Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

خداحافظ مادرم - قسمت اول

خداحافظ مادرم - قسمت اول

نوشته: رومن گاری (نویسنده بزرگ فرانسه)
ترجمه: رضا عقیلی

در آنموقع، من گروهبان آموزشی دانشکدۀ نیروی هوائی بودم؛ جنگ تازه شروع شده بود. و ما عازم جبهه بودیم؛ مادرم پنج ساعت راهرو با تاکسی آمده بود، تا با من خداحافظی کند؛ تاکسی فرسوده ای بود که سالها قبل، در کارخانه «رنو» ساخته شده بود. چون مقابل فروشگاه سربازخانه توقف کرد. عصا زنان، در زیر نگاههای تمسخر آمیز دوستان و هم قطارانم از آن پیاده شد؛ من، با شهرتی که اخیرا بزحمت کسب کرده بودم، از اینکه پیرزنی در محیط سربازی آنهم با آن شکل و شمایل، برای دیدنم آمده بود سخت ناراحت و خشمگین شدم و با سرعت بسویش دویدم و او را در آغوش گرفتم و میکوشیدم تا همانجا، در پشت تاکسی، پنهان از انظار سایرین نگاهش دارم؛ ولی او برای اینکه بهتر سراپای مرا بنگرد، قدمی به عقب رفت و با لهجۀ غلیظ روسی، به صدای بلند و تحسین آمیزی که بگوش همۀ حاضرین رسید گفت:

- تو برای کشور فرانسه گمی نمر دوم خواهی شد؛ روزی خودت خواهی دانست، که مادر پیرت حق داشت ترا گمی نمر بنامد!

صدای خندۀ تمسخر آمیز رفقایم از پشت سر شنیده میشد؛ مادرم عصایش را با حالت تهدید آمیز، بسوی سربازانی که جلوی کافه، روی زمین، کنار دیوار پهن شده بودند، بلند کرد و بصورتی که گوئی از غیب الهام میگیرد، خطاب بمن گفت:

- تو یکی از قهرمانان آینده کشورت خواهی بود؛ تو در آینده نزدیکی، سرتیپ ارتش، بلکه سفیر کبیر کشور فرانسه خواهی شد؛ این بی سرو پاها نمیدانند تو کیستی!

من آهسته در گوشش مطلبی میگفتم و سعی میکردم باو بفهمانم که طرز رفتار و سخنانش جلوی دیگران باعث خجلت و سرشکستگی من می شود و ممکن است آیندۀ مرا بخاطر اندازد.

ناگهان چهره اش برافروخت و لبهایش شروع بلرزیدن کرد، گفت:

- پس تو از داشتن مادر پیری چون من، خجل و شرمگینی؟

دنیا در نظرم تیره و تار شد؛ در یک لحظه تمام خود خواهی بیجا و غرور تصنعی که در اول ذرات وجودم را فرا گرفته بود، ناگهان از من دور شد. دیگر صدای خنده ها و متلک های هم قطارانم را نمی شنیدم و نگاههای تمسخر آمیز شان را نمی دیدم. شانه هایش را میان بازوانم گرفتم، سرم را روی آن نهادم و بیاد قولها و وعده هائی افتادم که بخود داده بودم. تصمیم داشتم، چون با پیروزی از جبهۀ جنگ به میهنم بازگردم، به زندگی او سر و صورتی بدهم و رنجها و فداکاری او را – که از اوان کودکی تا آن موقع، در راه من متحمل شده بود – جبران کنم.

در سیزده سالگی، هنگامی که در کلاس چهارم دبیرستان نیس تحصیل میکردم، مادرم در راهروی مهمانخانۀ «سیاه پوستان» متصدی یکی از غرفه های اجناس تجملی و زینت آلات بود که مغازه دارن به منظور تبلیغ کالاهای خود، آنرا برای تماشای مسافرین و مشتریان مهمانخانه گذاشته بودند، از فروش هریک کمربند با روسری، مادرم ده درصد بهایش را به عنوان حق الزحمه برمیداشت؛ او تمام روز را در انتظار مشتری بسر میبرد و چشم براه درآنجا می نشست؛ چه قوت روزانه و زندگی ما بسته باین کسب نامعلوم و بی ثبات بود؛ آری! او از همان موقع، یکه و تنها، با منتهای شهامت به مبارزۀ با زندگی برخاسته و در راه تلاش معاش با مشکلات دست و پنجه نرم میکرد تا بتواند هرماه کرایۀ اتاق و سایر نیازمندیهای ما را اعم از خوراک و پوشاک تأمین کند؛ هر روز موقع ناهار یک بیفتک سرخ شده در بشقاب میگذاشت و با تشریفات مختصری، آنرا سر میز، جلوی من میگذاشت.

