یکی از شبهای اول ورودش به قصبه با استفانو برخورد کرد. مرد جوان لحظهای مارا را نگریست گویی او را نشناخته است آنگاه چهرهاش شکفته شد.
- کی برگشتهاید؟
- دوشنبه.
- هنوز هم در همان خانواده خدمت میکنید؟
- بله. و شما ... هنوز در کارخانه بلورسازی هستید؟
- بله.
- از برگشتنم خوشحالید؟
- چه سئوالی!
- من هم خوشحالم.
- مارا...
استفانو میخواست ادامه بدهد ولی مارا با گفتن این موضوع که عجله دارد سخنش را قطع کرد. برای آن شب کافی بود.
بعد از ظهر یکشنبه مثل گذشته با هم برای گردش در خیابان رفتند. برگ درختها میریخت، موها رنگ آجری به خود میگرفتند.
- آن شب که شما را دیدم، هاج و واج ماندم. دیگر امید نداشتم.
مارا با عشوهگری گفت:
- حتما وجود مرا به کلی از یاد برده بودید.
- برعکس. در این چند ماه آخر، یک لحظه از فکر شما غافل نبودهام. عشق من به شما عمیق و واقعی است، هوس نیست. خیلی سعی کردم با این احساس مبارزه کنم ولی موفق نشدم. نمیتوانم تصویر شما را از صفحة دلم محو کنم.
- من هم خیلی کوشیدم تا فراموشتان کنم ولی موفق نشدم.
- مارا ... ما تصمیم گرفتیم با یکدیگر قطع رابطه کنیم ولی تقدیر این تصمیم را نقش بر آب کرد و با حرارت افزود: - مارا، نمیتوانیم با سرنوشت بجنگیم.
- چه باید بکنیم؟
مارا این سئوال را بیشتر از خودش میکرد تا استفانو.
- خود را تسلیم سرنوشت کنیم. همدیگر را دوست داریم، بنابراین...
- من تعهدی کردهام و باید بر سر آن باقی بمانم.
- ولی ما یکدیگر را دوست داریم...
- مهم نیست. با وجود این علاقه نمیبایست حرف تو را گوش میکردم.
- لااقل بگذار یک لحظه دوستت بدارم. فقط یک ساعت بعد دیگر مرا نخواهی دید.
- تازه بدتر میشود ... خواهش میکنم، ولم کن، بیشتر از حد لازم عاشق تو هستم ...
- آیا گناه من است که دوستت دارم؟
گفتههایشان توام با نوازش بود. دست در دست هم باز گشتند. به هم مینگریستند. انگاه چشم به برگهای خشکی که آسفالت را پوشانده بود میدوختند. مارا به هیچ چیز فکر نمیکرد فقط هنگامی که به قصبه رسیدند، به خود آمد.
- استفانو نمیبایست این کار را میکردیم.
- چرا؟ برای چه حقیقت را از خودمان پنهان کنیم؟ مگر به همدیگر علاقه نداریم؟
- چرا.
- در این صورت چرا با هم علنا به گردش نرویم؟ چرا نامزد نشویم؟ چه چیز مانع خوشبختی ماست؟
- من نامزد دارم استفانو.
- ولی مرا دوست داری این زنجیر را پاره کن!
- نمیتوانم.
- چرا؟ مشکل نیست. برایش مینویسی که در مورد احساساتت نسبت به او اشتباه کردهای.
- اگر اینجا بود شاید امکان داشت. ولی در غربت، مثل یک ناامید زندگی میکند: چطور میتوانم در این شرایط بیمهری خودم را به او اطلاع بدهم؟
- هر وقت بازگشت این موضوع را به او بگو.
- شاید هرگز برنگردد، استفانو.
مرد جوان حیرت زده فریاد زد:
- چی؟
- بله. عفو عمومی اعلام شده ولی نه برای او. در فلورانس مقدمات محاکمة او را فراهم میکنند. خدا میداند به چند سال حبس محکومش خواهند کرد و به این ترتیب او نخواهد توانست به وطن برگردد.
- شاید تبرئه شود.
- نه. همان است که گفتم. حزب که نمیخواهد او برگردد، دلیلش این است که از محکومیت او اطمینان دارد. به علاوه شنیدهام محاکمة غیابی، محکومیتش هم سنگینتر است.
- اگر تسلیم نشود، موقعیتش خطرناکتر خواهد شد.
- خودش هم میداند به همین جهت است که برایم نوشته در فرانسه به او ملحق شوم.
استفانو با وحشت گفت:
- این کار را خواهی کرد؟
- نه. برایش هم نوشتم که در خود قدرت این کار را ندارم. نه میتوانم پیش او بروم و نه دلم میاید ترکش کنم. نمیدانم تکلیفم چیست.
- میفهمم مارا. ولی لااقل بگذار کمی امیدوار باشم...
وقتی هوا تاریک شد در طول خط آهن به قدم زدن پرداختند. استفانو ساکت بود و از مارا فاصله میگرفت. دختر جوان نزدیک شد:
- اوقات از من تلخ شده؟
- از تو؟ نه... اوقاتم از دست خودم تلخ است. تا حالا خودخواه بودهام. به تو فکر نکردهام وجودم را به تو تحمیل کردهام بدون اینکه فکر کنم این عمل چه رنجی برای تو دربر خواهد داشت. منبعد، هر چه خواستی انجام خواهم داد. نمیخواهم قلبت را منقلب کنم. میخواهم خوشبخت باشی. چه کنم که سعادتمند بشوی؟ بگو تا اطاعت کنم.
- مرا ببوس.
استفانو متحیر او را بوسید ولی بدون حرارت.
ناگهان خود را کنار کشید و چشم به دیدگان او دوخت:
- استفانو، حتی اگر عشقمان بیسرانجام باشد... برابر فرقی نمیکند.
و خود را در آغوش او افکند.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در راگازا - قسمت هجدهم مطالعه نمایید.