Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

جزء از کل - قسمت آخر

جزء از کل - قسمت آخر

نوشته: استیو تولتز
ترجمه: پیمان خاکسار

سعی کردم در آینه لبخند بزنم؛ لبخند اندوهم را به شکل یک بی قوارگی دائمی درآورد. تقصیر خودم بود! نباید با پوچی ام می جنگیدم، همین طور با تومورها. باید از تومورهایم تا وقتی بزرگ و گوشتالو می شدند مراقبت می کردم.

بیشتر روزها را در اتاقم می گذراندم، دراز روی زمین، چانه ام این قدر روی فرش بژ ماند که خودش هم به رنگ بژ درآمد، درونم هم؛ ریه های بژ، قلب بژ خون بژ به رگ های بژ پمپاژ می کرد. روی زمین بودم که چسبر آمد تو و هستی آرام بژم را با نامه های تهدید آمیزی که به خاطر من دریافت می کرد آشفت.

پرسید «این تیم لانگ کدوم خریه؟»

به پشت غلت زدم و هرچه می دانستم به او گفتم، هرچند چیز دندان گیری نبود.

«پس مادر من وسط یکی از درگیری ها توی قایق این مردک مرده.»

«این جوری هم می شه گفت.»

«پس این مرد قاتل مادر من بوده.»

«مادرت به خواست خودش مرد.»

«هرچی، این حروم زاده زندگی ما رو نابود کرده. بدون اون شاید الان مادر داشتم، شاید بعد از تو منفورترین آدم استرالیا نبودم.»

«شاید»

«ادی چی می گه؟»

«ادی هیچی نمی گه.»

اولیای امور ادی را هم بیچاره کرده بودند، نه فقط به خاطر نقشش در ماجرا، بیشتر از مهلت ویزایش در استرالیا مانده بود و یک خلافکار حساب می شد. پاسپورتش را باطل کردند و یک روز در میان می بردنش بازجویی، ولی چون لازمش داشتند به تایلند دیپورتش نمی کردند. او در میان ما تنها کسی بود که آرامشش را حفظ کرده بود. آرامشش طبیعی و خدشه ناپذیر بود. ناگهان تحسینم را برانگیخت، چون با این که احساس می کردم خونسردی اش صرفاً یک نقاب است، این نقاب محکم ترین و با دوام ترین نقابی بود که به عمر دیده بودم.

جسپر گفت «می خوای با این افتضاح چه کار کنی؟»

به نکته خوبی اشاره کرد. این یک کلاه برداری عظیم بود. همه همین را می گفتند: خودت را برای زندان آماده کن مارتین. چه طور می شود خود را برای چنین چیزی آماده کرد؟ با حبس کردن خود در یک اتاق با آب و نان بیات؟ ولی کاری بود که باید انجام می دادم. همین جور جرم پشت جرم به من می بستند، مسخره ها پرونده ی کتاب راهنمای تبهکاری را دوباره باز کرده بودند. بالاخره به این نتیجه رسیده بودند یک پرونده ی درست و حسابی دست شان است. مثل ساختمان متروکه ای بودم که می خواستند تخریبش کنند و مردم برای تماشا جمع شده بودند.

تنها امیدم این بود که بتوانم کمی از پول را پس بدهم تا شاید مردم را کمی آرام کنم. می خواستم اعلام کنم من هم به اندازه ی خودشان گول خورده ام و قصد دارم تا سنت آخر پول شان را پس بدهم حتا اگر تمام عمرم صرف این کار می شد. چشم انداز روشنی نداشت ولی می خواستم تلاشم را بکنم. باید هزارتویم را می فروختم. جدا شدن از چیزی که این قدر با وسواس طراحی کرده و حیات بخشیده بودم سخت بود، چیزی که نه برای آوردن رویای خوشبختی، بلکه به قصد تحقق رویای شک و نفرت عمیق ساخته بودم، رویای پنهان شدن، رویایی که وفادارانه مرا سال ها مخفی نگه داشت.

هرکسی که یک دهان روی صورتش داشت به من هشدار داد روز حراج، خودم حضور پیدا نکنم ولی با تمام وجود دلم می خواست صاحب جدید هزارتو را ببینم. جسپر هم آمد؛ به هرحال کلبه ی او هم در معرض فروش بود، کلبه ای که هر دو به هم وانمود کردیم با دست خودمان ساختیمش. تعداد خریداران سر به هزار نفر می زد، نمی دانستم چند نفر واقعاً خریدارند و چند نفر فقط به قصد فضولی آمده اند.

