Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

پناهگاه - قسمت آخر

پناهگاه - قسمت آخر

نوشته: هانری بردو
ترجمه: رضا عقیلی

بدینگونه، سخنانم پایان پذیرفت چون به قضات و تماشاچیان نگاه کردم بر من مسلم شد که اظهاراتم همگی آنانرا سخت تحت تاثیر قرار داده است. وکیل مدافع میخواست از نتیجۀ بیانات من به نفع موکلش استفاده کند لذا بلافاصله از رئیس دادگاه تقاضا کرد که بقیه شهود مطالب خود را بیان کنند؛ چه باقیماندگان از طرفداران متهم بودند که «فانی» و «پیر»، نیز بین آنان دیده میشدند ولی این مستخدمین پیر، چگونه میتوانستند بر گفته های من چیزی بیفزایند؟ منظور «هروه رولان» نمایشی بود که دادگاه بداند متهم نیز هواخواهان و یارانی دارد که بنفعش گواهی میدهند.

«روژه ویتال» مقتول در جنگ بزرگ جهانی منشاء خدمات بزرگی بود و نمونه بهترین و بصیرترین مامورین بیمه بشمار میرفت همکارانش نیز، برای گواهی همین موضوع، بدادگاه آمده بودند. دادستان شخصا عقیده داشت چون مقتول زنی نجیب و شرافتمند را فریب داده بود، گناه عظیمی مرتکب شده و بعلاوه او را متهم به کلاهبرداری کرده بود؛ چون مقتول در اولین روز باتفاق «مارسلین» به بانک رفته و زن تیره بخت در اثر اغفال او، کلیه وجوهی را که در حساب خود داشته است، به «روژه ویتال» تسلیم کرده بود؛ دادستان از این دو جهت جرم مقتول را مسلم میدانست ولی معتقد بود عمل متهمه که هفت تیر را از کشوی میز بیرون آورده و مردی را در خواب به قتل رسانیده، نیز گناهی غیرقابل اغماض میباشد و به جای اعدام بایستی حتما به حبس با اعمال شاقه یا تبعید، محکوم گردد و نباید حمله به مردی بی دفاع را بدون کیفر گذاشت.

استدلال دادستان قوی بود و هرکس آنرا می شنید، تسلیم میشد وکیل مدافع در مقابل این منطق قوی چه جوابی میتوانست بدهد؟

از سالها قبل، من با «هروه رولان» آشنائی داشتم و قدرت بیان و نحوۀ دفاع او را میدانستم، او در محاکمات از روش ناپلئون پیروی میکرد بدین معنی که انگشت روی نقاط ضعف میگذاشت و حمله شدید و سخت خود را، از آنجا شروع میکرد تا دشمن بکلی خلع سلاح گردد. او هرگز قوای خود را متفرق نمیساخت بلکه همه را در همان نقطه ضعف متمرکز میکرد.

فکر میکردم، آیا این بار هم توفیق حاصل خواهد کرد؟ مدافعاتش بقدری هیجان انگیز بود که دادگاه را تحت تأثیر قرار داده بود، سراسر زندگانی موکله اش را چون پردۀ نقاشی، بدین شکل برای حاضرین ترسیم میکرد:

- آقایان قضات خطرناکترین دوره عمر زنان، چهل سالگی است. آنها در این دوره احساس میکنند که زیبائیها و دلربائیهای دوران جوانیشان در معرض تهدید پیری واقع شده و قریبا آنها را از دست میدهند، آنقدر که زنی چهل ساله احتیاج به مراقبت و نظارت مستقیم و مداوم شوهر دارد؛ زن جوان و زیبای بیست ساله ندارد، خطر سقوط، هردم زن چهل ساله را تهدید میکند و در این مرحله تکالیف شوهر سنگیتر میشود زیرا اعصاب زن حساستر و احساساتش رقبق تر میگردد، زنی که در بحبوحه جوانی است نسبت به زن چهل ساله شکست ناپذیرتر است...

