اندیشید، راستی اگر پدربزگ می بود درباره این وضع چه فکر میکرد. همه می گفتند پدربزرگ از آن سربازهای خیلی خوب بوده. می گفتند اگر او آن روز با کاستر می بود هرگز نمی گذاشت او آنطور خرد بشود. چطور ممکن بود او نه دود و نه غبار آن همه کلبه را که در کناره لیتل بیگ هورن بوده ندیده باشد؟ مگر این که مهمی در کار بوده باشد. اما مهمی کار نبود.
کاش بجای من پدربزرگ در اینجا می بود. خوب، شاید فردا شب همه دور هم جمع باشیم. فکر کرد، اگر این مسخره بازیها حقیقت داشته باشد، اگر آخرتی باشد، بدون شک از گفتگوی با او خوشحال خواهم شد. چون خیلی چیزها هست که میخواهم بدانم. حالا حق دارم از او بپرسم چون خودم هم ناچار بوده ام از همان کارها بکنم. گمان نمی کنم حالا از پرسش من ناراحت بشود. پیشترها حق نداشتم بپرسم. حالا می فهمم که نگفتن او از این جهت بوده که مرا نمی شناخته.
اما گمانم حالا بتوانم با هم راه بیاییم. چه خوب بود الان با او گفتگو میکردم و از او می خواستم که مرا راهنمایی کند. جهنم، اگر هم راهنمایی نمی شدم حرف خالی که می زدیم. چه بد است که چنین جهش زمانی میان افرادی مثل ما هست.
آنگاه، هم چنانکه که در اندیشه بود، پی برد که اگر هم چنین برخوردی دست میداد، هم او و هم پدربزرگ از حضور پدرش پریشان می شدند، اندیشید، هرکسی حق این کار را دارد اما کار خوبی نیست. من آنرا درک می کنم، اما با آن که هرکسی حق این کار را دارد اما کار خوبی نیست. من آنرا درک می کنم، اما با آن موافق نیستم. Lache در این مورد لغت مناسبی است. اما یقین داری که می فهمی؟ یقین دارم، می فهمم، اما.... بله اما.... باید خیلی در فکر خودت باشی که چنین کاری بکنی.
فکر کرد، بدرک، کاش پدربزرگ اینجا می بود. هرطور بود یک ساعت اینجا می بود. شاید همین یک خرده جوهری را هم که دارم او با واسطه آن یکی که از تپانچه استفاده سوء کرد برایم فرستاده. شاید این تنها ارتباطی است که ما با هم داریم. اما، گور پدر همه این چیزها. ولی کاش این فاصله زمانی این قدر طولانی نمی بود تا من می توانستم آنچه را که این یکی هرگز بمن نیاموخت از او یاد بگیرم. اما فکر میکنی ترسی که او ناچار بود در آن چهار سال جنگ و بعد در جنگ با سرخ پوستها – گرچه بخصوص در این جنگ نمی باید این همه ترس بود – برخود هموار کند و بر آن چیره شود و سرانجام از چنگ آن رها شود آن یکی را، آنچنان که اعقاب گاو بازها کما بیش همیشه هستند، یک cobarde ساخته بود؟ فکر می کنی اینطور باشد؟ و شاید آن مایه تنها وقتی از آن یکی گذشت دوباره صاف شد؟
هرگز فراموش نمی کنم که نخستین بار که فهمیدم او یک cobarde است چطور دلم آشوب شد. بگو، به انگلیسی بگو. ترسو. وقتی آنرا گفتی آسان تر می شود و هیچ معنی ندارد که از یک حرمزاده با لفظ بیگانه یاد کنی. گرچه حرمزاده نبود. فقط ترسو بود و این بزرگ ترین بدبختی یک مرد است. چون اگر ترسو نمی بود جلوی آن زن در می آمد و نمی گذاشت او سوارش بشود. راستی اگر او زن دیگری می گرفت من چه جور از آب در می آمدم. با خود گفت، این چیزی است که هرگز نخواهی دانست و خندید. شاید روح زورگویی او جای آنچه را که در دیگری خالی بود پر می کرد.
تو هم زیاد سخت نگیر. صحبت مایه و این جور چیزها را هم تا فردا کارت تمام نشده بزبان نیاور. هنوز چیزی نشده خود ستایی نکن. بعدش هم هرگز از خودت تعریف نکن. فردا خواهیم دید مایه ات چه جور است.
اما باز اندیشه پدربزرگ به سرش افتاد.
پدربزرگش گفته بود، «رابرت، جرج کاستر فرمانده سوار زرنگی نبود. حتی آدم زرنگی هم نبود.»
یادش آمد که وقتی پدربزرگ این را گفته بود، او بدش آمده بود از اینکه کسی از مردی که در آن تصویر کهنه چاپ سنگی آنهویرز – بوش، که در ردلاج به دیوار سالن بیلیارد بود، با پیراهن پوست آهو و زلف بور باده برده، تپانچه بدست بالای آن تپه ایستاده بود و سوارها دورش را گرفته بودند بد بگوید.