وقتی رسیدم رعشه بر اندامم افتاد. همه به من چشم دوخته بودند و با هم پچ پچ می کردند. داد زدم پچ پچ شکل منحط حرف زدن است. دیگر کسی چیزی نگفت. نشستم زیر درخت مورد علاقه ام ولی این کار هم شکستم را قابل تحمل تر نکرد؛ دشمن وسط دژی که به قصد دور نگه داشتنش بنا شده بود شامپاین می نوشید. هرچند چیزی نگذشت که مردم لای دندان هایش گیر کردند؛ دیدن گم شدن شان در مارپیچ ها لذت بخش بود. این اتفاق ماجرای فروش آن جا را به تعویق انداخت. وقتی بالاخره حراج شد، دلال حراج سخرانی کوتاهی کرد و از خانه و هزارتو به عنوان «پادشاهی یکی از جنجالی ترین اذهان استرالیا» نام برد که هم ناراحت و مضطربم کرد و هم حسی از غرور بی جا درم ایجاد کرد. مثل شاهان دست به سینه ایستادم، هرچند می دانستم این کارم باعث نمی شود به شاهی معزول شباهت پیدا کنم، فقط خنده دارم می کند. این هزارتو به ترس ها و تزلزل ها و پارانویای من خیانت کرده بود و احساس می کردم با روحی برهنه درآن جا ایستاده ام. آیا خبر داشتند همه در جایی جمع شده بودند که اثابت می کرد من ترسوترین انسان روی زمین هستم؟

در پایان به خاطر اهمیت، جنون و یا بدنامی اش، هزارتو و دو عمارتی که درش پنهانی بودند به قیمت باور نکردنی هفت و نیم میلیون دلار فروخته شدند، تقریباً ده برابر ارزش واقعی اش. کاملاً می شد پیش بینی کرد هم رسانه ها و هم تابعان وفادارشان، مردم، متقاعد شده اند من مرد ثروتمندی هستم و همین آتش نفرتشان را نسبت به من تیزتر کرد. متوجه شدم خریدار آن جا یک فروشگاه زنجبره ای لوازم خانگی گران قیمت داشت و می خواست از هزارتوی من به عنوان جاذبه ی توریستی استفاده کند. خیلی خب. وقتی حرمت آدم به باد می رود بدتر از این ها هم می شود انتظار داشت.

کتاب ها و آت و آشغال هایم را بردم به یک انباری و خودم را به آپارتمانی که انوک برای من و کارولین اجاره کرده بود. حتا فرصت نکردم هفت و نیم میلیون دلارم را مثل گوشتی که جلو سگی می اندازند که به هرحال ترجیح می دهد پایت را گاز بگیرد به مردم پیشکش کنم. دولت تمام اموالم را توقیف کرد و حساب بانکی ام را بست. منتظر بودم دستگیرم کنند، از این بدتر نمی شد.

حالا که داشتم سقوط می کردم دوست داشتم یک نفر دیگر را هم با خودم پایین بکشم. ولی چه کسی؟ به خودم زحمت ندادم از هموطنانم به خاطر نفرت شان به خودم متنفر شوم. تک تک قطرات خشم و انزجارم را در منبع حجیم وجودم برای روزنامه نگارها ذخیره کردم، این سگ ها فحل نگهبان اخلاق، این موجودات از خود راضی متظاهر. برای بلایی که سر پدر و مادرم آوردند. برای عشق شان به تری. برای نفرت شان از من. بله، می خواستم ازشان انتقام بگیرم. وسواس ذهنی ام انتقام بود. برای همین بود که خرد نشدم. هنوز برای از هم گسیختن آمادگی نداشتم. یک پروژه ی دیگر به ذهنم رسید. پروژه ی نفرت. پروژه ی انتقام، با این که هرگز در انتقام موفق نبودم، در این کهن ترین سرگرمی بشر. ضمناً اهل دفاع از شرافتم هم نبودم. اصلاًنمی فهمم چه طور کسی می تواند سرش را بالا بگیرد و کلمه ی شرافت را به زبان بیاورد. ازتان می پرسم – فرق بین شرافت لکه دار شده و ضمیر آسیب دیده چیست؟ واقعاً کسی هنوز به این چرندیات باور دارد؟ نه، من فقط می خواستم انتقام بگیرم چون ضمیر و خود آگاه و نا خود آگاهم بارها زخم خورده بود. می خواستم دخل شان را بیاورم.