در کلیه مدافعاتش، قصد حمله و تعرض بمن نداشت، بلکه میخواست تا سر حد امکان به نفع موکله اش به مقتول فریبکار حمله کرده و او را در انظار و افکار عمومی محکوم کند، میگفت:

- مقتول، زندگی شرافتمدانه ای نداشت و اصولا مردی نجیب و عفیف نبود؛ اگر با وعده های پوچ و تو خالی خود زنی شوهردار را اغوا نمیکرد، هرگز چنین سرنوشتی در کمینش نبود، من یقین دارم چنانکه دادگاه از روی انصاف و عدالت حکم برائت متهمه را صادر کند از همان لحظه بدبختی و تیره روزی وی شروع خواهد شد؛ آیا موکله من، پس از رهائی از زندان بکجا پناه ببرد؟ و به کی رو آورد؟ او در این جهان بزرگ، دو نفر حامی مهربان داشت که هر دو را از دست داد، یکی پدر پیر و شرافتمندش بود، دیگری شوهری شجاع و نجیب که به هیچ وجه او را بخود راه نخواهد داد. آیا دقت کرده اید که مسئول واقعی مرگ ناگهانی پیرمرد، این مهندس خدمتگزار این مخترع و مبتکری که کشور به وجودش مباهات میکرد، کیست؟ تصور نمیکنم، جز مقتول حقه باز و فریبکار یعنی «روژه ویتال» بتوان دیگری را مقصر دانست! آیا به سرنوشت آینده موکله من فکر کرده اید؟ میدانید چه سرنوشت شومی در انتظار اوست؟

چرا قانون، کلمه «قاتل» را به کسی اطلاق میکند که جسم دیگری را کشته باشد؟ مگر قاتلین روح و کسانیکه روحهای پاک و بی آلایش را می کشند، جنایت کارانی به مراتب مخوفتر و هولناکتر از دسته اول نیستند؟ پس چرا، اینان بدون مجازات می مانند و قانون در این مورد ساکت است؟ تنها یکی از این قاتلین، به مجازات رسید و آنهم «روژه ویتال» بود!

آقایان قضات! موکله تیره بخت من، در اختیار شماست و آماده برای قبول هر نوع کیفری است که بر وی تحمیل شود، ولی من مطمئنم وجدان بیدار شما قضاوت غلط نکرده و او را محکوم نخواهد کرد.

من در جای خود محسور بیانات آقای «هروه رولان»، وکیل زبر دست و ناطق توانا گشته بودم، اشتباه نمیکردم از وضع تماشاچیان و صحبتهای بیخ گوشی آنان معلوم بود که بحال «مارسلین» رقت برده و همگی آرزو دارند، حکم محکمه به نفع او صادر شود.

رئیس دادگاه ختم محاکمه را اعلام کرد و قضات برای شور نهائی سالن دادگاه را ترک گفتند، دیری نگذشت دوباره همگی در جای خود مستقر شده و متفقاً حکم برائت و آزادی «مارسلین» را اعلام کردند. آقای «هروه رولان» بلافاصله نزد من آمد و با فروتنی خاصی بمن گفت:

- شما باعث نجات او شدید، یقین دارم اگر شما آنطور صحبت نمیکردید، «مارسلین» به ده سال زندان با کار یا لااقل به ده سال تبعید محکوم میشد.

در این اثنا، «مارسلین» داخل جایگاه شهود شد و ژاندارمهای مراقب او را ترک گفتند: وی چند قدم جلوتر آمد تا نزدیک من رسید، هنوز چهره اش پریده رنگ بود و آثار رنج روی خطوط آن دیده میشد، آن قامت راست و کشیده اش، در نظر من کوتاه و خمیده آمد، آثار زیبائی هنوز در قیافه اش وجود داشت، چرا در این سالهای اخیر من توجهی به زیبائی او نداشتم؟ چرا اجازه دادم در این اواخر چنان گودال عمیقی بین من و او بوجود آید؟ و بالاخره چرا در سراسر زندگی نسبت باو خونسرد و بی اعتنا بودم؟

وی با لحن اندوهباری بمن گفت:

- من همه چیز را مدیون شما هستم. و میخواهم آنقدر زنده بمانم تا خطاهایم را جبران و ترمیم کنم.

