Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

اسارت بشری - قسمت پنجم

اسارت بشری - قسمت پنجم

نوشته ی: ویلیام سامرست مو آم
ترجمه ی: مهدی افشار

آقای پرکینز به آرامی انگشتان خود را در ریشش لغزاند و متفکرانه به فیلیپ نگریست. آن چنان سخن گفت که گویی مخاطب خود اوست:

- البته مدرسه برای متوسط ها ساخته شده در اطراف ما حفره هایی وجود دارد که نامش مدرسه است و متوسط ها همانند توپی هایی در اشکال و ابعاد مختلف می باشند که می بایست به هر ترتیبی شده در این حفره ها فرو روند. هیچ کس وقت ندارد جز برای متوسط ها خود را به زحمت اندازد.

آنگاه با نگاه اخم آلودی به طرف فیلیپ برگشته گفت:

- ببین، پیشنهادی برای تو دارم. چیزی به پایان دوره آموزشی نمانده است. یک دوره دیگر تو را نمی کشد. اگر می خواهی به آلمان بروی مانعی نیست فقط تاریخ عزیمت را از بعد از کریسمس به بعد از ایستر تغییر بده. اگر در پایان دوره آموزشی دیگر باز هم خواستار ترک بودی من اعتراض ندارم. در مورد این پیشنهاد چه می گویی؟

- موافقم آقا، حرفی نیست.

فیلیپ خوشحال بود که این دوره سه ماه آموزشی را هم پشت سر می گذاشت. از آن به بعد مدرسه دیگر در نظرش زندان نمی نمود زیرا می دانست از بعد ایستر برای همیشه آن جا را ترک خواهد گفت. قلبش از شادی در سینه می رقصید. همان شب در نماز خانه به پسرهایی که در اطرافش به ترتیب کلاس هایشان هر یک در جای خود ایستاده بودند. نگاه کرد. خنده رضایتی برلب آورد زیرا به زودی دیگر هرگز آنان را نمی دید. این که دیگر آنان را نخواهد دید. احساسی از علاقه نسبت به آنان را در دل او می نشاند. نگاه جستجو گرش بر روی رز قرار گرفت. رز به جای او به مبصری کلاس رسیده بود و از موضعی رسمی با بچه ها برخورد می کرد. تمام کوشش رز آن بود که تأثیری مطلوب از خود جای گذارد، عصر امروز نوبت پاسخ گفتن رز بود و او با مهارت و درایت کافی درس خود را پاسخ گفته بود. فیلیپ وقتی به یاد آورد که برای همیشه از دست رز خلاص می شود، لبخندی برلب آورد؛ دیگر از خود نخواهد پرسید که رز ظرف شش ماه دیگر تا چه حد کشیده قامت تر و درشت تر می شود و تا چه حد موقعیتش در مدرسه ارتقاء می یابد و هم چنان مبصر باقی می ماند و یا به سرپرستی تیم ورزشی نیز خواهد رسید؟ فیلیپ به معلمینی که ردا به تن داشتند نگریست. گوردون مرده بود، او دو سال پیش از سکته مغزی در گذشته بود، اما بقیه معلمین همه آن جا حضور داشتند فیلیپ حال می دانست به جز ترنر همه آنان تا چه حد موجودات درمانده ای هستند. تنها ترنر در میان آنان بود که نشانی از مرد بودن داشت؛ وقتی به محدویت هایی که آنان را در حصار خود گرفته بود، می اندیشید به خشم می آمد. ظرف شش ماه دیگر آنان نیز برای او اهمیتی نخواهند داشت و در قبال قضاوت آنان تنها شانه بالا خواهد انداخت.