او خود هرگز بدان لب نمیزد و میگفت که پزشک او را از خوردن هر نوع گوشت و چربی منع کرده است.

روزی پس از صرف ناهار، از پشت میز برخاستم و بآشپزخانه رفتم تا گیلاسی آب بنوشم؛ هرگز منظرۀ آن روز را فراموش نخواهم کرد: دیدم مادرم روی چهارپایۀ کوچکی نشسته و ظرفی را که بیفتک من در آن سرخ شده بود، روی زانوانش نهاده، و با دقت خاصی، ته ظرف را که هنوز مختصر چربی در آن باقی مانده بود، با نان پاک میکرد و با اشتهائی عجیب میخورد. با ورود ناگهانی من به آشپزخانه، فورا ظرف را در زیر پیش بندش مخفی کرد ولی من، حقیقت را دریافته بودم؛ آن روز علت اصلی «رژیم سبزی خواری» مادرم را دانستم.

او در آن موقع پنجاه و یکسال داشت؛ همواره سعی میکرد با من، نظیر یک مرد رفتار کند شاید عجله داشت تا هرچه زودتر من مرد شوم و به سنین مردان برسم.

- امروز چیزی نوشته ای؟ شعری سروده ای؟

- بله، یک قصیدۀ فلسفی شروع کرده ام که مضمونش «حلول روح اثیری به جسم خاکی» و «صعود روح به آسمان» است.

- امروز نمره های دروست در دبیرستان چطور بود؟

- در ریاضیات یک «صفر» گرفتم.

- افسوس! آنها هنوز قدر و منزلت ترا نشناخته و ترا درک نکرده اند روزی خواهد آمد که نامت را با آب طلا روی دیوارهای دبیرستان بنویسند و اولیای مدرسه، به چنین روزهائی که تو در آنجا تحصیل میکنی، حسرت برند؛ فردا خودم به مدرسه میآیم و مدیر و دبیران را خواهم دید تا آخرین اشعاری که سروده ای برای آنان بخوانم؛ یقین دارم تو یک ویکتور هوگو خواهی شد و بزودی جایزه نوبل دریافت خواهی کرد.

گاهی که شاد و خوشحال به منزل بازمیگشت، سیگاری روشن کرده و با حالتی بشاش، و نگاهی پر از امید، بمن چشم میدوخت و از پشت شانۀ من به افق در دور دست خیره میشد؛ گوئی در آن دورها، چیزهائی میدید؛ در این موقع لبخند زنان میگفت:

- یقین دارم تو سفیر کبیر کشور فرانسه خواهی شد.

من در آنموقع هنوز پی به مفهوم این کلمه نبرده بودم و نمی دانستم « سفیر کبیر» چیست ولی با او هم عقیده بودم. آنروز تصمیم گرفتم با خود عهد کردم هرچه مادرم آرزو کند، در بزرگی، در پایش ریزم و آنچه بخواهد بوی تقدیم کنم، باو گفتم:

- بسیار خوب، مادرم.

- در آن موقع تو دارای یک اتومبیل خواهی شد.

او همیشه تمام شهر را پیاده طی میکرد.

- کمی حوصله لازم است؛ همین و بس! دیگر همۀ کارها انجام خواهد شد.

چون به شانزده سالگی رسیدم، مادرم در مهمانخانه مرمونت که پانسیون و دارای رستوران بود، به سمت ناظر استخدام شد، صبحها ساعت شش از خواب برمیخاست و پس از مصرف یک فنجان چای، لباس پوشیده، عصایش را برمیداشت و به بازار میرفت و با دستهای پر از گل و میوه به مهمانخانه بازمیگشت؛ آنگاه برای سرکشی به آشپزخانه که در طبقۀ پائین بود، میرفت.

