Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

آخرین پست استالینگراد

آخرین پست استالینگراد

در آخرین ماههای سال 1942 خونین ترین صفحات تاریخ جنگ جهانی دوم در ویرانه های استالینگراد نوشته میشد.

در اوایل 1943 باقیماندۀ سپاهیان آلمان، به روس ها که از ماهها پیش محاصره شان کرده بودند، تسلیم شدند. در این ماجرا، نیروهای محور، 330000 سرباز خود را از کف داد.

در ژانویه همان سال بود که آخرین هواپیمای آلمانی از استالینگراد پرواز کرد. این هواپیما هفت کیسۀ پستی به همراه داشت. اینها آخرین نامه های گروهی از سپاهیان بود که در آستانۀ مرگ، سخت جانی میکردند.

آخرین پستی که از استالینگراد به آلمان حرکت کرد، حامل آخرین پیام آنان بود.

نامه ها به مقصد نرسید. زیرا آنها را گشوند و برحسب مضامین شان تقسیم بندی کردند و به فرماندهی عالی فرستاند. آنها میبایست به عنوان مدرک کتابی که سرفرماندهی ارتش آلمان در نظر داشت برای تبرئۀ خود از ننگ شکست استالینگراد منتشر کند به کار رود. اما دکتر گوبلس پس از مطالعۀ این «مدارک» لحن آنها را چنان یافت که بکلی از تالیف کتاب منصرف شد!

این چند سطر از آن نامه ها استخراج گردید:

 

از نامۀ یک مامور هوا شناسی، به رفیقه اش

.... مونیکا، زندگی ما در مقام مقایسه با میلیونها سال عمر آسمان پر ستاره، چیست؟ امشب در آسمان زیبا ستارۀ «آندرومد» و «پگاز» درست بالای سر من قرار دارند. مدت درازی به تماشای آنها پرداختم – شاید در اندک زمانی من هم در آنجا ها خواهم بود...

در پیرامون من همه چیز در حال متلاشی شدن است. سپاهی با تمام عظمتش در کام مرگ فرو میرود. همۀ شب و تمام روز، گلوله باران ادامه دارد... و چهار مرد، در این هنگامۀ محشر، سرگرم تهیۀ گزارشهای هوا شناسی اند، و دربارۀ گرما و سرما و ابرها سخن میرانند. من شخصاً از جنگ اطلاع زیادی ندارم و هیچکس بدست من کشته نشده است... اما با همۀ نادانی، گمان میبرم که لابد در آن سوی، دشمنان، در قبال مردان خود این همه بی مبالاتی روا نمیدارند.

 

از شوهری به زنش....

بیش از همه چیز از این جهت ناراحت شدم که در خلال سطور نامۀ تو خواندم بشدت آرزو میکنی که نه تنها شوهر و عاشقت، بلکه پیانیست خود را هم در کنار خویش داشته باشی و او را باز یابی.... اما اگر این نامه بدست تو برسد درخواهی یافت که انگشتهای من ازمیان رفته است. این بلا در اوایل دسامبر بسر من آمد.

انگشت کوچولوی دست چپ من از میان رفت. این به جهنم! سه انگشت میانۀ دست راست هم از میان رفته. آنچه که مانده انگشتی است که بجای پیانو زدن فقط می تواند ماشه تفنگ را بکشد... کورت هانکه (شاید بیاد داشته باشی: او از دیپلمه های سال 37 کنسرواتوار است)، در خیابانی، در زیر آسمان، هفتۀ پیش با پیانوی بزرگی که به دست مان افتاد آپاسیوناتا را اجرا کرد. این برای ما، یک حادثۀ معمولی و روزمره نیست. پیانو درست در وسط خیابان قرار داشت. خانه ای که این پیانو متعلق به آن بود، از میان رفته بود. صدها سرباز با پالتو، درحالیکه پتوهایشان را بسر خود کشیده بودند گرداگرد او ایستاده بودند از هر طرف صدای گلوله و انفجار برمیخاست... اما سربازان گوش به نغمۀ بتهوون داشتند...

