هنوز در فکر بودم که تنه عابری مرا به خود آورد، اوه، چه ازدحامی تازه متوجه شدم کجا هستم- بازار سبزی و میوه روز. همه خانمهای محله ما برای خرید به اینجا میآیند. جای شلوغی است آدم باید خیلی مواظب باشد. تا تنه نخورد. سبدهاشون همه پر است...
هنوز چند قدمی نرفته بودم که صدایی مرا متوجه کرد:
- صبح بخیر آقای ربرت- حالتان چطوره؟
صدای خانم رایت را شناختم. با خوشحالی به طرفش برگشتم... مثل همیشه با لبخند دلچسبش روبرو شدم. میگفت:
- شما هم آمدهاید خرید کنید؟
- مگه امروز تعطیل هستید؟
گفتم: نه... نه. فقط رد میشدم. خرید خانه با ماتیتیه...
- من خریدهام را کردهام. حالا میتوانم. چند قدمی همراهتان بیایم. امروز میوههای خوبی آوردهاند. وقتی به خانه برمیگردید. حتما بخرید! ماتیتی خوشحال خواهد شد.
- همین کار را خواهم کرد.
چند قدمی کنار من راه آمد. و بعد گفت:
- فکر میکنم دیشب باران باریده. این بارانها برای رشد چمنها خیلی خوبن. مخصوصا چمن های خانه من معرکه شدهان...
به حرفهای او توجهی نداشتم. راه خودم را میرفتم. خانم رایت ادامه داد و گفت:
- راستی حال ماتیتی چطوره؟ میدانم او هم گرفتار بچهها است. کارهای منزلش هم که خیلی زیاده- گفتم بله گرفتاره...
- خیلی دلم میخواست او را ببینم. میدانید؟ هفته پیش میخواستم یک شب شما را به شام دعوت کنم شوهرم حال نداشت. فکر کردم. باشه هفته بعد- چطوره؟
- خوبه، خیلی خوبه..
- شب خوبی خواهیم گذراند. اگر حوصله داشته باشین بریچ بازی خواهیم کرد، شما میتوانید از حالا این خبر را به ماتیتی بدین. خودم هم اگه وقت کنم بهش تلفن میکنم.
احساس کردم که میخواد خداحافظی کند. سعی کردم. ساکت بمانم تا زودتر از هم جدا بشویم.
وقتی سر کوچه آنها رسیدم. در حالی که دور میشد. خداحافظی کرد و رفت. بعد هم صدای قدم های تند او، تا چند لحظه در ذهنم باقی ماند. و بعد... به فکرم رسید که ماتیتی، واقعا زن خیلی خوبیست و بزرگترین حسنش این است که به اندازه خانم رایت، حرف نمیزند...
***
سرتاسر خیابان را طی کردم. سرپیچ ایستادم، خلوت بود. اطرافم را تماشا کردم، من این چهار راه را خوب میشناختم.
روبروی من تابلوی بزرگ بانکی که در آن حساب داشتم به چشم میخورد. فکری به مغزم رسید. به سرعت به طرف بانک رفتم. چند دقیقه بعد مقابل گیشه ایستاده بودم. چکی را که امضاء کرده بودم به مامور پشت باجه دادم، نمرهای به من داد. و پس از این که چند لحظه امضای مرا نگاه کرد گفت:
- چکتان که حاضر شد. صداتون میکنم- گفتم: متشکرم. ده پانزده دقیقه طول کشید مامور گیشه مجاور اسم مرا صدا کرد. جلو رفتم. در حالی که پول میشمرد گفت:
- مثل این که همه پولتون را چک کشیدید؟ اینطوره؟
گفتم: گمان میکنم- گفت: پس ما حسابتان را خواهیم بست.
جوابی نداشتم بدم. پولهایی را که او یک باره شمرده بود. شمردم. و همانطور دسته کردم و در جیبم گذاشتم و از بانک خارج شدم.
نیم ساعت طول کشید تا از بانک به خانه رسیدم. در حیاط باز بود. به آرامی وارد شدم، هیچکس آنجا نبود. وقتی وارد اتاق شدم. موسیقی ملایمی از رادیو به گوش میرسید، مثل این که زنم فراموش کرده بود رادیو را خاموش کند. مستقیما به طرف میز تحریرم که در گوشه اطاق بود رفتم. کشو را باز کردم. یکی از پاکتهای سفید را برداشتم. ولی قبل از این که چیزی روی آن بنویسم. بسته اسکناس را از جیبم بیرون آوردم و داخل پاکت گذاشتم. و بعد روی آن نوشتم:
«برای ماتیتی زنم.» - پاکت را روی میز گذاشتم. کشو را بستم. و از پشت میز بلند شدم در همین موقع صدای زنم بلند شد:
- تونی؟ کی آمدی؟ مگر سرکارت نرفتی؟
در آشپزخانه بود. دوباره گفت:
- بیا ببین برای نهارت چی درست میکنم. خوراک لوبیا با سس گوجه فرنگی. دوست داری؟
چه جواب داشتم بهش بدهم؟- گفتم: البته... البته...
