Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

شاه مات - قسمت آخر

شاه مات - قسمت آخر

نوشته ی: یوستین گاردر
ترجمه ی: مهوش خرمی پور

دختر پرتقالی

وقتی وارد کلیسا شدم نتوانستم به سرعت او را پیدا کنم، با چشم به دنبال اش گشتم و ناگهان وقتی نوازنده ی ارگ کلیسا سمفونی پرلودیوم باخ را می نواخت پیدایش کردم. 

دختر پرتقالی در آن سوی کلیسا نشسته بود، خودش بود. او یک بار هنگام نیایش سرش را برگرداند و نگاهی به گروه کلیسا انداخت که سرود کریسمس را می خواندند. امروز بادگیر نارنجی اش را نپوشیده بود و پاکت بزرگ پرتقال اش را هم همراه  نداشت. خب، هرچه باشد کریسمس بود و به این مناسبت او مانتوی سیاهی برتن کرده و موهایش را با گیره ای محکم پشت سرش بسته بود. به نظر می رسید که گیره موهایش از جنس نقره باشد، شاید هم آن را هفت کوتوله ای ساخته بودند که سفید برفی را نجات دادند.

اما او با چه کسی به کلیسا آمده بود؟ سمت راستش مردی نشسته بود اما آن ها در تمام مدت نیایش یک بار هم به طرف همدیگر برنگشته بودند. برعکس مرد در پایان مناجات به طرف زن نشسته در سمت راست اش برگشت و با او در گوشی حرف زد که این کار مرد برایم خوشایند آمد. البته مسلماً یک مرد مختار است به سمت راست یا چپ اش برگردد و این موضوع به خودش مربوط است. اما حالا که او به طرف راست اش برگشته بود و با این کارش همان کاری را کرد که تو خواستی، احساس کردم این من هستم که به حرکت های او جهت می دهم.

در سمت چپ دختر پرتقالی خانم مسن تپلی نشسته بود. به نظر نمی رسید که آن ها با هم چندان آشنا باشند البته آن احتمال هم می رفت که آن ها در بازار همدیگر را دیده باشند زیرا خانم مسن فروشنده بود و دختر پرتقالی هم احتمالاً یکی از مشتری ای خوب او، برای همین هم شرکت در مراسم کریسمس برای شان جالب بود. چرا که نه جرج؟

مگر نه، چرا آن ها نمی بایست این کار را می کردند. دختر پرتقالی یکی از مشتری های خوب اوست و به همین دلیل هم فروشنده با او ارزان حساب می کند. مثلاً پرتقال های مراکش را که کیلویی هفت کرون است با او شش و نیم کرون حساب می کند. در حالی که دختر پرتقالی فقط نیم ساعت طول می داد تا پرتقال ها را امتحان کرده و جدا کند.

حواس من اصلاً به حرف های کشیش نیست اما او قطعاً درباره ی مریم، یوسف و مسیح کودک حرف می زند که البته غیر از این ها حرف های دیگری مناسبتی هم ندارد. روی سخن اش به بچه هاست و به آن ها می گوید که امروز روز شماست و من از این حرف او خوشم می آید. اما با این حال فقط منتظر پایان مراسم کلیسا هستم. سرانجام مراسم به پایان می رسد، همه از روی نیمکت ها بلند می شوند و به طرف در خروجی حرکت می کنند. باید حواسم جمع باشد که دختر پرتقالی از کنار نیمکت من بگذرد. او از کنار نیمکت من می گذرد و به آرامی سرش را تکان می دهد، نمی توان گفت که متوجه حضورم شده است. اما او تنهاست و همچنین خیلی زیبا، خیلی زیباتر از آنچه از او به یاد دارم، گویی همه ی درخشش کریسمس تنها در یک زن جمع شده است.

تنها من می دانم که این خانم جوان یک دختر پرتقالی تمام عیار است که یک عالمه اسرار وسوسه انگیز دارد. و باز هم فقط من می دانم که او از دل افسانه ی دیگری می آید که قوانین اش با قوانین ما متفاوت است. و این را هم می دانم که او یک جاسوس واقعیت ماست. اما اینجا و در کلیسا درست مانند یکی از ماست و همراه ما برای تولد مسیح رهایی بخش خوشحالی می کند و این بد نیست بلکه به نظر من بزرگواری اش را می رساند.

