اکنون اواخر دیماه بود. و هر بامداد، باد با حوصله خستگی ناپذیری دود کارخانه را به قسمت جنوب شرقی شهر میبرد و بر فراز گورستان انباشته میکرد. ساعت هفت صبح، خورشید چون چشم یک گدای مست، از خلال این دود طلوع میکرد و به طرز محکوم کنندهای خیره میشد و میتابید تا این که در سمت مقابل، آن طرف رودخانه ورم میکرد و فرو مینشست. و رودخانه آلوده و خجلت زده، بیآنکه به چپ و راست بنگرد، آرام آرام میگذشت و میگذشت. در پایان هفته، سهامداران برای یک ملاقات مهم و قاطع به شهر آمدند. ماشینهای سیاه و براق، چون سوسکهای شتاب زده، به سوی کارخانه آمدند و محتویات چاق و گنده خود را جلوی مدخل خصوصی کارخانه، خالی کردند و چون لانه ماهیهای پهن، در جاده کک ریخته، پشت باغ کارخانه با حالت ناآرامی منتظر شدند.
هیچ کسی، نمیتوانست بگوید که در اطاقهای کنفرانس چه چیزی در شرف تکوین است. مدتی گذشت تا تخمها شکافته شدند و این تخم ها که در تاریکی دسته دسته دلمه شده بودند به آهستگی میرسیدند.
مسئله این بود که درآمد کارخانه تنزل کرده بود و سهامداران میبایست تصمیم بگیرند که آیا محصولات را با قیمت کمتر به بازار وسیعتری عرضه کنند، یا از مقدار تولید محصول بکاهند. جواب این مسئله کاملا آشکار بود که آنها، با حداقل نفع، از مقدار تولید میکاستند و برای تقاضای بیشتر مردم، منتظر میماندند.
بدین ترتیب مسئله به سرعت حل شد. چرخها از حرکت باز ایستاد و کارگران نیز با چرخها متوقف شدند. یک سوم کارخانه تعطیل شد و مردان بیکار شدند. لانههای سیاه از جاده کک ریخته باغ دور شد. مسئله حل شده بود.
لوچیو- بلی، لوچیو نیز جزء آنها بود.
آن روز صبح به شصت و هفت نفرشان اخطار شد که دیگر کاری نخواهند داشت. هیچ صدای اعتراضی برنخاست، هیچ تظاهراتی انجام نگرفت و هیچ فریاد خشمگینی بلند نشد. گویی این شصت و هفت نفر کارگر از ابتداء میدانستند که چه چیزی برایشان مقدر شده بود. شاید در رحم مادرانشان، آن رگی که به آنها غذا میرساند، این نغمه را در گوششان خوانده بود: تو شغل خویش را از دست خواهی داد. تو از چرخها رانده خواهد شد. و نانت را از کفت میگیرند.
شهر در آن بامداد، چون یک قطعه زمین بیمصرف و بیارزشی جلوه میکرد. تمام هفته، برف سنگینی بریده بود، ولی اکنون آفتاب به روی برفها میتابید. بامها فریاد برمیآوردند، خیابانها تنگ و شیبدار، به نحو بیرحمانهای چون تیرها میدرخشیدند.
سرما، سرما، سرما، خون بیرحم پدر تو است!
در خاطر لوچیو، دو چیز به هم افتاده بودند. یکی، احتیاج یافتن مصاحب خود گربه، و احتیاج دیگر که به اندازه اولی شدید بود، این بود که از فشار دردناک تن خویش بکاهد چون یک رودخانه بیفتد، بگذارد، برود و برده شود.
لوچیو خودش را تا کافه برایت اسپارت رساند. در آنجا مردی را که یک بار دیگر دیده بود، آن بیگانه گدا، آن مردی که خود را خدا مینامید دید. مرد با دامنی پر از بطریهای خالی آبجو، که از قرار معلوم صاحب کافه از خرید انها امتناع کرده بود، از در شیشهای کافه بیرون آمد.
مرد با صدای خفهای میگفت:
- مث علفها، مثه علفهای سمی!
