Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

رمه حوا- قسمت آخر

رمه حوا- قسمت آخر

نوشته:بلاسکو ایبانز (نویسنده اسپانیولی)
ترجمه: کاظم انصاری

ساعتی که مدت‌ها در انتظارش بودند فرا رسید. ابری نورانی که از سفیدی پاک‌تر بود به زمین فرود آمد. هوا از صدای بال‌ها و آهنگ سرود گروهی که در بی‌نهایت به خاموشی می‌گرایید به ارتعاش آمد. با یکنواختی اسرار‌آمیزی پیوسته تکرار می‌شد:

«- اوسانا! اوسانا!»

پایشان دیگر به زمین رسیده بود. با هاله‌های نورانی احاطه شده بودند؛ گویی ستارگان از آسمان بر زمین آمده در مزرعه‌ی گندم گردش می‌کردند.

نخست گروهی از فرشتگان مقرب- گروهان احترام- ظاهر شدند. شمشیر‌های آتشین خود را در نیام کردند و با کلمات مهرآمیزی حوا را مطمئن ساختند که گذشت سال‌ها در او تاثیری نداشته است و هنوز چهره‌اش زیباست. آنگاه مثل نظامیان بی‌هیچ تشریفاتی در کشتزار‌ها پراکنده شدند و چون آدم- که می‌دید حاصل زحماتش را آن طور لگدمال می‌کنند زبان به نفرینشان گشود، در کنار درخت انجیری جمع شدند.

فرمانروای عالم ظاهر شد. درخشندگی مظهرش مانند خورشید چشم را کور می‌کرد. در پی او میکاییل مقدس و عالی رتبگان آسمان آمدند.

فرمانروای عالم با لبخندی مهرآمیز از آدم و حوا دلجویی کرد.

زن و شوهر که از مهر و محبت او به هیجان آمده بودند کرسی بزرگی برای فرمانروای عالم پیش کشیدند که از چوب محکمی به سختی شاخ ساخته شده، نشیمن آن را از الیاف بسیار ریز بافته بودند. چنین صندلی راحتی، باب طبع کشیشان دهکده است!

فرمانروای عالم بر صندلی راحت نشست، از آدم درباره کار و بارش تحقیق کرد و پرسید که آیا برای تهیه خوراک خانواده‌اش باید زحمت زیاد بکشد؟

بعد گفت:

«- بسیار خوب، این کار و زحمت به تو می‌اموزد که دیگر به حرف زنت گوش ندهی، تو به این فکر بودی که در بهشت تمام عمرت را به بطالت و بیکاری بگذرانی. فرزندم، حالا زحمت بکش و کار کن و عرق بریز تا گستاخی فراموشت بشود!

اما فرمانروای عالم از خشونت خود متاثر شد و گفت:

«- کاری است که شده. نفرین من باید اجرا شود و من هرگز تصمیم خود را عوض نمی‌کنم. معذلک حالا که به خانه شما آمده‌ام نمی‌خواهم بی‌انکه خاطره‌ای از لطف و کرم خود در اینجا باقی بگذارم شما را ترک بگویم... خوب، حوا! این بچه‌ها را نزدیک‌تر بیار ببینم.

سه پسربچه، به ردیف، در برابر فرمانروای مطلق عالم ایستادند و او مدتی با دقت به هر یک از آنان نگریست و به اولی که بچه شکم گنده کوتاه قامتی بود و انگشتش را در سوراخ بینی فرو برده ابروان را در هم کشیده بود و با قیافه‌ای جدی گوش می‌داد، گفت:

«- تو در کار همنوعان خود داوری خواهی کرد. وضع و تدوین قوانین را بر عهده تو می‌سپارم. به مردم نشان خواهی داد که چه عملی را باید جنایت بشمارند. هر صد سال یک بار تغییر عقیده خواهی داد، و درست مانند طبیبی که می‌خواهد همه بیماران را با یک دارو معالجه کند، تمام قانون شکنی‌ها را تابع یک اصول خواهی کرد!