 

از مردی برفیق اندرزگویش

گفتن چقدر آسان است: «سلاح هایتان را بزمین بگذارید»... فکر میکنی اگر این کار را هم بکنیم روسها ما را آسوده خواهند گذاشت؟ شما که مردی فهمیده هستید، چرا این نصیحت را برفقای نزدیکتان نمیکنید و چرا به آنها نمیگوئید که از ساختن مهمات و سلاح امتناع ورزند؟

هیچ چیز آسانتر از اندرز گفتن نیست. اما جانم، حقیقت آنطوری که شما فکر میکنید نیست. آزادی ملتها؟ چه مزخرفاتی! ملتها همیشه همچنانکه بودند باقی میمانند، تنها سران ایشانند که نوبت عوض میکنند. اما درهر دوره، تماشاچیانی که دور از معرکه ایستاده اند دربارۀ آزاد ساختن ملل و غیره، سخنان نغز و پند و اندرز مفت نثار همه میکنند. به عقیدۀ من، تنها شاید در سال 1932 که هنوز کار از کار نگدشته بود امکان داشت که اقدامی بشود. ده سال پیش که هنوز فرصت داشتیم، ورقۀ رای میتوانست کاری انجام دهد. ولی امروز این حرفها تنها به قیمت جان آدم تمام میشود....

 

بازی و حقیقت...

... فایدۀ «مرگ قهرمانه» چیست؟ بارها خود من در صحنۀ نبرد، با رفتن به دهان مرگ رل قهرمانان را ایفا کرده ام. شما که جلو روی من نشسته بودید و تماشاچی آن بازیها بودید خیال میکردید که آثاری از حقیقت در آن بازیها هست. و آن مرگها با مرگ حقیقی ربطی میتوانند داشته باشند.

فرض این بود که میبایست قهرمانانه، بطرزی الهام بخش و تأثر انگیز، در راه هدفی عالی و مقدس جان سپرد. آنها همه اش بازی بود. باید دید که در حقیقت، مرگ چگونه چیزی است؟ در اینجا هر روز صدها نفر مثل سگ از بی غذائی می خشکند! مثل مگس میافتند و نفله میشوند. نه کسی اعتنائی میکند و نه کسی بفکر کفن و دفن و سایر تشریفات میافتد.

گاهی دست ندارند، گاهی پا، گاهی چشمانشان دریده و گاهی شکمشان سفره شده است... دلم میخواهد کسی فیلمی از مناظر تهیه کند تا شما بتوانید «زیباترین مرگهای قهرمانانه» را بالمعاینه ببینید. مرگی که ما با آن روبرو هستیم حتی درخور حیوانات هم نیست... اما من بخوبی میدانم که بعدها دربارۀ آن نیز شاهنامه ها خواهند نوشت و در مجسمۀ «سرباز گمنام» که بنای یاد بود دلاوران میهن را خواهد آراست، زخم بندیهای «قهرمان» را هم از یاد نخواهند برد و آن را هم بطور هیجان آوری مجسم خواهند کرد!...

 

از افسری به زنش...

... همه میدانیم که قربانی اشتباههای رهبرانمان شده ایم، و نیز میدانیم که شکست ما باعث خسران عظیم در آلمان و مردم آن خواهد شد. اما با این همه، به رستاخیز نیک فرجام ملت مان ایمان داریم.

مردان پاکدل انجام این آرزو را به عهده خواهند گرفت. کار شروع کرد. باید نخست دیوانگان رستاخیز را اول باید از تصفیه بیخردان و جانیان را از سر کارها دور کرد. آنهائیکه از جنگ به میهن باز خواهند گشت، این زباله ها را چون باد خواهند روفت. ما افسران پروسی هستیم و نیک میدانیم که در موقع مناسب چه باید کرد... اکنون که از سر نو زندگیم را از نظر میگذرانم میبینم که باید شکر گزار خداوند خود باشم. زندگی من زیبا، بسیار زیبا بود.

گویی از نردبانی بالا رفته ام. حتی این مرحلۀ آخر نیز زیباست. میتوانم بگویم پایانی در خور آغاز و یا حسن مقطعی کامل است...

بیاد من صلیبی از چوب، در گورستان نصب کن و سرت را بلند نگهدار....

 

از سربازی به پدر روحانی اش ....

... در این شهر، طرح مسألۀ وجود خداوند، نفی او خواهد بود! پدر جان من، باید این نکته را بنویسم و از این جهت هم دو چندان متأسفم زیرا تو مرا در حالیکه از محبت مادر محروم بودم بزرگ کردی. و نیز پیوسته نام خداوند را در گوشم خواندی و دیدگانم را متوجه آثار عظمت وی ساختی. از ذکر این کلمات تأسف دیگری هم دارم آن اینست که این سخنان آخرین سخنان من خواهد بود.