پشت سرش راه می افتم. جلوی کلیسا بعضی ها ایستاده اند و برای یکدیگر کریسمس پر برکتی را آرزو می کنند، اما من چشمم را به گیره ی جادویی پشت سر دختر پرتقالی دوخته ام. در همه ی این دنیا فقط یک دختر پرتقالی وجود دارد و آن هم فقط به این دلیل که او از واقعیت دیگری به اینجا آمده است.

دختر پرتقالی به رفتن ادامه می دهد و من هم در فاصله ی کمتر از چند متر تعقیب اش می کنم. برف می بارد و تکه های یخ زده ی برف در هوا می رقصند. فقط من می توانم ببینم که دانه های آبدار برف چگونه روی موهای تیره ی دختر پرتقالی می نشیند. به زودی موهای او خیس می شود. با خودم فکر می کنم چه قدر خوب می شد که یک چتر یا دست کم روزنامه ای با خود داشتم تا با آن از موهای او محافظت کنم.

خودم هم می دانم این دیوانگی است اما امشب شب مقدسی است و اگر هم از زمان معجزه گذشته باشد اما در یک روز جادویی هر چیزی ممکن می شود، همه چیز... چوپان ها توسط فرشته ی هالالویا مشهور می شوند و دختر پرتقالی هم آشکارا در خیابان ها قدم می زند.

کمی مانده به اوراسلوتس گاته، من از او جلو زدم، یک قدم از او جلوتر رفتم و به طرفش برگشتم و خیلی دوستانه گفتم: کریسمس ات مبارک! نمی دانم غافلگیر شد یا این طور وانمود کرد. اول لبخند محوی زد. نه! او شبیه جاسوس ها نبود و فقط شکل دختری را داشت که می خواستم به هر قیمتی که شده بهتر بشناسم اش. آشکارا خندید و ما با هم به راه افتادیم.

به نظر نمی رسید که با راه رفتن در کنار من مخالفتی داشته باشد.

البته خیلی مطمئن نیستم اما فکر می کنم از این کار خوشش می آمد. برآمدگی دو تا پرتقال را در جیب های مانتویش پنهان کرده بود دیدم. بزرگی و گردی هر دوی آن ها به یک اندازه بود. از دیدن آن ها عصبی شدم؛ اصولاً تازگی ها هر چیز گردی مرا عصبی می کرد.

حس می کردم که باید بیشتر با او حرف بزنم و در غیر اینصورت می توانستم از کنارش بگذرم و طوری وانمود کنم که وقت ندارم. اما واقعیت این بود که در همه ی سال های عمرم هرگز این همه وقت نداشتم، و اینک در سرچشمه ی زمان بودم. در هدف ام بر سرچشمه ی مقصود رسیده بودم. در این جا خطی  از یکی از اشعار شاعر دانمارکی پیل – هاین را زمزمه می کردم: کسی که هرگز در حال نزیسته، هرگز نزیسته. شما چه کار می کنید؟

برای من اینک زمان آن رسیده که در حال زندگی کنم زیرا تا به حال زندگی نکرده بودم. در درونم غوغایی از شادی و سرور برپا بود و از این روی بدون فکر سئوال احمقانه ای از او می کنم: پس تو خیال نداری به گرونلند بروی؟ چشمهایش را محکم بست و گفت: من که در گرونلند زندگی نمی کنم. در این جا یاد آمد که گرونلند نام منطقه ای در اسلو هم هست. خیلی خجالت کشیدم اما خودم را از تک و تاب نیانداختم و گفتم: منظورم منطقه ی یخ زده ی گرونلند است و تو همراه با هشت سگ جلوی سورتمه و ده کیلو پرتقال.

او لبخند زد: نه؟

در این لحظه با خودم فکر کردم شاید او اصلاً آن روز را به خاطر نمی آورد که با قطار شهری به فروگنر می رفتم. از این فکر به قدری سرخورده و ناامید شدم که دلم می خواست زمین دهان باز کند و مرا ببلعد. از آن روزی که در قطار شهری باعث افتادن پاکت پرتقال او شده بودم، درست دو ماه می گذشت. قبل از آن روز هم که ما هرگز همدیگر را ندیده بودیم و تمام صحنه ی قطار هم بیش از چند لحظه طول نکشیده بود. پس او حق داشت که مرا به خاطر نیاورد. با این فکر کمی سبک شدم.