آنگاه فرمانروای عالم به کودک دیگری که چشمان سیاه داشت و بسیار زبر و زرنگ بود و چوبدست خود را لحظه‌ای بر زمین نمی‌گذاشت تا همیشه برای زدن برادران خود حاضر و آماده باشد اشاره کرد گفت:

«- تو جنگجوی و پیشوا خواهی شد. مردم دنیا را همچون گله گوسفندان که به گشتارگاه می‌برند، به خاک و خون خودخواهی کشید و با این حال همه به تو درود خواهند فرستاد. اگر همنوعان دیگر تو آدمکشی کنند، جنایتکار شمرده می‌شوند و به مجازات می‌رسند. اما تو پس از آدمکشی به نام مقدس «قهرمان» و «سردار» مفتخر خواهی شد. تو زمین را خونین خواهی کرد، با شمشیر و آتش از دهکده‌ها خواهی گذشت و همه چیز را ویران خواهی کرد و همه کس را خواهی کشت، اما با این حال شاعران در اشعار خود تو را خواهند ستود و تاریخ نویسان اعمال شجاعانه‌ی تو را به رشتة تحریر خواهند کشید.

پس فرمانروای عالم دقیقه‌ای به فکر فرو رفت، رو به برادر سومین کرده گفت:

«- تو تمام ثروت جهان را تصرف خواهی کرد. به داد و ستد خواهی پرداخت، و حتی وقتی که ورشکسته شوی همه جهان مهارت و کاردانی تو را خواهند ستود!

در آن هنگام که آدم بیچاره از فرط شادی می‌گریست، حوا از هیجان می‌لرزید و می‌کوشید حرفی بزند اما جرات نمی‌کرد. با دلی گرفته و اندوهناک در فکر دیگر بچه‌های بیچاره خود بود که در طویله حبسشان کرده بود و از الطاف و کرامات فرمانروای عالم بی‌نصیب مانده بودند.

آهسته به شوهرش گفت:

«- آن‌ها را هم به او نشان خواهم داد.

اما آدم، مثل همیشه محجوبانه مخالفت کرد و آهسته گفت:

«- این گستاخی از حد بیرون است... شاید فرمانروای عالم خشمگین شود.

حقیقتا میکاییل که با کمال بی‌میلی به خانه این گناهکاران آمده بود فرمانروای عالم را به شتاب وا می‌داشت و دائم می‌گفت:

«- قبله‌گاها! دیگر دیر شده!

فرمانروای عالم برخاست و فرشتگان ملتزم رکاب بال زنان از فراز درختان پایین پریده بی‌درنگ شرفیاب حضور شدند تا در رکاب او حرکت کنند.

حوا که وجدان مضطرب شده شکنجه‌اش می‌داد، به جانب طویله دویده در آن را چهار طاق گشود و گفت:

- پروردگارا! من بچه‌های دیگری هم دارم... به این بیچاره‌ها هم چیزی عطا فرمایید!

فرمانروای عالم به این دسته کودکان چرکین و نفرت‌انگیز که چون مشتی کرم میان پهن‌ها می‌لولیدند نظری افکند  و گفت:

«- دیگر چیزی نمانده که به آن‌ها بدهم. هر چه داشتم برادرانشان گرفتند. شاید بعد‌ها فکری هم به حال ایشان بکنم.

میکاییل، حوا را از سر راه کنار زد تا بیش از این اصرار نکند. اما او با تضرع و زاری می‌گفت:

«- خوب، پروردگارا! یک چیزی هم به آن‌ها بدهید. آخر این بدبخت‌ها با دست خالی در دنیا چه خواهند کرد؟

فرمانروای عالم که دیگر می‌خواست برود و از کلبه بیرون آمده بود، به مادر گفت:

«- آن‌ها هم نصیب و قسمتی دارند. باید به برادرانشان خدمت کنند و وسایل زندگی آنان را فراهم سازند.

در اینجا، دروگر پیر فریاد کشید:

«- ما نسل آن بدبخت‌هایی هستیم که مادر در طویله حبسشان کرده بود. حالا باید تمام عمر به ارباب‌ها تعظیم کنیم و به خدمت آن‌ها کمر بندیم!»

پایان!

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته - شماره 13- دی سال 1340
  • تاریخ: دوشنبه 30 اردیبهشت 1398 - 08:49
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1929

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 119
  • بازدید دیروز: 4429
  • بازدید کل: 23058150