Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

پنجره - قسمت آخر

پنجره - قسمت آخر

نوشته: گی دومو پاسان
ترجمه: فریدون کیانی

- تو خانم دوژاول را بهتر از هرکس دیگر می شناسی، چونکه هر زوز جامه برتنش می کنی و جامه از تنش می کنی، خوب، حالا بگو ببینم آیا او همین اندازه که ظاهرش نشان میدهد؛ فربه و گوشتالو هست؟

دختر کوچک پاسخی نداد، من دنبال کردم:

- ببین، دخترم، برخی از زن ها زانوهایشان پیچ دارد و با هرقدمی که برمیدارند زانوهایشان بطور ناهنجاری بهم میمالند، بعضی ها هم که خیلی وضعشان خراب است و ساق پاهاشان بی شباهت به کمانه پل نیست – بطوری که آدم می تواند از میان ساق پای آنها بیرون شهر را تماشا کند – هر دو دسته این ها خیلی زیبا هستند. بگو ببینم ساق پای خانم تو چه شکلی دارد و جزو کدام دسته هست؟

دختر کوچک پاسخی نداد. من دنباله سخنم را گرفتم:

- برخی از زنها چنان سینه زیبا و برجسته ئی دارند که زیر پستانهایشان فرو رفتگی ژرفی بچشم می خورد، برخی هم بازوان گوشتالو ولی اندامی کشیده دارند. عده ئی نیز، قسمت جلوی بدنشان خوش ترکیب و چشم گیر ولی قسمت عقب برعکس بد ترکیب و بیقواره است، پاره ئی نیز برخلاف، از پشت سر خوش هیکل و از روبرو بیقواره هستند. این زنها همه شان خوشگل هستند، خیلی هم خوشگل، اما من فقط علاقمندم بدانم خانم تو چه هیکلی دارد؟ اگر راست و پوست کنده پاسخ بدهی بازهم پول بیشتری بتو خواهم داد.

سزارین با کنجکاوی بمن نگریست و از ته دل خنده ئی کرد و گفت:

- آقا، غیر از اینکه او زن سبزه ئی است، از حیث شکل و هیکل درست شبیه من است.

و سپس از اتاق بیرون دوید. سرم کلاه رفته بود، این بار به ابلهی خود پی بردم و برآن شدم آنچه را که از آن من بود باز گیرم.

یک هفته بعد، آهسته بدرون اتاق کوچکی که سزارین در آنجا مرا هنگام خواب می پائید رفتم، گیره در را نیانداختم.

نزدیک شب بود که به درون جایگاه دیده بانی خود آمد. بیدرنگ او را دنبال کردم. هنگامی که چشمش بمن افتاد، خواست فریاد بکشد، ولی با دستم دهانش را بستم و با زحمت مختصری بزودی فهمیدم. که خانم دوژاول باید زن بسیار زیبا و خوش هیکلی باشد. مگر اینکه سزارین دروغ گفته باشد.

از این تماس و وارسی که اندکی بیشتر شده بود، لذت فراوانی بمن دست داد، مثل اینکه سزارین هم از همین لذت برخوردار شده بود.

باور کنید، به شرافتم سوگند، او یک نمونه دلربا و زیبائی از نژاد باس نورماند بود که در نخستین نگاه هیکلش خوش ریخت و دلربا مینمود، ولی از برخی ریزه کاری ها و خصوصیات دقیقی که همواره مورد سرزنش هنری چهارم قرار میگرفت. برکنار بود. این نکته ها را بزودی باو حالی کردم و چون به بوی خوش، دلبستگی زیاد دارم، همان شب یک شیشه بزرگ از عطر گل سنبل زرد باو هدیه دادم.

خیلی زود تر از آنکه من گمان میکردم بستگی و آشنائی ما به یکدیگر نزدیک و صمیمانه گردید... زیرا که او به صورت معشوقه دلربا و دلپسندی درآمده بود که زیرکی خداداد داشت و تنها برای چشاندن لذت عشق بازی؛ آفریده شده بود.

لذتی که او بمن ارزانی میداشت مرا برای صبر کردن تا پایان کار آزمایش خانم دوژاول؛ توانائی می بخشید رفتارم غیر قابل ایراد و خودم رام و سر براه و مهربان شده بودم.

