Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

آدم های خوشبخت کتاب می خوانند و قهوه می نوشند - قسمت پنجم

آدم های خوشبخت کتاب می خوانند و قهوه می نوشند - قسمت پنجم

نوشته: آنیس مارتن - لوگان
ترجمه: ابولفضل الله دادی

با بی خیالی گفت: «سلام.»

«ادوارد.»

«بالاخره کاری دارم که ازت می خوام برام انجام بدی. می تونی سگم رو نگه داری؟»

«مگه معمولاً ابی و جک اون رو نگه نمی دارن؟»

«مدتی که نیستم بیش از حدیه که سگم رو پیش اون ها بذارم.»

«منظورت از بیش حد، چنده روزه؟»

«دو هفته یا بیشتر.»

«می خوای از کی نگهش دارم؟»

«از همین الان.»

آدم پرویی بود. اتومبیلش را روشن گذاشته بود و همین یعنی اینکه چاقو را بیخ گلوی من می گذاشت. وقتی داشتم فکر می کردم چهره اش درهم فرو رفت و گفت: «باشه، ولش کن.»

«وایسا. می تونم فکر کنم؟»

«فکر کنی؟ واسه نگه داشتن یه سگ؟»

«عجب درخواست مؤدبانه ای... باشه، برو بیارش.»

او به سمت اتومبیلش رفت و در آن را باز کرد و پت پستچی بیرون پرید. سگ مهربان تر از صاحبش بود و می توانستم با او خوش بگذرانم. همین فکر باعث شد لبخندی روی صورتم نقش ببندد.

ادوارد گفت: «من رفتم.»

پشت فرمان نشسته بود.

«صبر کن. قلاده نداره؟»

«نه، سوت بزن می آد.»

«همین؟»

ادوارد در را بست و به سرعت دور شد. همچنان همان آدم ابله همیشگی بود و هنوز آن عادت کثیف را داشت که همۀ درها را به رویم ببندد.

سه هفته بود که من در نقش پرستار سگ انجام وظیفه می کردم؛ سه هفته.

ادوارد از من سوءاستفاده می کرد. البته سگش مهربان بود و به بهترین دوست آن روزهایم تبدیل شده بود. در واقع تنها دوست من در آن ده کوره بود. او همه جا مرا دنبال می کرد و کنارم می خوابید. وقتی با او حرف می زدم کمی می ترسیدم. احساس می کردم مادربزرگی هستم که روبه روی سگ – گرگی قرار گرفته ام. حتی اگر سگ – گرگ هم نبود، رگه هایی از خر و خرس را با هم داشت؛ ترکیبی نامشخص.

کم کم داشتم لذت همراهی حیوان چهارپایی را کشف می کردم. او را دوست داشتم، مگر وقت هایی که با عجله از من دور می شد. گردش های روزانه مان در ساحل باعث شده بود از خانه فرار کنم. بیهوده تلاش می کردم سوت بزنم، او هیچ واکنشی نشان نمی داد. آن روز بیش از همیشه نگران بودم. مدت زیادی بود که ناپدید شده بود.

در ساحل می دویدم و خیس عرق شده بودم. سینه ام خس خس می کرد. خم شده بودم، دست هایم روی زانوهایم بود و نفس نفس می زدم که صدای پارس پت پستچی را شنیدم. او به همراه زن ناشناسی به سمتم می آمد. دستم را سایه بان چشم هایم کردم. هرچه زن بیشتر به من نزدیک می شد، مطمئن تر می شدم که نمی توانم بدون اینکه توجه او را جلب کنم از کنارش بگذرم. به نظر می رسید تقریباً هم سن من است. دامن کوتاه اسکاتلندی پوشیده بود و پوتین به پا داشت. چهره اش به زردی می زد و دکلتۀ خیسی به تن داشت که به سختی از زیر کاپشنی چرمی دیده می شد. موهای فرفری و خرمایی اش روی شانه هایش ریخته بود. پیش از آنکه به من برسد، تکه چوبی برداشت و آن را برای سگ به دورتر پرتاب کرد.

خنده کنان گفت: «بزن به چاک، حیوون احمق.»