- مارسلین، شما دیگر تبرئه شده اید و همه چیز تمام شد.

- ولی جنایت من هنوز باقی است و نمیتوان منکر آدم کشی من شد، بعلاوه مهمتر از آن گناهی است که نسبت بشما مرتکب شده ام، این گناه بیشتر مرا آزار میدهد، ساعتی قبل موقعیکه گوش به سخنان شما داده بودم، پیش خود تصور کردم مرا بخشیده اید و فوق العاده خوشحال شدم، اما اکنون دانستم که فقط میخواستید مرا نجات بدهید، من هیچ وقت نمیتوانم این محبت شما را مخصوصاً اینکه تقاضای پدرم را اجابت کردید، جبران کنم و نمیدانم چگونه از عهده سپاسگزاری آن برآیم؟

باو گفتم:

- او بشما علاقۀ شدیدی داشت.

- و از خجلت بد نامی و ننگی که من برایش فراهم کرده بودم، چشم از این دنیا پوشید، بله، من نسبت باو هم خود را گناهکار میدانم.

دیگر جوابی نداشتم باو بدهم، نمیتوانستم گناهان زنی بدکار را ببخشایم و محال بود، زنی جنایتکار را به منزلم راه دهم. چون لحظه ای سکوت بین ما حکمفرما شد، وی آهسته زیرلب زمزمه کرد:

- جرئت ندارم مانند گذشته، شما را بنام کوچکتان صدا کنم بنابراین آقای «روژمون» مطمئن باشید که برای همیشه نام من از زندگی شما محو و ناپدید میشود، و دیگر به هیچ عنوان اسم مرا نخواهید شنید، ولی لااقل بگوئید که آیا میتوانم امیدوار باشم روزی بشنوم که مرا بخشوده اید؟ من فقط باین امید زنده خواهم ماند، والا خود شما بهتر میدانید که من دیگر در این دنیا، هیچگونه امیدی ندارم، جوان نیستم که شوهر کنم، فرزندی ندارم که باو دلخوش باشم و شوهر و خانه و زندگی و خانواده ای ندارم که بدان دل ببندم، بنابراین خداحافظ!

- خداحافظ، مارسلین.

چون میخواست سوار تاکسی شود از او پرسیدم.

- اکنون بکجا میروید؟

نشانی خانه ای را در خیابان «پاسی» داد که زنان تارک دنیا در آن زندگی میکردند و میگفت مدتی در آنجا خواهد ماند سپس به «نیس» عزیمت خواهد کرد تا ببیند، پدرش چه چیزی برایش باقی گذاشته است.

با قدی خمیده، سوار تاکسی شد، اوائل شب بود که من به منزل بازگشتم، این آخرین دیدار ما بود.

تمام ایام آن هفته را در تردید و دودلی بسر بردم، گاهی تصمیم میگرفتم برای همیشه از زنی که مدت بیست سال، برایم فداکاری کرده، جدا شوم زیرا به فحشا و جنایت آلوده شده بود و گاهی از باقی مانده خاکستر عشقش احساس گرمای مختصری میکردم و دلم بحالش میسوخت، بفکر میافتادم که نیکی را بسر حد کمال رسانیده، او را از عزلتگاه خیابان «پاسی» بمنزل بازگردانم.