اما او می بایست مرا از کافه ی خیابان کارل یوهان به یاد بیاورد. آیا عادت داشت دست مردها را در کافه ها نوازش کند؟ البته این تصوری ناخوشایند است و برایش هم چندان تمجید آمیز نیست زیرا حتی یک دختر پرتقالی واقعی هم نمی بایست عمل خیر را بی رویه و بی هدف تقسیم می کرد.

با لبخندی گرم به گرمای باد کویر پرسید: پرتقال ها؟

من گفتم: درسته، همان پرتقال هایی که برای راهپیمایی تا دور دست های گرونلند کفایت می کرد.

ناگهان ایستاد، نمی دانستم می خواهد گفتگو را ادامه بدهد یا نه. همین طور نمی دانستم آیا تصور کرده می خواهم او را به تور اسکی در گرونلند دعوت کنم. نگاهی به من کرد و در حالی که چشمان تیره اش را به چشمانم دوخته بود پرسید: پس تو خودتی، درسته؟ با تکان سر جواب مثبت دادم و این در حالی بود که نمی دانستم منظور واقعی اش از این سئوال چیست. زیرا امکان نداشت که من تنها کسی باشم که او را با یک بغل پرتقال دیده است. چند لحظه بعد گویی همه چیز یادش آمده باشد اضافه کرد: پس این تو بودی که توی قطار که به فروگنر می رفت به من تنه زده بودی، درسته؟

من دوباره حرف اش را تصدیق کردم.

او گفت: واقعاً که تو خود بابانوئل بودی!

گفتم: و این بابانوئل مایل است برای پرتقال های از دست رفته ی تو عذرخواهی کند.

از ته دل خندید، انگار خودش هرگز به چیزی فکر نکرده بود. بعد سرش را کج کرد و گفت: فراموش کن، تو در آن روز خیلی بانمک بودی.

درست در همین لحظه سر و کله ی یک تاکسی پیدا شد. دختر پرتقالی دست راست اش را برای آن تکان داد. تاکسی ایستاد و دختر پرتقالی با این منظره مرا به یاد سیندرلا انداخت که می بایست قبل از نیمه شب مهمانی قصر را ترک کند، زیرا جادو در نیمه شب به پایان می رسید، و من به شاهزاده فکر می کردم که پس از رفتن سیندرلا تنها روی بالکن قصر ایستاده بود. تک و تنها، تک و تنها!

البته دختر پرتقالی می بایست قبل از به صدا درآمدن ناقوس کریسمس در خانه می بود. من باید این را در نظر می گرفتم که پس از به صدا در آمدن ناقوس کریسمس دختر پرتقالی نمی باید در خیابان ها پرسه بزند. مگر ناقوس مفهوم دیگری هم جز این داشت؟ آیا نمی بایست از به صدا در آمدن ناقوس ها جلوگیری می شد که مردان جوان توسط دختر پرتقالی جادو نشوند؟ ساعت حدود پنج بعد ازظهر بود و من در محله ی متروک اوراسلوتس گاته ایستاده بودم.

خیلی سریع فکری به خاطرم رسید، فقط یک ثانیه وقت داشتم تا حرفی بزنم کاری کنم. چیزی که دختر پرتقالی دیگر هرگز مرا فراموش نکند.

مثلاً می توانستم آدرس اش را بپرسم، می توانستم بپرسم آیا مسیر ما یکی است یا این که بابت ده کیلو پرتقال صد کرون به او بدهم و به اضافه ی سی کرون بابت اجحافی که به او شده بود. اما نمی دانستم که آیا بهره هم می گیرد یا نه. یا این که دست کم برای ارضای کنجکاوی ام بپرسم که چرا همیشه این همه پرتقال احتکار می کند و اصلاً چرا پرتقال؟ برای چه به جای پرتقال مثلاً سیب یا موز نمی خرد؟

اما، جرج، کلمه های مناسب را پیدا نمی کردم، به همین دلیل هم وقتی سوار تاکسی شد صدایش کردم و فقط گفتم: فکر می کنم، که تو را دوست دارم!

