Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

مرشد و مارگریتا- قسمت دهم

مرشد و مارگریتا- قسمت دهم

نوشته: میخائیل بولگاکف
ترجمه: عباس میلانی

هنگامی که زندانیان را به تپۀ جلجتا می بردند، متی باجگیر در میان خلق مشتاق در پی محافظین می دوید و می کوشید با ایما و اشاره ای به یسوعا بفهماند که حداقل متی همراه اوست و در این بازپسین سفر، تنها نیست و از خدا به دعا می خواهد تا مرگی عاجل ارزانی یسوعا کند. اما یسوعا به دوردست، به آنجا که او را می بردند، چشم دوخته بود و پروای دیدن متی را نداشت.

دسته حدود نیم کیلومتر از راه را پیموده بود، و موج جمعیت متی را به محاذات گاری زندانیان پیش می راند، که ناگهان فکر درخشان و ساده ای به ذهن متی خطور کرد. در تب و تاب این فکر تازه، خود را لعن می کرد که چرا پیشتر به این اندیشه نرسیده بود. سربازان در ستون به هم پیوسته حرکت نمی کردند و میانشان شکافی بود. می شد با چالاکی و موقع شناسی، خم شد و از میان دو سرباز به داخل صف پرید و به گاری رسید و بر آن سوار شد. آنگاه یسوعا از مرگی پر از عذاب نجات می یافت. لحظه ای کافی بود تا خنجر را از پشت بر سینۀ یسوعا کوبد و فریاد زند: «یسوعا! نجات خواهم داد و همراهت فرمان خواهم یافت! منم، متی باجگیر، تنها حواری وفادار تو!»

اگر خدا لحظۀ دیگری هم ارزانی اش می داشت، آنگاه می توانست با ضربه ای خود را نیز رها کند و از مرگی عذاب آور بر صلیب وارهد. نه آنکه متی باجگیر پیشین، پروای نحوۀ مرگش را داشت، بلکه او فقط یک چیز را طلب می کرد: یسوعا که در زندگی هرگز کسی را نیازرده بود و از عذاب تصلیب وارهد.

نقشۀ بسیار خوبی بود که تنها یک ایراد داشت: باجگیر نه خنجر داشت نه پول.

متی که از خود به خشم بود، از میان جمعیت بیرون زد و دوان دوان راهی شهر شد فکر و ذکرش تنها این بود که چگونه می تواند هرطور که شده فورا خنجری در شهر پیدا کند و دوباره به دسته برسد.

تا دروازۀ شهر دوید، از لابلای قافله های زائرینی که راهی شهر بودند گذر کرد و در سمت چپش، در باز یک دکان خبازی را دید. باجگیر که از دویدن در طول راه دم کرده نفس نفس می زد، بر خود مسلط شد، زن خباز را که پشت پیشخوان ایستاده بود سلامی گفت، از او طلب قرص نانی کرد که پشت سر زن، بر قفسۀ فوقانی جا داشت، و چنان وانمود که انگار آن قرص نان را بر همۀ نانهای دیگر ترجیح می دهد. چون زن خباز به عقب برگشت، او بی سر و صدا و به سرعت، آنچه را که در طلبش بود- چاقوی نان بری بلند و تیز چون  تیغ- قاپید و از دکان فرار کرد.

چند لحظه بعد، دوباره به جادۀ یافا رسید، اما دسته در دیدرس نبود. می دوید. یکی دو بار ایستاد و بی حرکت برزمین دراز کشید و نفسی تازه کرد و اسباب تحیر کسانی شد که پای پیاده یا سوار بر قاطر عازم اورشلیم بودند. وقتی دراز می کشید، صدای قلبش را در قفس سینه و سر و گوشش می شنید. نفسش که  تازه می شد، برمی خاست و دوباره می دوید، البته هر بار سرعتش از نوبت پیشین کندتر می شد. سرانجام زمانی چشمش به دستۀ طولانی غبارافزا افتاد که به زیر تپه رسیده بود.

باجگیر ناله ای کرد: «خدایا!» می دانست دیر رسیده است.

با گذشت چهارمین ساعت تصلیب، عذاب متی به اوج تازه ای رسید و به وادی جنون کشاندش. از سنگی که برآن نشسته بود برخاست، چاقوی مسروقه را بر زمین افکند. قمقمه اش را لگد کوب کرد و خود را از آب محروم ساخت. دستار از سر برگرفت، موی افشان خویش بکند و بر خود لعن فرستاد. پی درپی الفاظی نامفهوم در لعن خود می گفت: تف می کرد و نعره می کشید و بر پدر و مادر خویش لعنت می فرستاد که فرزندی احمق چون او زاده اند.