یک روز، پس از اینکه بیست بار این پلکان لعنتی را طی کرد، ناگهان بی اختیار روی صندلی افتاد و از هوش رفت؛ رنگ چهره و لبهایش کبود شده بود؛ چشمانش را بست و دستش را روی سینه اش گذاشت، بخت با ما یاری کرد و از حسن تصادف پزشک در همان نزدیکی بود و بسرعت به بالینش آمد؛ تشخیص او صحیح بود، معلوم شد در اثر تزریق مقدار زیادی انسولین حالت غش باو دست داده است.

آن روز برای اولین بار به علت اصلی سخر خیزی مادرم در دو سال اخیر پی بردم. دو سال متوالی بود که او به بیماری قند مبتلا شده بود و با کمال دقت آنرا از من پنهان میکرد؛ آری! مادر بینوایم از دوسال پیش، هر روز صبح قبل از شروع کار روزانه، نزد پزشک رفته و انسولین تزریق میکرد.

ترسی توام با خواری و مذلت مرا فرا گرفت؛ هیچ وقت خاطرۀ دردناک آنروز را فراموش نخواهم کرد. چهره و لبهای کبود رنگ مادرم با سری آویخته بروی شانه، و دستش که بروی سینه نهاده بود، هرگز از نظرم محو نخواهد شد؛ تصور مرگ وی، آنهم قبل از آنکه من به سنی برسم که بتوانم حق را ادا کرده و به آرزوهایش جامۀ عمل بپوشانم، برایم محال مینمود؛ در چنین موقعیتی، دیگر مسئله دگرگون شدن وضع من در میان نبود بلکه موضوع جان مادر رنجدیده ام مطرح بود؛ ولی یکبار موقعی که با منتهای حجب و سرافکندگی باو پیشنهاد کردم بهتر است ترک تحصیل کنم و به دنبال کاری روم که پولی بدست آید تا او اینقدر زجر و محنت نکشد، نگاهی ملامت بار و سرزنش آمیز به من کرده و هیچ نگفت ولی فورا اشک از چشمانش سرازیر شد و من از آنروز به بعد دیگر این موضوع را مطرح نکردم؛ او در رویای افسانه آمیز آیندۀ من بسر میبرد و تنها همین امر باو نیروی حیات بخشیده بود و بس. او بخاط آیندۀ من زنده بود، بنابراین جای هیچگونه تردیدی نبود که من نه فقط نباید از داشتن چنین مادری شرمنده باشم، بلکه بایستی برخود ببالم. و بدون تظاهر بکوشم به عهدی که با خود بسته ام وفا کنم و به رویاهای نامعقول و پوچ او که از قلبی پر عطوفت سرچشمه میگرفت، تحقق بخشم تا او بتواند زنده بماند.

در نوامبر سال 1938 داخل نیروی هوائی شدم و چون جنگ شروع شده بود و ما عازم جبهه بودیم، آن روز مادرم با آن تاکسی قراضه، برای وداع با من به دانشکده آمده بود، لحظه ای چند، عصا زنان، روی علفها قدم زد، سپس نگاهش را متوجه ساز و برگ و هواپیماهائی که در آشیانه ها و روی فرودگاه نشسته بودند، کرد و گفت:

- این هواپیماها هیچکدام سر پوشیده نیستند، گلوی تو فوق العاده حساس است میترسم مبتلا به گلو درد شوی...

نتوانستم از جواب خودداری کنم و گفتم:

- ایکاش خطراتی که برای ما در این راه متصور است، و آنچه را که ما با طیارات شکاری، در پی شکار آن، خود را بخاطر میاندازیم. همانند «آنژین» بود، در آن صورت ما آنرا بجان و دل میخریدیم.

نیشخندی زد و بآرامی گفت:

- «بادمجان بم آفت ندارد.» مطمئن باش، هیچگونه چشم زخمی بتو نخواهد رسید.

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در خداحافظ مادرم - قسمت آخر مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته یکشنبه 23 اردیبهشت 1341
  • تاریخ: جمعه 1 فروردین 1399 - 09:41
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2254

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 946
  • بازدید دیروز: 1839
  • بازدید کل: 23115591