دخترها، درحالیکه سعی می کردند سر و صدائی به وجود نیاید، با احتیاط از اتاق واسکا خارج شدند. آکسینیا در اتاق تنها ماند. همچنان که به سختی نفس می کشید به کنار واسکا آمد و با صدای بم معمولی خود از او پرسید:
- چه کار می خواهی برایت بکنم؟
واسکا چشم هایش را باز کرد. نظری به او افکند ولی جوابی نداد.
- حرف بزن! آب می خواهی؟... می خواهی اتاقت را مرتب کنم؟... حاضرم هرچه بگوئی بکنم. شاید آب می خواهی، ها؟
واسکا در سکوت سری جنباند، لبانش تکانی خورد اما کلمه ئی برزبان نیاورد.
آکسینیا گیسوانش را به دور گردنش تابید و گفت:
- نمی توانی حرف بزنی! آخ، چه قدر اذیتت کردیم!.. واسیا، خیلی دردناک است، ها؟... باید تحمل کنی. خوب می شود. همیشه اولش درد دارد، می دانم!
آکسینیا در طبقۀ فوقانی، کنار واسکا ماند و فقط، گاهی برای خوردن یا نوشیدن چای و بردن چیزی برای بیمار پائین می آمد.
رفیقه هایش با او حرف نمی زدند و از او چیزی نمی پرسیدند. خانم رئیسه نیز مانع پرستاری او نمیشد.
آکسینیا در اتاق واسکا می نشست و از پنجره، بام های پوشیده از برف و درختان مستور از شبنم، و ستون های دود را که از بام خانه ها به جانب آسمان قد می کشید تماشا می کرد.
و چون از تماشا کردن بیرون سیر می شد در همان جا، روی صندلی، درحالی که آرنجش را روی میز نهاده بود به خواب می رفت. شب ها را نیز، برکف اتاق، کنار تختخواب واسکا می خوابید. تقریباً هیچ گاه با یکدیگر چیزی نمی گفتند. اگر واسکا آب یا چیزی دیگر می خواست، آکسینیا برای او مهیا می کرد. نگاهی به او می انداخت، آهی می کشید و آنگاه از کنار او دور می شد و به طرف پنجره می رفت.
چهار روز بدین منوال گذشت.
خانم رئیسه، از برای انتقال واسکا به بیمارستان جد و جهد می کرد، ولی در بیمارستان تخت خالی نبود.
یک شب، هنگامی که تاریکی غروب اتاق را فرا گرفت، واسکا سربلند کرد و پرسید:
- آکسینیا! کجائی؟
آکسینیا چرت می زد، ولی سوأل واسکا بیدارش کرد.
جواب داد:
- پس چه؟ میخواستی اینجا نباشم؟
- بیا اینجا.
آکسینیا به نزدیک بستر بیمار آمد و کنار آن ایستاد.
مثل همیشه، گیسوانش را به دور گردن انداخته، انتهای آن را به دست گرفته بود.
- چه می خواهی واسکا؟
- صندلی را بردار بیا اینجا بنشین...
دختر آهی کشید و برای آوردن صندلی به طرف پنجره رفت. صندلی را برداشت آورد کنار تختخواب نهاد و نشست.
- خوب. چه می خواهی؟
- هیچ... همین جا بنشین.
به دیوار بالای سر واسکا، ساعت نقره ئی بزرگ وی آویزان بود و با شتاب تیک و تاک می کرد. درشکه ئی از کوچه گذشت و صدای چرخ آن در اتاق کوچک پیچید. در طبقه پائین دختران می خندیدند و یکی از آنها با صدای رسا آوازی می خواند:
«عاشق دانشجوی گشنه ئی شدم...»
واسکا گفت: آکسینیا!
- بله.
- می دانی چه کار کن؟... بیا با هم زندگی کنیم.
دخترک، به سردی جواب داد:
- حالا هم داریم همین کار را می کنیم.
- نه آخر. صبرکن... بیا با هم آن طور که لازم است زندگی کنیم.
آکسینیا رضایت داد و گفت: خوب. بیا...
واسکا سکوت کرد و درحالیکه چشم هایش بسته بود، مدتی به همان حال باقی ماند.
- از اینجا می رویم و با هم زندگی می کنیم.
آکسینیا پرسید: کجا؟
- بالاخره یک جائی میرویم... من بابت این صدمه ئی که دیده ام، از صاحب واگن اسبی پولی می گیرم... طبق قانون باید بپردازد... علاوه برآن، خودم هم ششصد روبل دارم.