نیروئی که مبداء آن عواطف و احساسات مذهبی بود، مرا تحت فشار قرار داده بود که نه تنها او را ببخشم بلکه، او را بکانون خانواده بازگردانم، آیا باین ندای قلبی که بمن فرمان میداد، دوباره نام ننگین او را در کنار نام خود گذارم و خبط و خطاهای گذشته اش را نادیده انکارم گوش فرا دهم و براو رحم آورم؟

در این افکار بودم که زنگ تلفن صدا کرد، چون گوشی را برداشتم صدای آقای «هروه رولان» را شنیدم که میگفت:

- در مورد طرح پرونده طلاق، در دادگاه چه باید بکنم؟

- هیچ!

همین یک کلمه «هیچ» سرنوشت مرا تعیین میکرد بی اختیار تصمیم گرفتم بدون آنکه اراده ای داشته باشم، آری، همسرم را بخانه باز خواهم گرداند.

سوار اتومبیل شدم و بطرف خیابان «پاسی» براه افتادم، در راه نقشه هایم را کشیدم، دیگر نباید از گذشته سخنی با به میان آورم، یگانه شرط من با او همین خواهد بود و بس. زندگی عادی خود را دوباره از سر خواهم گرفت، ولی آیا زندگی خالی از سعادت و خوشبختی امکان دارد؟ یقین داشتم که چنین زندگانی محال نیست.

مقابل منزل رسیدم و زنگ در را نواختم، از زنی که در را برویم گشود سراغ خانم «روژمون» را گرفتم؛ هیچکس زنی بنام «مادام روژمون» را نمی شناخت، او حتی بنام «مارسلین» هم در آن عزلتگاه نمی شناختند، لذا سراغ «مادام دگرانژ» را گرفتم.

خواهر مقدس گفت:

- با «مادام دگرانژ»کار دارید؟ او پریروز اینجا را ترک گفت؟

- کجا رفت؟

- چه عرض کنم.

از او خواهش کردم، که بزرگتران خانه را صدا کند، چند لحظه بعد، یکی از زنان تارک دنیا، دم در آمد و چون سئوالم را تکرار کردم، و نشانی تازه «مادام دگرانژ» را از او پرسیدم، در جواب گفت که او، نشانی جدیدش را به هیچ کس نگفته است و چون تعجب مرا دید، بدون اینکه منتظر توضیحات بعدی من شود گفت:

- آه! شما شوهر او هستید؟ او یگانه امیدش بشما بود و آرزوی دیدارتان را داشت، تمام مدت توقفش در اینجا، انتظار شما را میکشید و چون ناامید شد، تصمیم گرفت به نقطه نامعلومی برود.

- یعنی چطور؟

- آه! نه اینکه خود را بکشد، خیر، معتقدات مذهبی او بقدری محکم بود که هرگز این گونه افکار را به مغزش راه نمیداد، او تسلیم اراده خداوند متعال بود، و چون ما را ترک میگفت، از ما خواهش کرد که برایش دعا کنیم، آنگاه از او خواستیم که ارتباطش را با ما قطع نکند ولی او جواب داد میل دارد، در دنیائی زندگی کند که دیگر کسی نتواند اثری از او پیدا کند.

بیش از آنچه که او گفت، مطلبی دستگیرم نشد؛ آیا اثری از او نخواهم یافت؟ بنا بگفته زن تارک دنیا، «مارسلین» از رفتن به «نیس» منصرف شده بود، آیا به جستجویش برخیزم؟ احساس میکنم در عین بخشش غرور و خود خواهی مرا رها نمیکند، کارهای جاری روزانه، دوباره تمام اوقات مرا مصروف خود میکنند، آیا برای جبران خطاهای گذشته ام. دیر نشده است؟ دوباره باید در تنهائی بسر برم؟ آری، خیلی دیر شده است، و بهترین موقعیت را برای نیکی نسبت بکسیکه بمن بدی کرده بود و برای جبران خطاهای گذشته ام، از دست داده ام، موقعی بسراغش رفتم که دیگر دیر شده بود.

پایان!

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته یکشنبه 13 خرداد 1341
  • تاریخ: دوشنبه 9 دی 1398 - 11:35
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2346

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 100
  • بازدید دیروز: 3840
  • بازدید کل: 23111301