پدر جان! تو کشیش و روحانی هستی. تو بمن یاد داده ای که در آخرین لحظه و یا در آخرین سخنان خود، باید تنها حقیقت را و یا آنچه را که در نظر ما حقیقت مینماید بزبان آوریم. من بطلب خدا برخاستم. او را در هر سوراخ خمپاره، در هرخانه ویران شده، در هرگوشه، در کنار جنازۀ هرسرباز، در آسمان و حتی در این چاله که جان پناه من است جستم... گرچه از اعماق دلم او را ندا در دادم و به کمک خواستم، اما چه باید کرد که او را نیافتم: خانه ها ویران بود. مردان، چه ترسو و چه بیباک، درهمه چون خود من سرگردان بودند.

در سراسر زمین، گرسنگی بود و آدم کشی بود. در آسمان نیز از آتش و گلوله هرچه بخواهی بود اما خدا نبود... پس اگر خدائی هست، پدر جان! آنجا پیش شماست؛ در دعاهای تست، در سرودهای تست، در وعظهای تست، در صدای ناقوسها و عطر بخوردانهای آنجاست، نه در استالینگراد.

 

از توپخانه به هلموت...

هلموت عزیز! گوئی همه چیز برای کوره بدر بردن من مهیاست. همراه 200000 مرد جنگی در میان گل و لجن نشسته ایم. دشمن گرداگرد ما را فرا گرفته اما بزبان آوردن کلمۀ «محاصره» ممنوع است، حال آنکه بدون اینکه حتی شانس دفاعی هم بدست بیاوریم، در حفره های خود نفله میشویم. در توپخانۀ من، تنها 26 گلوله باقی مانده است... اکنون از خودم بگویم: هنوز سر به تنم است، نبضم عادی میزند. دوازده تا سیگار دارم، پریروز سوپ خوردم و امروز هم گوشت کنسرو خوک، بیست و شش سال دارم. بجای هیزم مبل میسوزانم. داشتیم... یکی از آنها هستم که وقتیکه نوار باریکه را به سینه مان می چسباندند گلوشان را به فریاد «هایل هیتلر» پاره میکردند؛ عیناً مثل خودت... حالا سرنوشت من یکی از این دو صورت را پیدا خواهد کرد: یا مثل سگی مردن، و یا به سیبری فرستاده شدن. شاید اینها آنقدر هم بد نمیباشد. اما وقتی آدم فکر میکند که برای چه به این بلاها گرفتار آمده، براستی که دیوانه میشود! معذلک بگذار بیایند. در توپخانۀ ما هنوز 26 گلوله برای پذیرائی آنها آماده است. در طپانچۀ (8- 0) من هم شش گلولۀ براق و تر و تمیز ذخیره شده...

حالا باید دیگر به نامه خاتمه بدهم. زیرا بقول بچه ها وقت «دعای شام» و خواب نزدیک است. باید اندکی بیشتر به اعماق سوراخمان بخزیم. دوست بسیار عزیز! یقین داشته باش میتوانی این نامه را بی جواب بگذاری زیرا دیگر احتیاجی به آن نخواهد بود.

 

از مردیکه در اندیشه فرزندانش بود، به زنش

.... امسال ژانویه، تو بیست و هشت ساله خواهی شد. این سن، برای زن خوشگلی چون تو هنوز بسیار کم است... برای شوهرکردن، باید صبر کنی چند ماهی بگذرد، نه زیاد؛ زیرا «گرترود» و «کلاوس» به پدری احتیاج دارند. فراموش نکن که باید بخاطر بچه ها حتما این کار را بکنی. دربارۀ پدر آینده شان زیاد مشکل پسند و سخت گیر مباش... به مردی که انتخاب خواهی کرد به دقت نگاه کن، به چشمهایش، و هنگامی که دست ترا میفشارد و به انگشت هایش... بچه ها یمان را طوری بزرگ کن که بیش از هر چیز «انسان» های خوبی بشوند....

 

پسر ژنرالی به پدرش مینویسد....

... میبایست پیش از آن که ترا بکمک بخواهم بیشتر و بهتر فکر میکردم. تو همیشه آدمی «حق بجانب» بودی و مطمئنا همیشه هم حق با تو خواهد بود!... وقت آن رسیده است که بالاخره مردم آلمان مسببین دیوانۀ این جنگ را لعنت و نفرین کنند. .... تیمسار، مطمئن باشید که پیروزی را در خواب خواهید دید! پرچم ها و مردان جنگی یکایک به دنبال هم سرنگون میشوند تا جائی که دیگر برای سرنگون شدن نه پرچمی باقی مانده و نه مردی....

