Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

خاطرات کاناپه فروید - قسمت آخر

خاطرات کاناپه فروید - قسمت آخر

نوشته: کریستیان موزر
ترجمه: ناصر غیاثی

سال های 26- 1918

این اواخر پرفسور روز به روز متوجه می شد که انسان چه انرژی زیادی مصرف این میکند خودش را بدبخت کند. یکی از این پدیده های دشمن لذت، «اجبار به تکرار» بود. فروید متوجه این کشش درونی مفرط در بیمارانش شد که می خواهند دردناک ترین خاطراتشان را دوباره و دوباره تجربه کنند. برخی دیگر همواره اوضاعی برای خودشان ایجاد می کردند که از همان اول محکوم به شکست بود. مثلاً با اشتیاق دنبال دوستانی می گشتند تا بعداً آن دوستان به آن ها خیانت کنند. این امر به طرز کاملاً روشنی چیزی غریزی در خود داشت، اما غریزه قرار بود – با توجه به شناخت تا به اکنون – در واقع فقط لذت بخش باشد! آیا نیروی دیگری، نیروی سراپا مخربی هم وجود داشت؟

فروید مقرر کرد که چنین نیرویی وجود دارد و آن را «غریزه ی مرگ» خواند. این غریزه بسیار بسیار بیش تر از برادرش نیازمند آرامش است. در یک کلام، این غریزه می خواهد همه چیز همان طور بشود که زمانی بود. مثل آن وقت ها، زمانی که دردسرها هنوز شروع نشده بود. این غریزه نه در اشتیاق دوران کودکی نرم و راحت بود نه در اشتیاق اطمینان خاطر دورن رحم مادر. دقیق که نگاه کنیم، حتی پوسیدن بی درد سر در قبر هم برای این غریزه راه حلی موقتی است. غریزه ی مرگ می خواهد به آن ماده ی لزج نخستین، به آن ماده ی احیا نشده بازگردد. مگر نه این که زندگی فقط از طریق یک اتفاق احمقانه به وجود آمد؟ تکامل زنجیره ای از خطاهای تراژیک بود و پیشرفت فرهنگی بشر چیزی غیر از تلاشی نومیدانه برای از یاد بردن این حقیقت نیست. خب دیگر، شما آدم ها باید با این وضع بسازید.

«برای سهم پیری درون مایه ی مرگ را برگزیده ام.»      دکتر زیگموند فروید

 

آنا و پادشاه مسئله ی فاصله

پرفسور هرگز اذعان نمی کرد، اما من حدس قریب به یقین می زنم که بدبینی نهفته در غریزه ی مرگ در زندگی خصوصی فروید ریشه داشت: کمی پیش از آن، دخترش زوفی در بیست و شش سالگی به خاطر ابتلا به گریپ اسپانیایی مرده بود. او دو پسر کوچک از خود باقی گذاشت.

حالا یکی دیگر از دخترانش را بیش تر از آنچه که دوست داشتم، می دیدم. مدتی بود آنا به طور منظم در جلسات چهارشنبه ی گروه شرکت می کرد. شغلش، معلمی در یک مدرسه ی دخترانه، را ول کرده بود تا بتواند کاملاً پا جای پاپا بگذارد. این که برای آماده شدن برای شغل روان کاوی، خودش هم روان کاوی شود، آن وقت ها هنوز اجباری نبود، اما نامعمول هم نبود. اما وقتی روان کاو، پدر خود آدم باشد، مسئله کمی مشکل می شود.

حالا روی من دراز کشیده بود و از احساس وحشتناک حقارت، از حسادت بیمارگونه نسبت به خواهران و برادران و از رویاهای ترسناک دلهره آورش می گفت. در این رویاها فروید هم نقش بزرگی ایفا می کرد: او پادشاه بود و آنا شاهدختش و دنیا می خواست با دسیسه هایی شوم آن ها را از هم جدا کند. رک و راست بگویم: «عقده ی پدر»ی تمام عیار داشت که حالا درست باید پدرش آن را درمان می کرد. اوضاعی سخت پیچیده. اما پرفسور با این که می دانست کار درستی نمی کند، به کارش ادامه داد و گذاشت پایش هرچه بیش تر به ماجرا کشیده شود. اگر کاناپه باشی گاهی دوست داری در چنین مواقعی حسابی از آن جا دور باشی!