همان طور که لبخند داشت به سمت من آمد.

مرا بوسید و گفت: «سلام، دایان.»

دستپاچه به او جواب دادم: «سلام.»

«شنیدم قرار شده تو ازش نگه داری کنی. امدم ببینم اذیتت نکرده.»

«نه، فقط خیلی بیرون می ره.»

«نگران نباش. حتی تعداد دفعاتی رو که دنبالش دویدم و آخرش تو شن ها ولو شدم، نمی تونم بشمرم. از هیچ کس غیر ادوارد حساب نمی بره. آخه کی حاضر می شه وقتش رو با برادر من بگذرونه و خودش رو دیوونه کنه؟»

او زد زیر خنده. به حدی طرز حرف زدنش عجیب بود که مطمئن نبودم معنی همۀ حرف هایش را متوجه شده ام.

«ادوارد برادرته؟»

«آره. وای، ببخش، خودم رو معرفی نکردم. جودیت هستم، خواهر کوچکتر ادوارد.»

«من هم دایان هستم. البته خودت این رو می دونستی.»

«خب، من رو به یه لیوان نوشیدنی تو خونه ات دعوت نمی کنی؟»

بازویش را دور بازویم حلقه کرد، نیم چرخی زدیم و به سمت ویلای من به راه افتادیم. این دختر خواهر ادوارد نبود. امکان نداشت پدر و مادر آن ها دو فرزند این چنین متفاوت به دنیا بیاورند. تنها نقطۀ اشتراک آن ها رنگ چشم هایشان بود. چشم های جودیت دقیقاً همان رنگ آبی – سبز چشم های ادوارد بود.

او را به داخل خانه دعوت کردم. جودیت مستقیماً به سمت کاناپه رفت، روی آن ولو شد و پاهایش را روی میز کوتاه گذاشت.

«قهوه یا چایی؟»

«ظاهراً فرانسوی هستی، پس حتماً یه بطر شراب ناب تو بساطت پیدا می شه. چیزی هم به وقت شام نمونده.»

پنج دقیقه بعد ما در حال نوشیدن بودیم.

«دایان، نمی تونم باور کنم که تو هم مثل برادرم مردم گریزی! چرا اینجا زندگی می کنی؟ اینجا قشنگه، قبول؛ ولی آخه چی تو سرت بود که اومدی اینجا؟»

«این هم تجربه ای مثل همۀ تجربه های دیگه است. دوست داشتم تنها کنار دریا زندگی کنم. تو کجا زندگی می کنی؟»

«بالای کافه ای تو دوبلین. باید بیای پیشم.»

«شاید یه روزی بیام.»

«چند وقته اینجایی؟ کار نمی کنی؟»

«فعلاً نه. تو چی؟»

«چند روزی امدم تعطیلات، ولی تو بندر کار می کنم. مسئول برنامه ریزی کانتینرها هستم. خیلی کار جذابی نیست ولی حقوقش برای پرداخت اجاره و قبض ها کفایت می کنه.»

او همچنان پر حرفی می کرد. یک وراج واقعی بود. بعد انگار که موهایش را آتش زده باشند، ناگهان از جایش برخاست.

«خب، من دیگه تنهات می ذارم. ابی و جک منتظرم هستن.»

او به همین زودی به در ورودی رسیده بود.

«وایسا، پاکت سیگارت رو یادت رفت.»

چشمکی به من زد و گفت: «نگهش دار. سیگار قاچاقه. من قرار داد کوچیکی با کارگرهای بارانداز دارم.»

«نباید پای پیاده برگردی. داره شب می شه. می خوای برسونمت؟»

«شوخی می کنی؟ یه کم پیاده روی برام خوبه، تا فردا.»

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در آدم های خوشبخت کتاب می خوانند و قهوه می نوشند - قسمت آخر مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب آدم های خوشبخت کتاب می خوانند و قهوه می نوشند انتشارات به نگار
  • تاریخ: چهارشنبه 7 اسفند 1398 - 10:18
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1900

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2248
  • بازدید دیروز: 3514
  • بازدید کل: 23041683