دوباره سکوت دره را فرا گرفت، بابا شیطان روی سنگی نشسته و چانهاش را روی عصا تکیه داد، چند ثانیه گذاشت و دوباره بلند شد و گفت:
«اینطوری نمیشه. با این سیاق که شما راه میرین، هیچ کاری از پیش نمیره، از همین امشب دست به کار میشیم. از همین حالا. حتی فرصت سر خاروندن هم بهتون نمیدم. باید حسابی دنیا را بهم بزنیم، جوششی بر پا بکنیم، زندگی را رنگینتر، زیباتر، پرامیدتر و با نشاط تر بسازیم. وظیفه ما اینس که بیهودگی را از دلها بیرون کنیم. یه راه بیشتر باقی نمونده، دلم میخواد همین فردا، یه مرد گندهای مثل قیصر یا نادر یا اسکندر پیدا بشه، با همان یک دندگی و لجاجت، با همان ایمان کامل به میدان بیاید. اگه این مهم را به دست شما بسپارم شما احمقها کاری نمیتونین بکنین، باید خودم دست به کار بشم. حالا بهتون فرمان میدم. و هر چی که بگم باید فوری اجرا بشه. فوری، یادتونه که روزهای پیش وقتی میخواستم کارها را دست شما بسپارم، انگشتر ایمان انگشتر ایمان شیطانی را نیز بهتون دادم. حالا اون لازممه، همین الان میخواهم همین الان. انگشتر پیش کیه؟»
هیچ کس جواب نداد بابا شیطان با عصبانیت داد زد:
«با شما هستم. انگشتر ایمان پیش کیه؟ نمیدونین؟ الاغهای نفهم؟
«دیدین؟ انگشتری که بهتون داده بودم بزرگترین اسلحه ما بود. من اون انگشتر و به دست همه اونایی که روزگاری سری توی سرها داشتند کردهام. به دست قیصرها، نرونها، اسکندرها و نادرها کردهام. دست خیلیها کردهام. حالا ازتون میخوام، همین امشب باید آن را به دست یک نفر آدم گندهای بکنم و آن وقت میبینین که دنیا چه جلا و شکوهی به خودش میگیره. های! زود باشین، من انگشتر و میخواهم، هر کجای دنیا که باشه انگشت هر کسی میخواد باشه، توی هر زبالهدانی که افتاده باشه، فوری پیداش کنین و بیارین پیش خودم چرا ماتتان برده؟ فوری تا ده دقیقه باید پیدا بشه. یک نفرتون بمونین پیش من و بقیه برین، زود برین، زود.»
بچه شیطانی از توی جماعت شیاطین فرز و چابک بیرون آمد و پیش باباشیطان رفت و بقیه در یک چشم به هم زدن دور شدند و رفتند.
«دوباره زنده شدم. دوباره دست به کار میشم و دوباره دنیا را زنده میکنم و از ایمان زندگی پر میسازم.»
بعد رو کرد به بچه شیطان و پرسید:
«ها؟ اسم تو چیه؟»
بچه شیطان گفت:
«اسم من لاجورده.»
بابا شیطان چند لحظهای به چشمان لاجورد نگاه کرد و گفت:
«لاجورد، لاجورد، اما لاجورد تو چشمهای تو یه چیزی هس و من اونو خوب میبینم، تو خیلی به خودم رفتهای، زندهتر از دیگرونی و عاقبت خوبی داری و یا اینطور به نظر میرسی... بسیار خوب، لاجورد، میتونی فانوس بابا را روشن کنی؟»
تا این حرف از دهان بابا شیطان بیرون آمد، لاجورد با فانوس روشن کنار بابا شیطان ایستاده بود، بابا شیطان دست به شانهاش زد و گفت:
«آفرین لاجورد، اینو میگن کار حالا سگ پیرمو صدا کن.»
لاجورد سگ پیر را از زیر پل بیرون آورد، شیطان دستی به روی سگ کشید و گفت:
«حیوون چته؟ چرا همچو بیحال و وارفته؟ چرا اینطور شدهای؟ آیا تو هم احساس دیگهای میکنی؟ نکنه ایمان خود را از دست داده باشی نکنه از بیهودگی لبریز شده باشی؟ اما باشه، باشه، اشکالی نداره، همهچی درست میشه، همهچی را درست میکنم.»