فیلیپ یاد گرفته بود عواطف درونی خود را را با عوارض بیرونی بارز نگرداند و اگرچه شرمرویی هنوز او را می آزرد، اما غالباً روحیه خود را حفظ می کرد و با آن که لنگی پایش در درون او را آزار می داد اما سعی می کرد در کمال وقار قدم بردارد و خود احساس می کرد که سبک تر و نرم تر راه می رود. همان طور که ایستاده بود افکار مختلفی به مغزش هجوم آورد. هجوم افکار به حدی بود که نمی توانست در یک یک آنان تعمق کند و پیش از آن که به اندیشه ای بپردازد، اندیشه ای دیگر به او روی می آورد و هرچه به ذهنش می رسید، او را شاد می ساخت. حال احساس خوشبختی می کرد. آماده سخت کوشیدن بود تا ظرف چند هفته ای که از دوره آموزشی باقی مانده گذشته ها را جبران کند. ذهنش فعال بود و از حافظه پر قدرتش بهره گرفت و در امتحانات بسیار خوب عمل کرد. آقای پرکینز تنها یک بار به فیلیپ تذکر داد و آن هم در مورد مقاله ای بود که او نوشته بود و بعد از مقاله گفت:

- خوب بالاخره به این نتیجه رسیدی که می بایست از این بازی کودکانه دست برداری. درست است؟

آقای پرکینز با دندان های شفاف خود به فیلیپ خندیده بود، فیلیپ در پاسخ سر فرو افکنده لبخندی پر آزرم برلب آورده بود.

آن پنج یا شش پسری که انتظار می رفت در پایان ترم تابستانی جوایز را میان خود قسمت کنند، دیگر به فیلیپ به عنوان یک رقیب جدی نگاه نمی کردند، حال با نوعی نگرانی به او چشم دوخته بودند. او به هیچ یک از آنان نگفت قصد دارد بعد از دوره آموزشی ایستر آنان را ترک گوید و دیگر رقیب آنان به شمار نمی آید، بلکه آنان را هم چنان در اضطراب باقی گذاشت. فیلیپ می دانست که رز به زبان فرانسوی خود می بالد زیرا دو یا سه تعطیلات را در فرانسه گذرانده بود و انتظار داشت که جایزه بهترین مقاله به زبان انگلیسی را هم بدست آورد. فیلیپ با رضایت خاطر شاهد بود که برتری چشمگیرش در این دو درس (انگلیسی و فرانسوی) تا چه حد رز را نا امید گردانیده است. یکی دیگر از دانش آموزان به نام نورتون را به آکسفورد راهی نبود مگر آن که یکی از بورسیه هایی را که در اختیار مدرسه قرار داده شده بود به چنگ می آورد.

یک بار از فیلیپ پرسید: «آیا قصد داری یکی از بورسیه ها را بدست آوری؟»

- اعتراض داری؟

برای فیلیپ دلپذیر بود که سرنوشت و آینده کسی در گرو اراده او باشد. برای او خوشایند بود که چنین امتیازهایی را در اختیار گیرد و سپس آنها را نا قابل دانسته به دیگری وانهد. بالاخره روز جدایی و ترک مدرسه فرا رسید و به نزد آقای پرکینز رفت تا با او خداحافظی کند.

- واقعا نیامده ای که خداحافظی کنی؟

فیلیپ به چهره حیرت زده مدیر خیره شد.

- شما گفتید که بعد از ایستر، نسبت به ترک مدرسه اعتراض نخواهید داشت.

- فکر می کردم تنها هوسی بود که به جانت افتاده و گفتم بهتر است این هوس را جدی نگیرم. می بینم آدم خیره سر و لجبازی هستی. آخر می خواهی با ترک مدرسه چه بکنی؟ فقط یک دوره آموزشی دیگر باقی مانده و بورسیه لیه (Magdalen) در انتظار توست. تو نیمی از جایزه هایی را که مدرسه اهداء می کند به خود اختصاص داده ای!

فیلیپ با نگاهی خشک و تند به او نگریست. احساس می کرد به او حقه زده است، اما آقای پرکینز قول داده بود و می بایست به قول خود وفادار بماند.

- در آکسفورد روزهای خوشی خواهی داشت. ناچار نیستی همین حالا تصمیم بگیری که بعد از فارغ التحصیلی چه بکنی. در این فکرم که اگر کسی عقل در کله داشته باشد، می داند چه روزهای روشنی انتظار او را می کشد.

- من همه فکرهایم را کرده ام، حال می خواهم به آلمان بروم، آقا.

- آیا امکان آن هست که تغییری در افکارت بدهی؟

لبخندی استفهامی برلب داشت.