و اما نامزدم، خانم دوژاول، او مرا باندازه کافی مرد دوست داشتنی یافته بود، و از نشانه های غیر قابل تردیدی پی بردم که بزودی کاملا مورد پسند وی قرار خواهم گرفت. بدون شک درآن هنگام، من یکی از خوشبخت ترین مردان روزگار بودم؛ زیرا که به آرامی و خونسردی چشم به راه نخستین بوسه زن دلخواه خود؛ دوخته بودم، زنی که او را در میان بازوان دختر زیبا و جوانی که بی گمان بچنگم افتاده بود، ستایش و پرستش میکردم.

یک روز غروب، همانطور که از اسب سواری برمیگشتیم، خانم دوژاول با ترشروئی و ناراحتی شکایت کرد به خدمتکاران؛ با وجود پافشاری او توجه و پروای لازم را در کار گردش و سواری نکرده اند. او حتی چندین بار این جمله را بازگو کرد:

- بهتره که توجه بیشتری بکنند، بهتره که توجه بیشتری بکنند، میدانم چطوری خدمتشان برسم.

شب آرام و خاموشی را در بستر گذراندم. بامداد خیلی زود با نیرو و شوق فراوان از خواب بیدار شدم و جامه برتن نمودم.

عادت کرده بودم هر بامداد برای سیگار کشیدن به برج کاخ بروم، پله کان این برج مارپیچ بود و در طبقه اول، بالای دیوار یک پنجره بزرگ قرار داشت که پلکان را روشن میکرد.

با آرامی جلو میرفتم، با سرپائی های تخت نمدی مراکشی که پا داشتم، از نخستین پله بالا رفتم. ناگهان چشمم به سزارین افتاد که از پنجره خم شده بود و داشت بیرون را نگاه میکرد. تمام هیکل سزارین را ندیدم، فقط نیمی از تنه اش، نیمه؛ پائین تنه اش را دیدم. این قسمت که نگاه مرا بسوی خود کشیده بود، حالتی شهوت آمیز داشت و در یک دامن زیر سفید رنگ کوتاه بسختی پوشیده شده بود.

آهسته باو نزدیک شدم، دختر جوان هیچ آوائی نشنید زانو بر زمین زدم و آهسته و بی پروا، پاهای او را در بغل گرفتم و بوسیدم. و آنگاه بوسه نرمی برگونه اش زدم، بوسه دلداده ئی که انجام هرکاری از او برمیآید.

غرق شگفتی شدم، بوی عطر گل شاه پسند بدماغم خورد، ولی هیچ  اندیشه کردن در این باره نداشتم. ناگهان ضربه ئی دردناک، یا چیزی مانند یک سیلی سخت به صورتم خورد و دماغم شکست. در این میان فریادی بگوشم خورد که موی برتنم راست کرد. صورتش را خوب بسوی من برگرداند، نگاه کردم ، خانم دوژاول بود.

مانند زنی که در حال غش و ناتوانی است دستش را در هوا تکان میداد، برای چند لحظه ایستاد و خیره خیره بمن نگریست. آنگاه دست خود را چنان بلند کرد که فکر کردم می خواهد برمغز من بکوبد. ولی به تندی از پیش من گریخت.

ده دقیقه بعد سزارین پیش من آمد، مانند آدم های گنگ نامه ئی بدستم داد. نوشته بود:

«خانم دوژاول امیدوار است که آقای دوبریو بیدرنگ همنشینی و همسخنی با او را رها سازد.»

منهم رها ساختم و رفتم.

بله، من هنوز از این پیشامد افسرده و پریشانم. بهر وسیله و زبانی شده کوشیده ام که براین لغزش من قلم بخشش بکشد ولی تمام کوششهایم بیهوده و بی فایده گردیده است. ولی، باور کنید. از آن لحظه شگفت انگیز تا کنون در وجود خود، در قلب خود بوی گل شاه پسندی را احساس می کنم که سراپای هستیم را از آرزوی سرکشی آکنده ساخته است، آرزوی اینکه باز بتوانم روزی لطف و مهر از دست رفته او را بسوی خود بازگردانم.

پایان!

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته یکشنبه 23 اردیبهشت 1341
  • تاریخ: چهارشنبه 28 اسفند 1398 - 15:03
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2308

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 603
  • بازدید دیروز: 1839
  • بازدید کل: 23115248