وقتی کنار او. در آشپزخانه ایستادم گفت:
- دیروز لوبیای خوبی خریدم. هم نرمه و هم تازه، با یک فشار از پوست جدا میشه. ولی... همه را کف آشپزخانه پرت و پلا کردهام. برایم جمع میکنی؟
با حوصله شروع به جمع کردن لوبیاها کردم. زنم همانطور که لوبیا پوست میکند گفت:
- باید یکی از روزهای تعطیل کف آشپزخانه را تمیز کنیم. هفته پیش میخواستم این کار را بکنم ولی تو تنبلی کردی و خوابیدی.
ماتیتی همانطور که لوبیا پوست میکند. روزنامهای را هم که جلویش بود میخواند، قسمتی از روزنامه زیر نور آفتابی بود که از پنجره به داخل آشپزخانه میتابید. من احساس کردم که انعکاس نور چشم او را ناراحت کرده. روزنامه را کمی این طرفتر کشیدم همهاش توی سایه قرار گرفت. با سر تشکر کرد و گفت:
- حالا بهتر شد.
گفتم: تو زن عجیبی هستی. هم کار میکنی و هم روزنامه میخوانی. به نظر من این کار مشکلیه.
ماتیتی همانطور که مشغول خواندن روزنامه بود گفت:
- راجع به این یارو خواندی که تو اتومبیل کشته شده؟ اسمش لوئی اسمارت بوده. گفتم: «آره». زنم ادامه داد:
- بیچاره، بدجوری کشته شده. گلوله از طرف چپ، بهش شلیک شده، سینهاش را شکافته، و بعد با قیافهای ناراحت گفت:
- روزنامه نوشته اگر به موقع میرسیدن میشد نجاتش بدن، یارو در اثر خونریزی مرده.
گفتم: شهر عجیبی شده. چه کارها که اتفاق نمیافتد بعد هم گفتم: فکرش را نکن... از این وقایع زیاد اتفاق میفته.
زنم مثل این که به کلی موضوع را فراموش کرده باشد، گفت: اگه باز هم میری بیرون، یک بسته ماکارونی میخوام. برام میخری؟
گفتم: - وقتی برگشتم خواهم خرید.
زنم مشغول خواندن روزنامه شد و من از آشپزخانه بیرون آمدم. نمیدانم چرا وجودم را غم نامعلومی فرا گرفته بود.
دلم میخواست باز هم تنها باشم. و توی خیابانها راه بروم. وقتی از خانه بیرون آمدم، به طرف راست پیچیدم. و سربالا رفتم.
در محله ما خیابانی به قشنگی این خیابان وجود ندارد و پر از درخت است درختهای بزرگ ... هنوز روی بعضی از برگها، قطرات باران شب گذشته باقی بود.
وقتی خیابان به انتها رسید. خواستم به طرف راست بپیچم. به ساعتم نگاه کردم. ده دقیقه به ده مانده بود. لحظهای ایستادم. به اطراف نگاه کردم در مقابلم پلکان سنگی بزرگی قرار داشت. من این پلکان را زیاد دیده بودم و هر روز از مقابل آن رد میشدم.
بیاختیار از پلهها بالا رفتم، آنها را شمردم. 9 یا 10 تا بودند، در انتهای پله چهارم، لحظهای مکث کردم. صدایی شنیدم که میگفت:
- صبح بخیر آقای عزیز.
در فکر بودم. که پلهها نه تا بود یا ده تا...؟ خیلی دلم میخواست مطمئن باشم که مدام عدد، صحیح است، حتی تصمیم گرفتم برگردم و دوباره پلهها را بشماره... اما قبل از این که این کار را بکنم. دوباره صدا بلند شد:
- چه کمکی میتوانم به شما بکنم؟
تازه متوجه شدم. که کجا هستم. برای اینکه بیش از این صاحب صدا را معطل نکرده باشم گفتم:
- با افسر نگهبان کار داشتم.
- افسر نگهبان خود من هستم. اسمم کاپیتان روجره.
- کاپیتان روجر؟ خوشوقتم- اسم منم رابرته... بعد هم پرسیدم: مگر اینجا اداره پلیس نیست؟ - جواب داد: بله!
بعد هم به من تعارف کرد. و مرا به اتاقش برد- دوباره پرسید:
- کاری داشتید؟- گفتم: میخواستم خبری به شما بدم.
- چه خبری؟
کمی فکر کردم... حرفهایی را که باید بزنم به خاطر آوردم... بعد از لحظهای مکث گفتم:
- مثل این که شما دنبال قاتل لوئی اسمارت میگردین؟ همان آقایی که دو شب قبل توی اتومبیلش کشته شده.
افسر پلیس در حالی که به من خیره شده بود گفت:
- بله. بله. درسته، مگه شما اطلاعی دارین؟
گفتم: اگر دنبال قاتل لوئی اسمارت میگردین. باید منو دستگیر کنین.
- با تعجب گفت: شما؟
گفتم: باور نمیکنید؟
- یعنی شما قاتل لوئی اسمارت هستین؟ خود شما؟
- باور کنید. من او را کشتم.
افسر پلیس نفس بلندی کشید. در حالی که از کشوی میز خودش دستبندی بیرون میآورد گفت: پس لطفا قبل از این که دستبند به دستهاتون بزنم، این اقرارنامه را پر کنید.
و اقرارنامهای جلو من گذاشت. خودنویس خودش را هم به دستم داد.
زیر لب تشکر کردم. و شروع به نوشتن کردم. احساس میکردم که دستم میلرزد.
پایان!
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.