و با دستی که از بار بطریها آزاد بود، به سوی جنوب شرقی شهر اشاره کرد.
- منتظر خورشید باش. از قبرستون میاد.
آب دهانش در روشنی تند صبح میدرخشید.
- من دستمو مشت میکنم و این مشت خداست.
سپس متوجه شد که کارگر اخراجی جلوی او ایستاده است.
پرسید: «از کجای میای؟»
لوچیو با صدای خفیفی گفت: «از کارخونه»
برق خشم در چشمان خون گرفته مرد، روشنتر شد و غرید:
- «کارخونه، کارخونه!»
کفش سیاه کوچکش که با چسب و روزنامه به هم وصله شده بود، برفها را موقع راه رفتن، به اطراف میپراکند. مشت خود را به سوی ردیف دودکشها تکان داد و فریاد زد:
- طمع و حماقت! منو روی این دو بازوی صلیب، مصلوب کردن.
کامیونی که بار آهن داشت غرش کنان نزدیک شد و هنگام کذشتن آن، صورت پیرمرد از خشم منقبض شد.
بانگ زد: «دروغ، دروغ، دروغ، دروغ! اونها تنشونو با دروغ پوشوندن و حاضر نیسن اونها رو بشورن. میخوان سر تا پاشون پوس بندازه. نمیخوان جز اون پوس طمعشون، پوس دیگهای رو تنشون داشته باشن. بسیار خب، بسیار خب. بزار داشته باشن، ولی بزار بیشتر داشته باشن، بیشتر. علاوه بر شپش، کرم هم بزارن! آره کثافات قبرستونشون رو روشون بریزین، اونقدر بریزین که دیگه بوشونو نشنوم!»
صدای این نفرین، در غرش کامیون دیگری گم شد. اما لوچیو حرفهای مرد را شنیده بود. کنارش در پیادهرو ایستاد. مرد بیگانه آنقدر عصبانی شده بود که بطریها از دستش افتاد. دو نفری روی پیادهرو خم شدند و چون کودکانی که بیسر و صدا سخت به چیدن گل مشغول باشند، بطریها را جمع میکردند. وقتی تمام کردند و مرد بیگانه خلطی را که خفهاش میکرد تف کرد، بازوی لوچیو را گرفت و وحشیانه به او خیره شد.
پرسید: «کجا میری»
مرد کوچک اندام جواب داد- «خونه، میرم خونه» بیگانه گفت: «آره، برو خونه، اما نه برای همیشه بیچاره از بین نمیره، اونها همیشه در حال رفتنن.»
لوچیو پرسید: «رفتنن؟ کجا؟»
پیغمبر گفت: «کجا؟ من نمیدانم کجا» و اشک از چشمانش سرازیر شد و از هقهق گریه، بطریها دوباره از دستش افتاد. این بار که لوچیو خم شد تا در جمعآوری بطریها به او کمک کند، تمام نیرویش، ناگهان، چون موجی از وی دور شد و او را درمانده، تهی و نیمهجان، روی برفهای پیادهرو جلو کافه که به سرعت تیره میشد باقی گذاشت.
پاسبان درشت هیکلی گفت: «مسته»
مردی که خودش را خدا خوانده بود، به عنوان اعتراض چیزی گفت، ولی کاری که از دستش ساخته نبود.
اتومبیلی را صدا کردند و لوچیو را در آن انداختند. وقتی محل اقامتش را از او میپرسیدند تنها چیزی که میگفت نیچو، نیچو بود. و ان ها او را بردند.
مردی که خود را خدا خوانده بود، مدتها در آن گوشه. بیرون کافه برایت اسپات باقی ماند. مثل این بود که چیزی او را گیج و مبهوت کرده است.
- اسمت چیه؟ مادرت از چی مرد؟ شبها خواب میبینی؟
- نه، نه، نه، نه، اسمی ندارم، مادر ندارم، مادر ندارم، خواب نمیبینم. خواهش میکنم تنهام بزارین.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در نفرین - قسمت آخر مطالعه نمایید.