هنگامی که آن خانم مهربان از طرف سازمان حمایت کودک به دیدن ما آمد و مثل دیگران از ما پرسید: چرا ما این همه بچه داریم، زنم، که آن روز خلق خوشی نداشت، صادقانه و بیغل و غش جواب داد: «اگر وضع مالی ما اجازه میداد شبها به سینما میرفتیم... ولی حالا که پول نداریم، شب میخوابیم و بچهها هم دنیا میآیند.» آن خانم از این جواب ناراحت شد، و بیآنکه کلمهای دیگر صحبت کند بیرون رفت. من زنم را سرزنش کردم و گفتم حرف راست را نباید همه جا بر زبان آورد و وانگهی، پیش از حرف زدن باید مخاطب خود را شناخت.
وقتی که جوان بودم و هنوز ازدواج نکرده بودم با خواندن اخبار روزنامهها خودم را سرگرم میکردم و از انواع بدبختیها، وقایع ناگوار از قبیل دزدی، قتل، خودکشی، حوادث و تصادفاتی که برای مردم اتفاق میافتاد آگاه میشدم. از میان این همه بدبختی آنچه را که فکر میکردم محال است روزی دچارش شوم، آن بدبختی بود که مردم آن را «بیچارگی» مینامند.
در حقیقت انسان باید چنان درمانده و نگون بخت شود که بیآن که به بدبختی و بلای خاصی که مولد طبیعی زندگی است دچار شده باشد، مستحق رحم و شفقت گردد.
همانطور که گفتم، من جوان بودم و هنوز معنی سرپرست یک خانواده بزرگ و عیالوار بودن را درک نکرده بودم. ولی حالا با کمال تعجب مشاهده میکنم که به تدریج به وضعی دچار شدهام که به آن «بیچارگی» میگویند.
مثلا در روزنامهها میخواندم: «... آنها بیاندازه فقیر و تنگدست بودند...» امروز من هم بیاندازه فقیر و تنگدستم. یا آن که نوشته بود: «آنها در خانهای زندگی میکنند که فقط میتوان اسم خانه را بر آن اطلاق کرد...» بله، من، با زن و شش بچهام، در تورمارانچیو، در اتاقی زندگی میکنیم که جز چند تا تشک که روی زمین گسترده شده است، چیز دیگری در آن وجود ندارد. هنگام بارندگی، آب، درست به همان نحو که روی نیمکتهای ویاریپتا میریزد، از سقف اطاق بر آنها میچکد. باز هم میخواندم: «... زن نگونبخت وقتی که فهمید آبستن است، تصمیمی جنایتآمیز گرفت- میخواست خودش را از دست ثمره عشقش خلاص کند.» بله، موقعی که ما، من و زنم، پی بردیم که او هفت ماهه آبستن است، متفقا چنین تصمیمی گرفتیم. در حقیقت تصمیم گرفتیم که با گرم شدن هوا بچه را در کلیسا بگذاریم و سرنوشت او را به دست شخص خیر و نکوکاری که قبل از همه او را ببیند، بسپاریم. با کوشش و توصیههای مخصوص همان زنان خیراندیش و مهربان، زنم در بیمارستان بچهاش را زایید و پس از گذرانیدن دوره نقاهت، با بچه به تورمارانچیو برگشت. همین که قدم به اتاق گذاشت گفت: «میدانی درست است که مریضخانه هر چه که باشد مریضخانه است، ولی دلم میخواست همیشه همانجا میماندم.»
به دنبال این حرف، بچه، که گویا آن را فهمیده بود، چنان جیغ کشید و زاری کرد که هیچکدام نتوانستیم بخوابیم.
ماه مه فرا رسید و ما میتوانستیم بیپالتو از خانه بیرون بیاییم. از تورمارانچیو به رم رفتیم. زنم بچه را به سینهاش چسبانده بود و چنان کهنه پیچش کرده بود که میتوانست او را بیهیچ خطر حتمی روی برفها بگذارد. به شهر وارد شدیم و زنم- شاید به این منظور که میخواست ناراحتی خود را از انجام کاری که ما به خاطر آن به رم آمده بودیم پنهان دارد- یک نفس حرف میزد. او خسته و درمانده به نظر میرسید و موهای سرش پریشان و آشفته بود و چیزی نمانده بود که چشمانش از حدقه درآید. زمانی از کلیساهای مختلف و جور و واجور سخن میگفت و عقیده داشت که بچه را باید در آنجاها بگذاریم و میگفت که باید کلیسایی انتخاب کنیم که محل آمد و شد طبقه پولدار باشد، زیرا اگر قرار بر این باشد که بچه به دست شخص فقیر و بیچیزی بیفتد، بهتر است ما خودمان از او پرستاری کنیم.
لحظهای دیگر به من مینگریست و با اصرار میگفت که کلیسای مورد نظر باید کلیسای حضرت مریم باشد و چون خود حضرت مریم مادر بوده است میتواند بعضی نکات را درک کند و بنابراین هر حاجتی که او، یعنی زن من، بخواهد، برآورده میشود.
من از ادامه این حرف و سخنان خسته کننده به خود لرزیدم و ناراحتی من بیشتر از این جهت بود که از این عمل ناپسند احساس حقارت و پستی میکردم و در عین حال به خودم دلداری میدادم و میگفتم باید خونسرد و آرام باشم و هم این که او را دلداری بدهم. چند ایراد از او گرفتم و برای این که از جریان مداوم گفتارش جلوگیری کرده باشم، گفتم: «فکری به خاطرم رسیده... چطور است، بچه را در کلیسای سنپیتر بگذاریم؟»
پس از لحظهای شک و تردید جواب داد: «نه، آنجا آنقدر بزرگ است که ممکن است او را پیدا نکنند... بهتر است سری به کلیسای ویاکوندوتی بزنیم که محل مغازههای لوکس و قشنگ است... پولدارها همه آنجا میآیند- جایش، همانجا است.»
سوار اتوبوس شدیم و او ساکت روی صندلی نشست. زمانی پتو را دور بچه میپیچید و زمانی با احتیاط صورتش را باز میگذاشت و به او خیره میشد. بچه به خواب عمیقی فرو رفته بود و صورت سرخ و سفیدش زیر روپوش، مخفی شده بود. او هم مثل خود ما لباس پاره و نامرتبی پوشیده بود و تنها چیز قشنگی که داشت، دستکشهای پشمی آبی رنگی بود، و با وضعی که دستهایش را از زیر پتو بیرون آورده و آویزان کرده بود، گویی میخواست این تنها چیز نواش را به مردم نشان دهد.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در کودک- قسمت دوم مطالعه نمایید.