گرچه سخن ام واقعیت داشت اما از نحوه ی بیان آن پشیمان شدم. در همین لحظه تاکسی حرکت کرد. اما دختر پرتقالی داخل آن نبود. او با خواست خودش آهسته و خرامان به سوی من آمد و دستش را در دستم گذاشت طوری که گویی سال هاست که همدیگر را می شناسیم و سپس سرش را به نشانه ی این که راه مان را ادامه بدهیم، تکان داد. بعد سرش را بالا گرفت مرا نگاه کرد و گفت: اگر تاکسی دیگری بیاید من باید سوار شوم و بروم زیرا منتظرم هستند. من گفتم: و به زودی هم ناقوس کریسمس به صدا در خواهد آمد مگه نه؟ و پس از آن تو دیگر اجازه نداری در خیابان باشی. به جای جواب دستم را با لطافت فشرد. به نظرم آمد که هر دو سبک شدیم و با بی وزنی در فضا به پرواز در آمدیم. انگار که شیر کهکشان راه شیری را نوشیده و سرمستی از آن کهکشان ها از آن ما شده است.

در آن پایین، زیر پاهای ما موزه تاریخ قرار داشت. ما پرواز کنان به پارک قصر رسیدیم. اما خوب می دانستم که هر لحظه ممکن است یک تاکسی از راه برسد. می دانستم که به زودی ناقوس کلیساها به صدا در می آید و جشن کریسمس را اعلام خواهند کرد.

ایستادم، رو به روی او قرار گرفتم و با احتیاط موهای خیس اش را نوازش کردم و دستم را روی گیره ی نقره ای پشت سرش گذاشتم. گیره یخ زده بود اما بدن مرا گرم کرد. مطمئن نبودم که واقعاً گیره ی نقره یی را لمس کرده باشم!

از او پرسیدم: ما کی دوباره همدیگر را می بینیم؟ ایستاد و قبل از این که مرا نگاه کند به آسفالت خیره شد. مردمک چشمانش با بی قراری می رقصید، لبهایش می لرزید و سپس معمایی را که در تمام مدت فکرم را به خود مشغول کرده بود، حل کرد. از من پرسید: تو چه قدر می توانی صبر کنی؟

چه جوابی می توانستم به او بدهم، جرج؟ شاید سوال اش یک تله بود. اگر می گفتم دو یا سه روز، خودم را آدم بی حوصله ای نشان داده بودم. اگر هم می گفتم همه ی عمرم، به من می خندید و فکر می کرد که علاقه ام به او واقعی نیست و یا آدم صادقی نیستم. بنابراین می بایست یک راه میانه ای پیدا می کردم. بالاخره گفتم: می توانم آنقدر صبر کنم تا قلبم از غصه پر خون شود. با ناباوری خندید و انگشتش را روی لبم کشید و پرسید: و این چقدر طول می کشد؟ با تردید سرم را تکان دادم، اما تصمیم گرفتم واقعیت را بگویم و گفتم: شاید پنج دقیقه. از شنیدن جواب من لذت برد با این حال گفت: خیلی بهتر بود می توانستی کمی بیشتر تحمل کنی...

و در این جا می بایست از او جواب می گرفتم، پرسیدم: چه مدت؟ گفت تو باید شش ماه صبر کنی و اگر توانستی این مدت را تحمل کنی ما دوباره همدیگر را خواهیم دید. فکر می کنم آهی کشیدم و پرسیدم: چرا این قدر طولانی؟

دختر پرتقالی صورتش را عقب کشید، حالت جدی تری به خود گرفت و گفت: خوب، چون همان مدتی است که تو باید صبر کنی، او شاهد بود که چگونه یأس و ناامیدی مرا از پا درآورده و شاید هم به همین دلیل اضافه کرد: اما اگر تو بتوانی این مدت تاب بیاوری، می توانیم در نیمه دوم سال هر روز را با هم بگذرانیم.

در این جا بود که ناقوس کلیساها به صدا درآمد و من هم دستم را از روی گیره ی نقره ای سر او برداشتم و همزمان با آن یک تاکسی هم از راه رسید.

نگاهی ملتمسانه به من انداخت و خواست که او را درک کنم و خواهش کرد برای آن همه ی توانایی و عقل ام را به کار ببندم. دوباره اشک توی چشمانش حلقه زد و گفت: کریسمس خوبی داشته باشی جان اولاو و بعد به سمت خیابان پرید و تاکسی را نگه داشت و سوار آن شد. با خوشحالی برایم دست تکان داد. سرنوشت سختی بود. وقتی تاکسی حرکت کرد به طرف من برگشت و از آن جا دور شد. من فکر می کنم او گریه کرد.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب شاه مات انتشارات کتابسرای تندیس
  • تاریخ: جمعه 26 اردیبهشت 1399 - 20:45
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2058

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 207
  • بازدید دیروز: 4145
  • بازدید کل: 23069958