک چنین مقصودی دست می یافت؟ او سخت کار کرده بود، اگر همه کوشش هایش بی ثمر می گردید کمال شقاوت بود و با تکانی درونی به خاطر آورد که فانی پرایس دقیقاً همین سخن را بر زبان رانده بود. آنان به خانه فیلیپ رسیدند و وحشت به سراغش آمده بود. اگر جسارتش می داشت به فوئینه می گفت منصرف شده، راهش را بگیرد و برود. در واقع نمی خواست با چهره حقیقت آشنا شود. آنان وارد ساختمان شدند و به هنگام عبور دربان نامه ای به دستش داد. به نامه نگاه کرده دست خط عمویش را تشخیص داد. فوئینه به دنبال او از پله ها بالا رفت. فیلیپ نمی دانست چه بگوید. فوئینه کم حرف و ساکت بود و سکوت استاد اعصاب او را بیشتر متشنج می کرد. فوئینه نشست و فیلیپ بی هیچ مقدمه ای تابلویی را نشان داد که برای استودیو فرستاده شده بود. فوئینه سر تکان داد اما سخنی نگفت. آن گاه دو تابلویی را آورد که از راث چالیس کشیده بود و سپس دو یا سه دور نمائی که از موزه نقاشی کرده بود و نیز چند طرح را نشان داد.

با خنده ای عصبی گفت: «همه اش همین ها بود؟»

مسیو فوئینه سیگاری لوله کرده آتش زد.

بالاخره گفت: «وسایل زندگی شما همین مختصر است؟»

به ناگاه احساسی از سرما در فیلیپ دوید. «همین مختصر است. برای زندگی کافی نیست.»

- هیچ چیز مانند نگرانی دایمی برای کسب معاش و فراهم آوردن امکانات زندگی مرد را از پا درنمی آورد. من جز آدم هایی که پول را بی اهمیت می دانند، کسی را تحقیر نمی کنم. این آدم ها یا احمقند و یا ریاکار. پول مثل حس ششم می ماند و بدون این حس نمی توان از پنج حس دیگر به حد کفایت بهره گرفت. بدون درآمد مکفی نیمی از امکانات حیات به روی آدم مسدود می شود. تنها موضوعی که باید مراقب آن باشید آن که در ازاء هر شلینگی که به دست می آوردید بیش از یک شلینگ خرج نکنید. شنیده اید که گفته اند فقر مهم ترین محرک هنرمند است. کسانی که این شعارها را داده اند هرگز تلخی فقر را با پوست و گوشت خود حس نکرده اند. آنان نمی دانند فقر بال های اوج گرفتن و پرواز را می شکند و مثل خوره که به جسم می افتد جان را می بلعد. نمی گویم به دنبال ثروت باید بود، به کار ادامه داد و گذشت کرد، بی پرده سخن گفت و استقلال داشت. برای آن هنرمندی که تنها طریق معاش او هنرش می باشد، خواه نقاش باشد و خواه نویسنده، به راستی متأثرم و دست تحسر برهم می سایم.

فیلیپ به آرامی تابلوهایی را که نشان داده بود، جمع کرد.

- در دست های شما توانایی چندی مشاهده می شود. با سخت کار کردن و پشتکار دلیلی ندارد که نتوانید نقاش بی صلاحیتی بشود. صدها نفر را می توانید پیدا کنید مراتب از شما بدتر نقاشی می کنند. اما من شخصاً در تابلوهایی که نشانم دادید، استعداد چندانی نمی بینم. بلکه در آن ها کار دست، صنعت و دقت و تعمق می بینم. شما هرگز چیزی فراتر از یک نقاش درجه دو نخواهید شد.

فیلیپ خود را مقید می دید که پاسخی بدهد:

- از این که خودتان را تا این حد به زحمت انداختید متشکرم. نمی دانم چگونه مراتب سپاس خود را بازگو کنم.

مسیو فوئینه از جای برخاست و تظاهر کرد که می خواهد خارج شود، اما نظرش تغییر کرده ایستاد و دست بر شانه فیلیپ گذارد.

- اما اگر می خواهی نظر مرا بشنوی به شما می گویم: شجاع باش و بخت خود را در رشته و حرفه دیگری بیازمای. گفتنش مشکل است، اما من می گویم: آن زمان که در سن و سال شما بودم، اگر کسی این نصیحت را به من می کرد، حاضر بودم هرچه در جهان دارم به او ببخشم.

فیلیپ با حیرت به او نگاه کرد. استاد لبخندی زورکی برلب آورد، اما چشمانش هم چنان غمگین و بی روح باقی ماند.

- دردناک است که آدم هنگامی بفهمد درجه دوم است که دیگر دیر شده به خصوص که این آگاهی کمکی به رشد و پیشرفت نمی کند و طبیعت بشری را اعتلا نمی بخشد.

بعد از بیان آخرین جمله، خنده کوتاهی زد و با سرعت از استودیو خارج شد.

فیلیپ بی اراده نامه عمویش را برداشت. مشاهده دست خط او نگرانش کرد، زیرا همیشه زن عمویش نامه می نوشت. ظرف سه ماه گذشته زن عمویش بیمار بود و فیلیپ پیشنهاد داده بود به انگلیس باز گردد و به دیدنش بشتابد اما پیرزن که مایل نبود وقفه ای در کار فیلیپ پدید آید، پیشنهاد او را نپذیرفته بود. او نمی خواست مزاحمتی برای فیلیپ فراهم آورد و گفته بود دوری فیلیپ را تا ماه اوت تحمل می کند و آن وقت امیدوار است به انگلیس بازگشته، دو سه هفته ای را در کنار آنان در خانه کشیشی بماند.

قرار بود در صورتی که حالش بدتر شد، فیلیپ را مطلع کنند چرا که نمی خواست بی آن که فیلیپ را یک بار دیگر ببیند، جان بدهد. اگر عمویش برای او نامه نوشته است، معنایش آن است که آن قدر حالش بد است که قادر نیست قلم به دست بگیرد. فیلیپ نامه را گشود و چنین خواند:

فیلیپ عزیزم

متأسفم که به تو اطلاع می دهم عمه عزیزت امروز صبح زود، زندگی را وداع گفت و به سرای باقی شتافت. مرگ او ناگهانی اما با آرامش بود. تغییر حال او آن قدر سریع بود که فرصت مطلع کردن تو دست نداد. او کاملا برای کوچ به ابدیت آماده بود و با اطمینان کامل از رستاخیز و به امید الطاف الهی و اراده خدایی سرور عالی قدرمان عیسی مسیح، زندگی را وداع گفت. عمه ات دوست داشت در مراسم تشییع او حاضر باشی و اطمینان دارم به محض دریافت این نامه خود را خواهی رساند. بدیهی است که این واقعه مسئولیت های زیادی بردوش من نهاده است و من به شدت افسرده ام. اطمینان دارم قادر خواهی بود همه این مسئولیت ها را به جای من به عهده بگیری.

عموی مهربان تو

ویلیام کاری

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در اسارت بشری - قسمت دهم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: ناشر
  • تاریخ: جمعه 3 مرداد 1399 - 14:22
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1798

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1603
  • بازدید دیروز: 3625
  • بازدید کل: 23044663