آکسینیا پرسید: چه قدر؟
- ششصد روبل.
دخترک گفت: «عجب!» و خمیازه ئی کشید.
واسکا گفت: با این پول می توانیم دو تا خانه دائر کنیم... مبلغی هم از واگن اسبی بگیریم... یا به سیم بیرسک می رویم، یا به سارا توف و در آنجا خانه ئی دایر می کنیم.
آکسینیا خندۀ تمسخرآمیزی کرد و گفت: بگو! بگو!
- پس چی؟ هرچه بگویم همان است... اگر هم خواسته باشی با هم ازدواج می کنیم.
آکسینیا احمقانه چشم هایش را به زد و گفت: چه می گوئی؟
واسکا ناراحت و نگران گفت: همین دیگر؛ ازدواج می کنیم.
- ما دو تا؟
- بله، پس چه؟
آکسینیا خندۀ بلندی کرد. روی صندلی درحالی که لبه های آن را چسبیده بود از زور خنده تاب می خورد و با صدای بم خود می خندید و زوزه می کشید. واین، حالتی بود که در طبیعت او نبود.
واسکا پرسید: چه ات می شود؟
وچشمانش، حالت همیشگی خود را باز گرفت.
آکسینیا همچنان می خندید و واسکا بار دیگر از او پرسید:
- کسیوشکا! چه ات است؟
و آکسینیا، سرانجام توانست از خلال خنده و زوزۀ خویش جوابی بدو دهد:
- مگر... چنین چیزی ممکن است؟ من سه سال است به کلیسا نرفته ام... احمق! عجب زنی پیدا کرده ای!.. مگر.. از من... انتظار بچه آوردن نداری؟
فکر بچه، دوباره آکسینیا را به خنده انداخت. واسکا به او نگاه می کرد و سکوت اختیار کرده بود.
- مگر من با تو خواهم آمد؟ عجب!... که مرا ببری یک گوشه ئی و هلاکم کنی؟... تو در عذاب دادن معروفی.
واسکا آهسته، زیرلب گفت: خفه شو!
و آنگاه، آکسینیا آغاز سخن کرد و مظالم واسکا را یک به یک بر شمرد.
واسکا با خواهش آشکاری بدو گفت: آکسینیا! بس است! ساکت شو! و چون دید که دخترک خیال اطاعت ندارد، با صدای گرفته ئی فریاد زد:
- گفتم ساکت شو!
آن شب، دیگر صحبتی نکردند. نیمه های شب واسکا گرفتار هذیان شد. از سینۀ عریض او ناله بر می خواست. دندان قروچه می کرد و دست راستش را در هوا تکان می داد و گاه برسینۀ خود می کوفت. آکسینیا بیدار شد. روی بستر خود نشست، تا دیری با وحشت و ترس به صورت او نگاه می کرد و سرانجام، برای آنکه بیدارش کند تکانش داد:
- واسیا! چه شده؟ جن ها داشتند خفه ات می کردند؟
واسکا با صدای ضعیفی گفت: خواب می دیدم. آب بده. و پس از آن که اندکی آب خورد، سری تکان داد و گفت:
- نه. خانه دایر نمی کنم. بهتر است به کار تجارت بپردازم... خانه لازم ندارم. نه.
آکسینیا متفکرانه جواب داد:
- تجارت... بله. اگر دکانی باز کنی بهتر است.
واسکا، آهسته با لحنی مطمئن پرسید: همراه من می آئی؟
آکسینیا از کنار تختخواب پس رفت و گفت:
- راستی این حرف را به طور جدی از من می پرسی؟
واسکا سرش را از روی بالش بلند کرد و با صدای زنگ داری گفت: آکسینیا سیمونوونا!
و آکسینیا، سری تکان داد، و بدون آنکه منتظر حرف واسکا شود، با لحنی قاطع چنین گفت: نه! من با تو هیچ جا نخواهم آمد. هیچ جا!
واسکا آهسته گفت: اگر من بخواهم، خواهی آمد.
- هیچ جا! هیچ جا!
- چیزی که هست، من آن جوری نمی خواهم... اگر بخواهم خواهی آمد!
- نه. نخواهم آمد!
واسکا فریاد زد: ابلیس! آخر تو خیلی روده درازی می کنی... پس اینجا چه می کنی، ها؟
آکسینیا گفت: اینجا ماندن من مطلب دیگری است. اما زندگی کردن با تو سخت است. من از تو وحشت می کنم. تو خیلی شروری.