رو به لاجورد کرد و گفت:
«اما لاجورد، میدونی چقدر گشنمه؟ چی میتونی واسم بیاری؟»
لاجورد گفت:
«هر چی که تو بخوابی بابا»
بابا شیطان گفت:
«دلم یه ران خوک سرخ کرده میخواد.»
وقتی این حرف از دهان بابا شیطان بیرون آمد لاجوردی با ران خوک حاضر شد. بابا شیطان چند گاز به ران خوک زد و بلعید و در حالی که روغن از لب و لوچهاش میریخت گفت:
«بارکاله لاجورد، دارم جون میگیرم. جوون میشم، صبر کن، صبر کن تا به همه این خلها و مریضها نشان بدهم که چند مرده حلاجم، آه، سالها سال بود که لب به غذا نزده بودم. اما حالا لازمه، لازمتر از همیشه.» چند گاز دیگر زد و استخوان و بقیة گوشت را انداخت پیش سگ بعد دستی به شکمش کشید و گفت:
«چیزی نمونده بود که محو و نابود بشیم، و چیزی به انتها نمونده بود، اگه یه ذره دیر میجنبیدم دیگه وقت سر رسیده بود. اما این چه صداییه که به گوش میرسه؟»
دستش را جلو گوشش گرفت تا صدای ضعیف ویولن را که از توی مرداب بلند بود بشنود، ناگهان فریاد برآورد:
«بلندتر، بلندتر، بلندتر»
صدای ویولن بلندتر شد بابا گفت:
«های، جون بگیر، بلندتر، بلندتر، ای داد و بیداد، همه نیروی شیطونی داره مضمحل میشه، رو به خاموشی میره، بلندتر بزن، همونو بزن که بارها با اون رقصیدهام. همونو بزن که دیگرون را به رقص وا داشتهام.»
صدای ویولن بلندتر شد و بابا گفت:
«لاجورد نگاه کن ببین هنوز بابات پیر نشده؟ خوب نگاه کن خوب، خوب ببین و رقص شیطانی را یاد بگیر.»
همراه صدای ویولن شروع به رقص کرد. سگ پیر با چشمان بهتزده به صورت صاحبش نگاه میکرد اما باورش نمیشد. زیرا غم و اندوه تازهای دور دیدگان شیطان حلقه زده بود بابا شیطان یک دفعه از رقص ایستاد و گفت:
«پس این کرهخرها کجا هستن؟»
فانوس را بالا گرفت و به ته دره نگاه کرد. دره پر بود از شیاطینی که همه بهت زده پشت سر هم ایستاده بودند و تماشا میکردند.
باباشیطان گفت:
«خوب؟ چطور شد؟ انگشتر پیدا شد؟»
پسر بزرگ خجلت زده از سنگ بالا رفت و گفت:
«بابا، ما رفتیم و همه جا را گشتیم، تموم دنیا را بهم زدیم، به هر سوراخ سمبهای سر کشیدیم، انگشتر نبود که نبود، مثل این که آب شده و زمین رفته، تازه اگر ته زمین و ته دریا هم بود پیدا میکردیم. اما هیچ جا نبود.»
یک دفعه نعره بابا شیطان دره را پر کرد:
«نبود؟ نبود؟ پیدا نکردین؟ خاک بر سر همتون چطوری پیدا نکردین؟ ها؟ ها؟ یا اله زود باشین بگین ببینم چطوری جستین که پیدا نکردین؟»
پسر شیطان گفت:
«رفتیم و همه جا را گشتیم، همه جا و همه جا، از ته اقیانوسها گرفته تا پستوی پیرزنها، اما خبری از انگشتر نبود.»
شیطان فریاد زد:
«اینطوری پیدا نمیشه کره خرها نادون، راه بیافتین، راه بیافتین تا واسهتون بگم که چطوری میجورن.»
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در قدرت تازه - قسمت سوم مطالعه نمایید.