پدربزرگش ادامه داده بود، «فقط خیلی خوب میتونست خودش را به دردسر بندازه و از اون خلاص کنه. در لیتل بیگ هورن هم به دردسر افتاد اما نتونست خودش را خلاص کنه. اما فیل شریدان آدم باهوش بود، جب استوارت هم همین طور. اما جان موزبی بهترین فرمانده سواری بود که پا به دنیا گذاشته بود.»
او در میسولا، میان خرده ریزهایش، نامه ای از ژنرال فیل شریدان به کیلپیا تریک، کیلی اسبه، در چمدان داشت که نوشته بود پدربزرگ او در فرماندهی یک سواره نظام غیرعادی بهتر از موزبی بود.
با خود گفت، باید از پدربزرگم برای گلز تعریف کنم. گرچه او نباید چیزی از او شنیده باشد. شاید حتی از مزبی هم چیزی به گوشش نخورده باشد. اما همه انگلیسیها آنها را می شناسند، چون آنها را بیشتر از مردم کشورهای دیگر اروپا می باید، جنگهای داخلی ما را مطالعه کنند. کارکف می گفت اگر میل داشته باشم می توانم بعد از پایان این جنگ به انستیتوی لنین در مسکو بروم. می گفت اگر بخواهم می توانم به آکادمی نظامی ارتش سرخ بروم. راستی اگر پدربزرگ بود در این خصوص چه می گفت؟ پدربزرگ در همه عمرش هرگز دانسته با یک دمکرات سر یک میز ننشسته بود.
اندیشید، خوب، من نمی خواهم سرباز بشوم. این را می دانم. پس صحبت آن در کار نیست. من فقط میخواهم در این جنگ پیروز شویم. با خود گفت، گمان میکنم سربازهای خوب واقعی در کمتر کار دیگر واقعاً خوبند. واضح است که این درست نیست. ناپلئون و ولینگتون را در نظر بگیر. با خود گفت، امشب خیلی کودن شده ای.
بطور معمول فکر او برایش همدم بسیار خوبی بود و امشب هم هنگامی که به پدربزرگش می اندیشید چنین بود. اما بعد اندیشه پدرش او را از کوره در برده بود. انگیزه پدرش را درک میکرد و همه کار او را بخشیده بود و دلش هم برای او می سوخت، اما از او سرافکنده بود.
بخود گفت، بهتر است اصلا فکر نکنی. الان پیش ماریا خواهی بود و فکر نخواهی کرد. حالا همه چیز رو براه شده بهترین راهش همین است. وقتی درباره مطلبی زیاد فکر کردی نمی توانی فکرت را متوقف کنی و مغرت مثل چرخ طیاری که وزن خود را از دست داده به دوران می افتد. بهتر است که فکر نکنی.
اندیشید، اما فکرش را بکن. فکرش را بکن که هواپیماها می آیند و آن توپهای ضد تانک را درهم می کوبند و مواضع را زیرو رو می کنند و تانکهای خودمان یک باره تمام تپه ها را در می نوردند و گلز خودمان این مستها و cIochards ، ولگردها، خر متعصبها و قهرمانهایی را که کاتورزیم بریگاد را تشکیل داده اند با لگد جلوی خود می راند می دانم افراد دوران، در تیپ دیگر گلز، چقدر خوب هستند – و فردا شب در سگوریا خواهیم بود.
بله. تصورش را بکن. من به لاگرانخا خواهم رفت. ناگهان برایش مسلم شد و به خود گفت، اما تو می باید این پل را منفجر کنی. تعطیلی در کار نخواهد بود. چون امکانات این حمله در نظر کسانی که فرمان آنرا داده اند همان طور است که تو همین الان در خیال خود داشتی. بله، تو ناگزیر از منفجر کردن پل خواهی بود. هر پیش آمدی هم برای آندره بکند فرقی نمی کند.
در آن حال که از کوره راه پایین می آمد، تنها در تاریکی، با احساسی خوش از اینکه همه کارهای ضروری تا چهار ساعت دیگر انجام یافته، و با اطمینان خاطری که از اندیشیدن به چیزهای واقعی در او پیدا شده بود، دانستن اینکه او به یقین ناگزیر منفجر کردن پل خواهد بود ناراحتش نکرد.
تردید او، بزرگ شدن یک حس تردید، چون هنگامی که بر اثر اشتباه در موعد انسان نمی داند که آیا مهمانهایش خواهند آمد یا نه، که از هنگام فرستادن آندره با آن گزارش نزد گلز در او پیدا شده بود، اکنون یک سره او را رها کرده بود. دیگر یقین داشت که جشن بهم نخواهد خورد. فکر کرد، یقین داشتن خیلی بهتر است. همیشه یقین داشتن خیلی بهتر است.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.