«همقطار! نگاه کن! الان به یک درخت تبریزی و بعد به پیچی میرسیم، حالا... موظب باش! حالا به موانعی میرسیم که به طرز احمقانهای درست سرپیچ قرار دارد... معمای آن سرزمین برایش حل شد. در چند صدمتر دورتر جاده به چند رشته منشعب میشود.»
سیل اتومبیلها که بارکش آنها را نیز با خود میبرد به سمت چپ میپیچید.
استوار با شادی و سرور فریاد کشید: هیچکس از آنها نمیتواند راه خود را در اینجا پیدا کند! به راست، به راست بپیچ! دنبال اتومبیلهای دیگر نرو!» با کمال اطمینان فرمان را از دست راننده گرفت و اتومبیل را به سمت راست هدایت کرد. مانند کودکی خوشحالی میکرد، گویی همین یک پیچ صدها کیلومتر او را به میهنش نزدیک میکند.
«بگذار سربازانی که در اتومبیل نشستهاند مدت کوتاهی به ما دشنام بدهند که چرا دنبال دیگران نرفتیم. بالاخره متوجه میشوند که من چه خدمتی به آنها کردهام.»
اما سربازانی که روی نیمکتهای چوبی نشسته بودند دشنام ندادند. از فرط خستگی قدرت حرف زدن نداشتند. اختیار خود را کاملا به دست استوار، این جوان دانا و زیرکی که همان دیروز، هنگام صدور فرمان عقب نشینی و فرار خوب میدانست چه باید کرد، سپرده بودند و اگر در آن لحظه او را به همان وضعی که راننده دید مشاهده میکردند حتما آرامش خاطر بیشتری پیدا میکردند.
نه، این مرد نمیگریخت. هر حرکت او از تصمیم قاطع و مطمئنی حکایت میکرد. با دستهای نیرومند کمربندش را گرفت، جلد طپانچهاش را مرتب نمود و با یک حرکت شدید تمام خستگی را از تن بیرون کرد. بجنب و جوش و فعالیت آمده بود، نقشه دقیقی داشت. اطمینان و اعتماد وی به راننده نیز نیرو و امید بخشید:
در حالی که با چشمهای دگرگون گشته و درخشان به رانندهاش مینگریست گفت:
- خواهی دید که چه کارها میکنم!»
راننده مفهوم سخنان او را درک نکرد. اصولا درک آن لزومی نداشت. همین قدر کافی بود که راه را به او نشان داد جاده اسفالت تهی و درخشان او را مسرور میساخت. پایش را بیاراده روی پدال گاز فشرد و گفت:
- سرکار استوار! حالا درست و حسابی میرویم!دیگر لازم نیست مثل مار از میان اتومبیلها بخزیم!
هر درخت و هر پیچ جاده بر اعتماد و اطمینان ویلی میافزود. اینجا مدتی توقف کردیم... نه، نه، صبر کن ببینم... هنگام مراجعت توقف کردیم. اینجا سر این پیچ اتومبیل آن قصاب را با گوسالهاش در گودال انداختیم.
خاطرات گذشته با چنان سرعتی از برابر چشمش میگذشت که به زحمت میتوانست آنها را دنبال کند. آری، البته! در آن خانه زرد بستهی رو میزیها و لباسها را برای گرته جمع کرد و فرستاد. تقریبا بسته را گره زده بود که یادش آمد هنوز آن عروسک مضحک در جیب اوست. آن وقت عروسک را به سرعت در بسته گذاشت و برای ماریشن فرستاد. بعدها، هنگامی که برای مرخصی عید نوئل به خانه رفت، کرته با این لباسهای نو وفر شش ماهه انتظارش را میکشید و ماریشن عروسک را به کلی مچاله کرده بود... آری، خانه زرد... آن موقع تابستان گرمی بود. گلوی آنها خشک شده بود و مثل دهاتیها مشروب میخوردند. زن میخانهدار نمیتوانست به آن سرعتی که آنها میخورند برایشان آبجو بیاورد. در ضمن این غاز احمق دائم گریه میکرد و قطرات اشکش در گیلاس آبجو میچکید. دستهایش به قدری میلرزید که یک بار آبجو روی نیمتنه نظامی او شتک کرد. اما آن روز او سر حال بود و زن میخانهدار را مجازات نکرد...
از یادآوری این جزئیات مضحک لبخندی بر لبانش نقش بست. ناگهان به خنده افتاد و به کلی در دریای خاطرات فرو غلتید: فرمان واضح و روشن است. پانصد متر به دهکده مانده باید توقف کرد و خط زنجیری در دو طرف جاده کشید، همه کس را به دهکده راه داد، هیچکس را نگذاشت از آن خارج شود...
ناگهان صدای غرشی از کاربوراتور برخاست و اتومبیل به کنار جاده لغزید. راننده در میان مه پیاده شد و کاپوت را بلند کرد. استوار هراسان از خوابهای خوش بیدار شد، در دیگر اتومبیل را به سرعت گشود و بیدرنگ به روی جاده پرید، پاهای کرخ شده زیر سنگینی بدنش خم شد. با وحشت به بیابان برهوت نگریست سراشیبی کوچکی را دید و چشمهایش در صحرای وسیعی که علفهای تنگی در آن روییده بود و در بعضی نقاط آن بوته ای جلب نظر میکرد سرگردان شد... شاید هنوز طبق فرمان به پانصد متری دهکده نرسیده بودند؟ شقیقههایش از خستگی و تشنگی درد میکرد، نمیفهمید که چه اتفاقی افتاده است آنجا، در مقابلشان کمی دورتر، باید دهکدهای باشد...
راننده دشنام گویان به کاربوراتور ور میرفت. سربازان وحشتزده از این که مبادا در این بیابان کین توز سرگردان شوند از لبه اتومبیل خم شده به راننده مینگریستند. اما استوار که گویی ورطهی سهمناکی از دیگران جدایش ساخته بود خاموش فقط به یک نقطه نگاه میکرد...
ناگهان همه چیز را دریافت و به وحشت افتاد! سربازان خود را به کجا آورده بود؟ خاطرات آشفته او را به کجا کشیده بود؟ زیر آتشبار روسها از اینجا، از این مکان متروک با سکوت مرگبار و در برابر این کشتزارهای مرده بهتر بود...
میخواست در بیابان تهی بانک برآورد:
- نه، من شما را نکشتهام! من آن شب نگهبان بودم.
با وضوح هراس انگیز آنچه در آن موقع اینجا روی داده بود در برابرش مجسم شد.
مردان و زنان و کودکان و پیران فرتوت- همه را از دهکده محاصره شده بیرون راندند. مردانی که تازه از کار بازگشته بودند: آهنگر سیاه شد از دوده و آسیابان سفید شده از آرد و زنان خانهدار که گونههایشان هنوز از گرمای اجاق سرخ و درخشان بود... خلاصه هر جانداری را که در تله افتاده بود از دهکده بیرون بردند.
اما مردان مشتهای خالی خود را گره کرده بودند و با قدمهای محکم پیش میرفتند. این سیل جمعیت به میان گودال سنگی که چون گور دسته جمعی آنان را به کام خود کشید فرو ریخت. آنگاه زنان فریادهای وحشیانه و نومیدانه برآوردند و ناله و ضجه آنها به هم آمیخته مانند ناله دوزخیان از ته گودال بیرون میامد. پس صدای گلولهها به گوش رسید...
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در وقتی مردهها بیدار میشوند!- قسمت آخر مطالعه نمایید.