- براستی از دست دادن تو برایم تأسف آور است، در مدارس بچه های کودنی که سخت کوش هستند عمدتاً بهتر از بچه های با هوش اما تنبل موفق می شوند، اما وقتی دانش آموز تیز هوشی پر تلاش نیز هست، از دست دادن او تأسف آور می باشد. چرا با خودت چنین می کنی؟ تنها یک دوره سه ماهه باقی مانده است.

فیلیپ به شدت سرخ شد. عادت نداشت که این چنین از او ستایش شود تا کنون کسی به او نگفته بود که تیزهوش است. مدیر دست بر شانه فیلیپ گذاشت.

- می دانی آموزش به بچه های کودن کاری کسل کننده و دشوار است، اما وقتی آدم با کسی مواجه است که حرف از دهانش خارج نشده آن را در می یابد آن گاه آموزش کاری دلپذیر و شیرین می گردد، دلپذیرترین کار در جهان.

فیلیپ در برابر این نوازش های عاطفی نرم شده بود. تا به حال متوجه نشده بود که ماندن و رفتن او تا چه حد برای آقای پرکینز اهمیت دارد. او متأثر شده و به خود می بالید. پایان بردن موفقیت آمیز دوره مدرسه و راه یافتن به آکسفورد، پر از شکوه ئ ابهت بود. در یک لحظه همه توصیفات شیرینی که درباره دانشگاه شنیده بود در برابر چشم عقلش قرار گرفت. اما شرمنده بود، اگر نرم می شد و تسلیم می گردید خود را احمق حس می کرد. عمویش پوزخندی می زد و می گفت بالاخره در برابر ترفندهای مدیر نرم شد، جایزه برای او اهمیتی نداشت، برای ماندن به انگیزه دیگری نیازمند بود و آن بازیابی حرمت درونی خویش بود. می خواست در برابر غرور خود نشکند و اگر آقای پرکینز این غرور را به او می بخشید آن چه آقای پرکینز اراده می کرد، تحقق می یافت. اما در چهره او نشانی از احساسات درونیش نبود تا آقای پرکینز با تکیه بر آن نشانه بازهم بکوشد.

چهره اش آرام و خشک بود.

- فکر می کنم بهتر است بروم، آقا.

آقای پرکینز مانند بسیار کسان که خو کرده اند تا امور را با تکیه بر نفوذ شخصی خود به انجام رسانند، وقتی مشاهده کرد که قدرت نفوذش کارا نیست، نا شکیب شد. او مشغله بسیار داشت و بیش از این نمی توانست وقت خود را صرف کسی کند که به نظر می رسید بی جهت خیره سری می کند.

- بسیار خوب به تو قول دادم در صورتی که جداً خواستار رفتن باشی با خروجت موافقت کنم. چه وقت می خواهی به آلمان بروی؟

قلب فیلیپ به شدت تپید. نبرد مغلوبه شده بود و فیلیپ نمی دانست در این نبرد بازنده که خواهد بود.

- در ابتدای ماه می به آلمان می رم، آقا.

- پس وقتی بازگشتی باید بدیدن ما بیایی.

دست دراز کرد و دست فیلیپ را فشرد. اگر فقط یک بار دیگر به او فرصت می داد؛ فیلیپ حتماً تغییر عقیده می داد. اما آقای پرکینز ظاهراً موضوع را خاتمه یافته تلقی کرد. فیلیپ از اتاق مدیر خارج شد.

روزهای مدرسه رفتن او پایان گرفته بود. آرام آرام در صحن مدرسه به راه افتاد. اندوهی عمیق در قلب او نشست حال آرزو می کرد که کاش دست به حماقت نزده بود. نمی خواست مدرسه را ترک گوید، اما می دانست هرگز راضی نخواهد شد که به سراغ مدیر رفته و به او بگوید که تغییر عقیده داده است. این حقارتی بود که هرگز برخود تحمیل نمی کرد. در این فکر بود که آیا واقعاً کار درستی کرده است.

از خودش و هم آن چه که پیش آمده بود، ناراحت بود. با اندوه از خود پرسید آیا وقتی راه خود را باز یافت آرزو نخواهد کرد که کاشک این کار را نکرده بود؟

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در اسارت بشری - قسمت ششم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: ناشر
  • تاریخ: دوشنبه 30 تیر 1399 - 05:08
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1976

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 197
  • بازدید دیروز: 3765
  • بازدید کل: 25096022