بابا شیطان از پنجره اطاق خود را بالا کشید و روی عصا تکیه کرد،دیگر آن خشم و قاطعیت شبانه از وجودش رخت بربسته بود، با این همه از روی نومیدی چنین گفت:
«فرزندان لحظه آخر فرا رسیده است ما نبرد را شروع میکنیم، نبرد را شروع میکنیم تا انگشتر را به دست آوریم، همه حاضرند؟»
صدا از درون شیطان گفت:
«بیفایدهس، بیهودهاس.»
کسی که میبایست جواب بدهد پسر بزرگتر شیطان بود که در آنجا دیده نمیشد، بنابراین کسی به بابا شیطان جوابی نداد.
شیطان فریاد زد:
«ها؟ کجاس؟ نیومده؟»
در همین لحظه پسر بزرگ نفس نفس زنان از راه رسید، انگشت را در کف دست محکم میفشرد، وقتی باباشیطان ان را دید نفس عمیقی کشید و از روی شادی فریاد زد:
«کجا بود؟ کجا بود؟»
پسر بزرگ از بس خسته بود که نمیتوانست حرف بزند. به درختی تکیه داد صفوف شیطاین از هم پاشیده و او را در میان گرفتند، همه مبهوت چشم به او دوخته بودند.
بابا شیطان با لحن نرمی پرسید:
«کجا بود؟ از کجا پیدا کردی؟»
پسر شیطان جواب داد:
«دست یک مرد.»
شیطان پرسید:
«دست یک مرد؟ کی بود؟»
پسر شیطان گفت:
«یک مرد ولگرد، یک مرد معمولی و شبیه هزاران نفر دیگر، یک مرد بیایمان و بیخیال»
شیطان شکست خورده سئوال کرد:
«یک مرد بیایمان؟ چگونه ممکن است؟»
پسر شیطان گفت:
«آره، مردی که در پوچی و بیهودگی غوطهور بود، نه به ما اعتقاد داشت، نه به خدا. نه نیکی میشناخت نه بدی. نه به چیزی علاقمند بود و نه از چیزی متنفر، بیهوده بود و از زندگی همان بیهودگی را میشناخت.»
«آه، پس اینطور، چگونه ممکن است؟»
بعد به انگشتر خیره شد و با خود اندیشید:
«چگونه میشود باور کرد؟»
پسر شیطان گفت:
«حال میخواهید باور کنید، میخواهید باور نکنید.»
شیطان مدتی به انگشتر نگریست، آهنگ شکست، آهنگ یاس و بیهودگی از باتلاق شنیده میشد. سگ پیر سرفه سختی کرد. اشک چشمان بابا شیطان را پر کرد، چند قدمی جلو آمد و با صدای بلند چنین گفت:
«دوران ما دیگر به سر رسیده است، قدرت ما دارد رو به خاموشی میرود. ظلمت باتلاق فروکش کرده، خورشید بیهودگی آن را لیسیده و از بین برده است، نغمه ما بیهوده آخرین تلاش را میکند، بزرگترین اسلحه ما، انگشتر ایمان شیطانی دیگر کارگر نیست، دلهای خود ما را هم آن چیز سرد، آن چیزی سربی انباشته است. تلاش بیهودهای میکنیم، به خاموشی میرود. ظلمت باتلاق فروکش کرده، خورشید بیهودگی آن را لیسیده و از بین برده است، نغمه ما بیهوده آخرین تلاش را میکند، بزگترین اسلحه ما، انگشتر ایمان شیطانی دیگر کارگر نیست، دلهای خود ما را هم آن چیز سرد، آن چیز سربی انباشته است. تلاش بیهودهای میکنیم، آری فرزندان، شیطان دیگری پیدا شده، قدرت تازهای به وجود آمده است. ما یارای مقاومت با آن را نداریم و خواه نخواه تسلیم شدهایم، تلاش دیشب ما کار بیهودهای بوده است و من بیهوده شما را سرزنش میکردم حال برایم مسلم شد که بیهودگی هر قدرتی را اسیر خود کرده، هم قدرت خدا و هم قدرت ما را بلعیده و از بین برده است. این چنین با نگاههای مضحک به من خیره نشوید، حال، من و شما همه اسیر او هستیم. حس میکنم که قدرت تازه با بوسه سردش قلب مرا از کار باز میدارد. بروید، بروید برایش سجده کنید، بروید و برایش نماز بخوانید. آسودهام بگذارید بیهوده است بیهوده.»
هقهق گریه لاجورد بلند شد، سگ از روی نومیدی زوزه کشید. جمعیت شیاطین شکست خورد دره دراز را ترک کردند. بابا شیطان پیر، با زحمت خود را از پنجره بالا کشید و برگشت برای آخرین بار نگاهی به دره کرد. ظلمت از دره پاک رفته بود، روشنایی سرد و رنگ پریده از همه جا میترواید. صدای باتلاق دیگر بریده و تمام شده بود و جسد لاجورد که خود را از درخت حلقآویز کرده بود مثل آونگی در فضای خالی تاب میخورد.
پایان!
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.