به کارولین گفتم می خواهم پول وکیل بدهم و ازش پول قرض گرفتم. بعد به یک کارآگاه خصوصی به اسم اندرو اسمیت زنگ زدم. در خانه اش همراه همسر و پودلش کار می کرد و شبیه یک حساب دار بود نه یک کارآگاه خصوصی. در حقیقت انگار نه انگار که کاری خصوصی انجام می داد. نشستم توی دفترش و کلاه و عینکم را برداشتم و از من پرسید چه کاری می تواند برایم انجام بدهد. همه چیز را برایش توضیح دادم و از آن جایی که یک حرفه ای تمام عیار بود اصلاً از نقشه ی حقیر و بد خواهانه و کینه توزانه ام ایراد نگرفت. بدون این که چیزی بگوید به حرف هایم گوش کرد و در پایان لبش را جمع کرد و پوز خندی زد و گفت «از همین الان شروع می کنم.»

فقط دو هفته گذشته بود که اندرو اسمیت با لبخند خاص خودش آمد سراغم. کارش را تمام کرده بود. نمی دانم چند قانون مربوط به حریم خصوصی افراد را شکسته بود، ولی نتیجه این که پرونده داد دستم. وقتی داشت به سگش غذا می داد من پرونده را ورق زدم و لبخند زدم و به نفس نفس افتادم و قاه قاه خندیدم. پرونده ی فوق العاده ای بود و اگر برایش نقشه نداشتم به عنوان یک اثر داستانی منتشرش می کردم، مطمئنم وارد لیست پرفروش ترین کتاب ها می شد. حالا تنها کاری که باید می کردم این بود که از حفظش کنم.

بعد برای تنها کار کثیفی که به عمرم انجام دادم آماده شدم.

کنفرانس مطبوعاتی که بدون دلیل مشخصی روی پله های سالن اپرای سیدنی برگزار شده بود، به طور زنده از تلویزیون پخش می شد. بوی بندر و جمعیت مطبوعاتی ها در هوای سرد صبحگاه به هم آمیخته بود. تمام گزارشگران رادیویی و تلویزیونی و خبرنگاران و روزنامه نگاران جمع بودند و همه در برابر هندسه ی غریب آن سالن اسطوره ای حقیر جلوه می کردیم. این گردهمایی اتفاق ویژه ای بود. من و رسانه ها – مثل ملاقات زن و شوهری بود که سال ها پیش از هم طلاق گرفته اند و حالا در مراسم تدفین تنها فرزندشان با هم روبه رو می شوند.

به محض این که با کبکبه و دبدبه از پله ها رفتم بالا و به لژ رسیدم، انگار که می خواستند از آرمانی والا دفاع کنند با سؤالات شان به من حمله ور شدند. صدای شان را بریدم.

«ای نر ماده های مطبوعات. من جمله ی کوتاهی آماده کرده ام: شما شرم و حیا را خورده و قی کرده اید. همین. گفتم که کوتاه است. ولی من اینجا نیامده ام برای تان توضیح دهم چه طور شما تقلید مضحک پیشینیان هستید، آمده ام به سؤالات جواب بدهم. از آن جایی که می دانم هیچ احترامی برای همکاران تان که صدای ضعیفی دارند قایل نیستید و جوری داد خواهید زد که صدای بقیه شنیده نشود، تک تک شما را مخاطب قرار می دهم و ازتان می خواهم که سؤال تان را بکنید.»

به روزنامه نگاری که از بقیه بهم نزدیک تر بود اشاره کردم «آهای، آقای هاردی، خوشحالم شما رو این جا می بینم نه پیش مشاوری که سه شنبه ها و پنجشنبه ها و شنبه ها برای ترک اعتیادتون به قمار به دفترش می رین. سؤال تون رو بفرمایید. نه؟ سؤالی ندارین؟»

همه با حیرت و سردرگمی به هم نگاه کردند.

