- بوب، بیداری؟
- بله.
- لیدوری کجاست؟
- رفت بیرون.
مرد جوان بدون اینکه به طرف تختخواب نگاه کند برخاست.
- آخ! تنم خشک شده.
- تقصیر خودته. چرا نیامدی روی تختخواب بخوابی؟
- خوب نبود.
«بوب» سیگاری روشن کرده و بر آستانة در نشسته بود مارا پابرهنه به او نزدیک شد و دست بر شانهاش نهاد:
- مرا نمیبوسی؟
بوب نگاهش کرد.
- هر روز صبح که از خواب بلند میشویم، باید مرا ببوسی.
«بوب» خم شد تا او را ببوسد؛ این بار هم «مارا» نتوانست حرارت لبهای او را بیش از یک لحظه احساس کند چون به همین زودی «بوب» لبهای خود را عقب کشید.
- چرا پا برهنهای؟ خطرناک است، ممکن است سرما بخوری.
- من عادت کردهام، تابستان همیشه پابرهنه هستم من یک دهاتی هستم: خیال میکردی با چه کسی نامزد شدهای؟
«بوب» با رضایت گفت:
- لیدوری آمد
گویی از تنها ماندن با دختر جوان خود را معذب حس میکرد.
«لیدوری» وارد شد و گفت:
- سلام، برایتان ناشتایی آوردهام.
در حالی که نان را میبرید به صحبت ادامه میداد:
- خوب حالا بچهها باید بروم و ببینم اوضاع از چه قرار است.
کتش را روی دوش انداخت و خارج شد.
- ظهر و یا حداکثر ساعت یک بر میگردم:
چند قدم دورتر، برگشت و با خنده گفت:
- و... عاقل باشید.
و برای آخرین بار دست خود را در هوا تکان داد.
- نمیرویم؟
- کجا؟
- به رودخانه! و خندید. برویم دست و رویمان را بشوییم.
آب در یک نقطهی مرتفع آبشاری کوچک به وجود آورده بود. در آنجا خود را شستند.
«بوب» کار خود را به سرعت تمام کرد وبالا رفت تا «مارا» به راحتی خود را بشوید.
- بوبینو، نگاه نکن! من لختم.
بوب، پای درخت آلبالوی تنومندی دراز کشیده بود؛ شاخهی انگوری به تنة این درخت چسبیده و تا شاخههای آن بالا رفته بود و از آنجا به عقب برمیگشت.
- بوبینو، این درخت آلبالو و مو تو را به یاد چه میاندازد؟
چون بوب نمیفهمید ادامه داد:
- من به یاد دو عاشق میافتم. او پسر است و آن دیگری دختر.
- کدامش پسر است؟
- درخت آلبالو. میبینی، مو میخواهد او را در آغوش گیرد ولی آلبالو او را از خود دور میکند.
بوب مطلب را درک کرده بود:
- میشود عکس این موضوع را هم گفت: پسره دخترک را بغل میکند ولی او خود را کنار میکشد.
- نه، همانطور است که من گفتم.
و به تندی افزود:
- آنها مثل من و تو هستند. تو مرا همیشه عقب میزنی بوب.
- راجع به دیروز حرف میزنی؟ آخر عملههایی که سنگ جمع میکردند آنجا بودند.
- امروز که کسی نیست.
بوب با تردید او را نگریست.
- دارم سیگار میکشم.
- دیدی، همیشه بهانه میکنی.
مارا سرش را به شانة نامزد خود تکیه داد. مدتها به همین حال ماندند. هر دو منقلب بودند، منقلب و خوشبخت به درجهای که انسان فقط یک بار در زندگیش میتواند باشد: برای بوب هم اولین بار بود. ولی «مارا» این موضوع را از مدتها پیش میدانست.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در راگازا - قسمت یازدهم مطالعه نمایید.