واسکا با غضب گفت: آخر تو چی سرت می شود؟... همین «شرور» و تمام شد؟... احمق! فکر می کنی شرور بودن آسان است؟
صدایش قطع شد و درحالیکه با دست سالمش سینه خود را مالش می داد سکوت کرد. آنگاه، همچنانکه بیمی همه وجودش را فرا گرفته بود، با صدائی که از اندوه سرشار بود، به حرف آمد و گفت:
- تو هم خیلی... خوب؛ گیرم که شرور بودم، آخر تو باید حساب کنی ببینی که از من چه می خواستند... آکسینیا سیمونوونا! بیا با هم برویم!
آکسینیا پا فشاری کرد و گفت:
- راجع به این مطلب خودت را بی خود ناراحت نکن. من با تو نخواهم آمد.
و از روی بدگمانی، احتیاطا از دسترس او دور شد.
ماه به درون اتاق کوچک می تابید و در پرتو آن، چهرۀ واسکا خاکستری به نظر می آمد.
مدت درازی ساکت ماندند. از طبقۀ پائین صدای رقص و آواز و خنده بگوش می رسید. صدای خور خور شیرین آکسینیا که به خواب رفته بود برخاست و واسکا از روی غیظ به خشونت آهی کشید.
دو روز دیگر هم گذشت و خانم رئیسه در این مدت توانست در بیمارستان برای واسکا تختی تهیه ببیند.
آمبولانس اسبی بیمارستان، با کمک پزشک و پرستار به دنبال بیمار آمد... واسکا را آهسته و با احتیاط به آشپزخانه بردند و در آنجا، واسکا همه دختران خانه را دید که در آستانه گرد آمده اند. صورتش کج شد، اما حرفی به آنها نزد. گرچه با خشونت بدو می نگریستند، از طرز نگاهشان معلوم نبود که درباره او چه می اندیشند... آکسینیا و خانم رئیسه پالتو او را به تنش کردند. بر آشپزخانه، سکون حزن انگیزی مستولی بود. واسکا درحالیکه سر خود را خم کرده بود و می کوشید نگاهش به چشم دخترها نیفتد، ناگهان گفت:
- خدا... خداحافظ!...
چند تا از دخترها، درسکوت به طرف او خم شدند ولی واسکا متوجه این حرکت نشد.
لیدا، باسکون و وقار گفت:
- واسیلی میرونیچ، خداحافظ!
- خداحافظ.
پرستار و کمک پزشک زیر بغل های واسکا را گرفتند، از روی نیمکت بلندش کردند و به طرف در بردند. از آنجا بار دیگر واسکا به طرف دخترها چرخید و گفت:
- خداحافظ... من... نمی دانم مثل چی بودم.
و باز، دو یا سه صدا به او گفتند: خداحافظ واسیلی.
واسکا آهی کشید و گفت: کاری نمی توان کرد!
سرش را تکان داد. در چهره اش حالتی بود که هرگز با آنچه از او می شناختند تطبیق نمی کرد:
ناگهان آکسینیا فریاد زد:
- دارند می برندش. عزیز مرا دارند می برند.
و زوزه کشان به روی نیمکت افتاد.
واسکا یکه ئی خورد، سر خود را به طرف او برگرداند.
در چشمانش چیزی می سوخت. ایستاده بود و با دقت به زاری آکسینیا گوش می داد، آنگاه با لبان لرزان آهسته گفت:
- عجب احمقی است!.. عجب احمقی است!
پزشک یار، ابروهایش را بهم کشید و گفت:
- راه بیفتید! راه بیفتید!
واسکا به صدای بلند گفت:
- آکسینیا! خداحافظ! بیا بیمارستان!
اما دخترک هنوز می نالید و فریاد می کشید و می گریست:
- مرا به امید که گذاشتی؟ به امید کی مرا ترک کردی؟
دخترها گرد آکسینیا حلقه زدند و به چهره او و به اشک هائی که از چشم هایش سرازیر بود نگاه می کردند.
لیدا به روی او خم شد و با خشونت کوشید او را تسکین بدهد:
- کسیوشکا! چرا این طور فریاد می کشی؟ آخر او که نمرده!... هروقت دلت خواست می توانی بروی پیشش.. همین فردا... همین فردا برو بیمارستان او را ببین!
پایان!
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.