«باشه. شما چی آقای هرمکن؟ امیدوارم خیلی خسته نباشید – هرچند، مردی که یک زن و دو معشوقه داره باید انرژی زیادی داشته باشه. معلومه معشوقه ی اولت، دانشجوی بیست و چهار ساله ی خبرنگاری، سرکار خانم ایلین بیلی و معشوقه ی دومت، خواهر زنت جین، اون قدری که بقیه فکر می کنن وقتت رو نمی گیرن.»

«چه خبره شده؟ سؤال هاتون کجا رفتن؟ شما چی آقای لودر؟ امیدوارم شیوه ی سؤال کردن تون مثل کتک زدن همسرتون نباشه. پنج بار، که یه بارش کار به دخالت پلیس کشید. خانم تون از شکایتش صرف نظر کرد. چرا؟ دوست تون داره یا ازتون می ترسه؟ دانستن حق مردم است!»

کوتاه نیامدم. بدتر کردم. تشت رسوایی همه را از بام انداختم. به نوبت درباره ی مشاوران خانواده شان پرسیدم، ناتوانی های جنسی شان، کاشت مو، جراحی پلاستیک. از یکی شان در این مورد پرسیدم که چه طور در تقسیم ارث سر برادرش کلاه گذاشته. از هفت نفر درباره ی اعتیادشون به کوکائین سؤال کردم و از یک نفر پرسیدم چه طور دلش آمده همسرش را بعد از این که فهمیده سرطان سینه داره طلاق بدهد. بعد ازاین که تک تک شان را تحقیر کردم، جمع دوباره تبدیل شد به افرادی جدا از هم. آمادگی چنین چیزی را نداشتند و زیر نورهای شان به خود می پیچیدند و عرق می ریختند.

«شما همین هفته ی پیش به روان پزشک تون گفتید دوست دارید به یه زن تعرض کنید؟ مدرکش این جا موجوده.» زدم روی کیفم. وقتی جرمم کلاهبرداری بود چه فرقی می کرد اتهام تجاوز به حریم خصوصی افراد هم به آن اضافه شود؟ دوربین ها و میکروفون های شان را به سمت هم تکان می دادند. می خواستند خاموش شان کنند ولی نمی توانستند، نمی دانستند باید چه کنند. بلبشویی بود! نمی شود برنامه ی زنده را پاک کرد؛ زندگی خصوصی شان از صفحه ی هر تلویزیون و بلند گوی هر رادیو کشور به بیرون نشت می کرد و خودشان این را خوب می دانستند. عادت شان این بود که به همه بهتان بزنند ولی حالا نوبت خودشان بود در معرض این توجه بیمار قرار بگیرند. به من زل می زدند، به یکدیگر، با ناباوری، مسخرگی، مثل استخون های جویده ای که عمودی قرار گرفته اند. یکی کت و کراواتش را درآورد. یکی آه کشید. اکثریت شان لبخندی از سر وحشت به لب داشتند. یک سانتی متر از جای شان تکان نمی خورند. همه با شلوار پایین غافلگیر شده بودند! بالاخره! این موجودات یک عمر از اهمیت موضوعاتی که گزارش می کردند بهره گرفته بودند و مثل آدم های مشهور برای خودشان جولان می دادند با این سوء تفاهم که زندگی شان مطلقاً متعلق به خودشان است. خب، دیگر نه. حال در تله ای اخلاقی که خودشان کار گذاشته بودند به دام افتاده بودند. داغ فلز تله برتن خودشان نشسته بود.

به شان چشمک زدم تا مطمئن شوند از تهاجم به حریم شخصی شان حظ وافر برده ام. ترس در حلقوم شان بود – خشک شان زده بود. تماشای سقوط توده ای انبوه غرور باشکوه بود.

گفتم «حالا تشریف ببرید منزل.» و رفتند. تا غم های شان را در سایه ها و آبجو دفن کنند. تنها ماندم، با سکوتی که همان چیزهایی را می گفت و همیشه می گوید.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب جزء از کل نشر چشمه
  • تاریخ: جمعه 25 بهمن 1398 - 09:02
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2458

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 841
  • بازدید دیروز: 2589
  • بازدید کل: 23049632