اما از آنجا که لعن و طعن در آن جهنم آفتاب زده تأثیری نداشت، دستهای خشکش را مشت کرد و به سوی فلک بالا برد، به طرف آفتابی که به آرامی در مدیترانه فرو می رفت و سایه ها را درازتر می کرد. باجگیر از خدا به هزار لابه می خواست تا معجزه ای شود و مرگ یسوعا مقدر گردد.

چشمهایش را دوباره گشود، بر فراز تپه تغییری حاصل نشده بود، الا آنکه نور دیگر بر مدالهای سینۀ سربازان بازتابی نداشت. آفتاب برپشت بدنهای مجرمین می تابید و صورتهاشان، به سمت شرق و به سوی اورشلیم خم شده بود. آنگاه باجگیر بانگ برآورد:

«خدایا، لعنت باد!»

با صدایی گرفته فریاد می زد که... دیگر به او ایمان ندارد.

متی می غرید: «توسمیع نیستی، اگر سمیع بودی، حرفم را می شنیدی و به چشم برهم زدنی جانش را برمی گرفتی.»

باجگیر چشمهایش را فرو بسته بود و صاعقه ای آسمانی را انتظار می کشید. اتفاقی نیفتاد. بی آنکه چشمهای خود را بگشاید، خشمش را با نفرین بر آسمان فرو نشاند. فریاد می زد که ایمانش خلل یافته و حتما خدایان دیگر و بهتری نیز هستند. هیچ خدایی رخصت نمی داد مردی چون یسوعا بر صلیب بگذارد.

باجگیر که صدایش سخت گرفته بود، فریاد زد: «نه، اشتباه می کردم... شاید دود قربانیهای معبد چشمت را نابینا کرده و تنها بانگ شیپور کاهنان را شنوایی؟... ای خدای راهزنان و حامیان و هواداران راهزنان لعنت باد!»

در آن لحظه، نسیمی بر صورتش وزید و چیزی زیر پایش لرزید. نسیم دوم آمد و باجگیر چشم گشود و دید همه چیز، خواه در پی لعن و نفرینهای او و خواه به هر علتی که بود، تغییر کرده است. ابری طوفانی خورشید را فرو بلعیده بود و به تهدید و بی ترحم، از غرب رخ می نمود. کناره های ابر سفید و مضرس بود، و دل غرانش را لکه های مسین می پوشاند. ستونهای سفیدی از خاک، برخاسته به بادی ناگهانی، در طول جادۀ یافا در حرکت بودند. باجگیر آرام بود، غمش این بود که آیا طوفانی که بر فراز اورشلیم می غرد، سرنوشت یسوعا را هم تغییری خواهد داد. به زبانه های رعد و برقی که از کناره های ابر بیرون می زد خیره شده بود و دعا می کرد یکی از آنها بر صلیب یسوعا فرود آید. استغفارکنان بر لکه های هنوز آبی آسمان می نگریست و لاشخورها را می دید که بال می زدند و دور می شدند تا از طوفان در امان مانند. متی می دانست که زود لب به نفرین گشوده است. اکنون دیگر خدا به حرفهایش گوش نمی داد.

باجگیر چرخی زد و زیر تپه نگاهی انداخت و سواران را در کار حرکت دید. از پشته ای که بر آن ایستاده بود، به خوبی می توانست عزیمت شتابزدۀ سپاهیان را ببیند؛ نیزه ها را از خاک بر می کشیدند و رداهاشان را برشانه می افکندند.مهتران پیشاپیش اسبان به سوی جادۀ خاکی می دویدند: فوج در حال حرکت بود. باجگیر که دستش را سایبان صورت کرده بود و شنهایی را که باد به دهانش کرده بود به بیرون تف می کرد، در این فکر بود که چرا فوج سواران قصد عزیمت دارد. نگاهش را به فراز تپه انداخت و شبح مردی را در ردای نظامی سرخ رنگ دید که بسوی محل تصلیب می رفت. قلب متی از حرکت باز ایستاد: فرجام سریعی را پیش بینی کرد.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در مرشد و مارگریتا- قسمت یازدهم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب مرشد و مارگریتا، انتشارات فرهنگ نشر نو
  • تاریخ: شنبه 11 آبان 1398 - 21:18
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2183

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1694
  • بازدید دیروز: 2589
  • بازدید کل: 23050485