 

«این بچه حسابی نگرانم کرده. آیا می توانم لیبیدویش را از پناهگاهش، از جایی که در آن لغزیده، بیرون بکشم؟»                  دکتر زیگموند فروید

 

فروید بی برو برگرد ادعا می کرد که به خوبی از عهده ی روان کاوی دختر خودش برآمده. اما من چندان مطمئن نبودم. به هرحال، آنا در سراسر زندگی اش با مردها مشکل داشت. چند تایی خواستگار داشت، اما از هیچ کدامشان راضی نبود. مگر نه این که مرد تمام عیارش را یافته بود. البته خود فروید هم کاری نمی کرد که وضع را عوض کند. خودش هم اذعان داشت که زندگی اش بدون آنا همان قدر فلاکت بار خواهد بود که بدون سیگار برگ. اما چنین اتفاقی  نیفتاد.

 

سوپر استاری به نام زیگموند فروید

موفقیت ها و سوءتفاهم ها

آنا دیگر از کنار پدرش تکان نمی خورد و بدیهی است، در تمام همایش هایی که حالا دوباره به طور منظم برگزار می شدند، همراه او بود.

این کنایه ی سرنوشت بود که درست فجایع جنگ جهانی، روان کاوی را به کرسی نشاند. چنان که انتظار می رفت، شیوه های معمولی روان پزشکان ارتش – شکنجه ی انفرادی، مشق های اجباری نظامی و شوک الکتریکی – در درمان سربازان بی شمار دچار شوک روحی کارساز نبودند. سرانجام آموزه ی فروید وارد عمل شد. همه جا مؤسسه های روان کاوی تاسیس شد که در کنار مداوا، کار آموزش روان کاوی را هم برعهده داشتند. کتاب های پرفسور به زبان های بی شماری ترجمه شد و از سراسر دنیا زائرانی می آمدند تا استاد را ببینند. باید اعتراف کنم که کمی به خودم می بالیدم. هرچه باشد سهم من هم در این موفقیت کم نبود.

با این حال، بخش بسیار بزرگی از پزشکی هم چنان مثل گذشته دشمن روان کاوی بود، هم چنین سیاستمداران محافظه کار و کلیسا. اما در سال های وحشی دهه ی بیست بودیم. ایده های رادیکال و آزمایشی مد شده بود. فروید در مجامع عمومی چنان محبوبیتی داشت که گاهی شکل های عجیبی به خود می گرفت. ویلیام راندولف هیرست پادشاه روزنامه های امریکایی، بیست و پنج هزار دلار به پرفسور پیشنهاد کرد تا متهم به قتلی را در یک محاکمه ی جنجالی روان کاوی کند. حتی حاضر بود کشتی شخصی اش را دنبال پرفسور بفرستد. اما فروید این پیشنهاد را رد کرد. یک تولید کننده ی فیلم، ساموئل گولدوین می خواست پای «بزرگ ترین متخصص عشق جهان» را به عنوان فیلم نامه نویس به هالیوود بکشاند تا «حمله ی بزرگ به قلب مردم» را آغاز کند. فروید به این قضیه علاقه ای نداشت. عبارت های تخصصی فروید درجه گرفتند و جزو کلماتی شدند که مد بودند. حتی او را با آلبرت آینشتاین مقایسه می کردند، ولی خب او را هم کسی نمی فهمید. روان کاوی داشت یواش یواش نقل و نبات مهمانی ها می شد. به این خاطر، پرفسور یک اثر تئوریک جدید نوشت تا جدیت لازم را به مسئله برگرداند.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب خاطرات کاناپه ی فروید نشر حوض نقره
  • تاریخ: چهارشنبه 14 اسفند 1398 - 14:56
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1986

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1207
  • بازدید دیروز: 4145
  • بازدید کل: 23070958