استالینگراد محصول یک ضرورت نظامی نیست؛ نام این ماجرا، قمار سیاسی است. و... تیمسار! اوقاتتان تلخ نشود: فرزند شما در این قمار شرکت نخواهد کرد! او، راه دوم  وشق دیگر، یعنی زنده ماندن را انتخاب خواهد کرد – ولو در آن طرف جبهه!

 

سه شب برای خاطر او...

روز سه شنبه دو تانک «ت 34» روس با توپ متحرک ضد تانکم نابود کردم. کنجکاوی موجب شده بود که پا از خط به اینطرف بگذارند. کاری بزرگ و شایان تحسین انجام داده بودم... بعد از آنکه دود فرو نشست بقایای تانکها را تماشا کردم. از دریچۀ یکی شان جسدی آویزان بود؛ سر بپائین. لابد پاهایش گیر کرده، در تله مانده بود... دقت کردم، دیدم تا زانوانش سوخته بود.

جسد زنده بود و مینالید. خدا میداند چه غذابی میکشید. آزاد کردنش مطلقا امکان نداشت... اگر هم ممکن بود، تازه باز چه فایده: یکی دو ساعت بیشتر جان میکند و زجر میکشید، و آخرش هم میمرد. با گلوله ای کارش را تمام کردم، و وقتی او را میزدم اشگ از گونه هایم فرو ریخت، اکنون سه شب است که برای خاطر او، برای خاطر دشمنی که کشته ام اشگ میریزم....

 

کرانه ها و پلها...

.... ترا دوست میدارم. عجیب است که انسان تنها هنگامی درست به ارزش چیزی پی میبرد، که در حال دست دادن آن است. علی رغم مسافات، در میان قلبها، پلها همچنان برقرار است. این پلها دلدادگان را به دلدارهایشان ربط میدهد. من بوسیله این پل همیشه با تو در ارتباط بودم. هرشب، داستان زندگی آنروز خود را بتو باز میگفتم و دنیای خود را بتو باز میشناساندم. میخواستم اینها را بعد از مراجعتم با تو در میان بگذارم... اما حالا پیش از وقت برکاغذ آوردم. زیرا دیگر بازگشتن متصور نیست!

تا کرانه ها وجود دارد، پلها نیز وجود خواهد داشت. باید جرات داشت از طریق این پلها با یک دیگر هم در ارتباط بود. پلی مرا بسوی تو میرساند و پلی دیگر بسوی ابدیت. اینک در پایان کار میبینم که هر دو یکی بوده است.

فردا من قدم بر روی پل دوم خواهم گذاشت... دست خود را بسوی من دراز کن و دست مرا بگیر تا عبور از پل برایم آسان گردد....

 

از افسری به زنش...

... تو زن یک افسر آلمانی هستی. پس آنچه را که بتو میگویم بدون خم به ابرو آوردن و سر بپایین افکندن بشنو. همان گونه که در روز آخرین وداعمان در ایستگاه راه آهن وقتی که قطار مرا بسوی مشرق میآورد سر بپائین نیفکندی...

گوش کن، آوگوستا! تو میدانی که من دربارۀ تو چه میاندیشم... گرچه ما دربارۀ احساساتمان با همدیگر زیاد صحبت نکردیم! من ترا بسیار دوست می دارم و تو نیز مرا.... بنابراین مطمئن باش که اینک حقیقت را بتو میگویم. حقیقت تلخ، این است که دست به شومترین نبردها در شرایطی بس نومیدی آور زده ام. پریشانی، گرسنگی، سرما، از هم گسستگی، شک و شبهه، نومیدی و مرگ هراس آور!...

دربارۀ این آخری، بیش از این چیزی نخواهم گفت... من سهمی را که در این گناه بزرگ دارم، هرگز انکار نمیکنم. اما سهم من، تو خود میدانی که فقط یک در 17 میلیون است!

.... با خود می گویم با فدا کردن خود شاید به بهای خون خویش بتوانم تاوان گناهم را بدهم و دین خود را ادا کنم... آوگوستا! تو هم روزی چنین خواهی اندیشید... من بسیار متأسفم که برای عرض شجاعت و جسارت خود جز کشته شدن – آنهم در راه هدفی احمقانه (اگر نخواهیم بگوییم جانیانه) – چاره ئی دیگر ندارم!

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته یکشنبه 28 آبان 1340
  • تاریخ: چهارشنبه 16 بهمن 1398 - 05:48
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2252

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1191
  • بازدید دیروز: 3439
  • بازدید کل: 23066797