بیچاره ژولیا، وقتی که در تیمارستان به خود آمد، شب سیاه ظلماتی و یخ زدهای بر روی روح او گسترده شده بود. یگانه تسلی او دیدار پسرش بود که هر روز پیش او میاوردند. بچه نیز بیانکه بداند چرا گریه میکرد.
«ژولیا» میگفت:
- پسرم، پسر عزیزم. آه، کاش میتوانستم از رگهایت همة خون پدرت را بیرون بکشم. چرا او پدر تو شد؟
بعد، زن بیچاره که در آستانة جنون بود، وقتیکه تنها میماند با خود چنین میگفت:
- آیا من در این جا عاقبت واقعا دیوانه خواهم شد یا بالاخره باور خواهم کرد که روابطم با این کنت پست و رذل خیالی بیش نبوده است! آه، پست، رذل، پست! مرا اینطور رها کرد! اجازه داد که مرا اینجا زندانی کنند! بازیچه! آری، بازیچه! شوهرم حق داشت! اما آنی ندرو؟ راستی چرا ما را نکشت؟ آه، نه، این انتقام خطرناکی میشد. کشتن؟ کشتن آن بازیچهی پست و رذل؟ نه، مفتضح کردن او و مجبور کردنش به دروغگویی و اجحاف به من بیشتر شایستة او بود. در برابر شوهرم میلرزید، آری، در برابرش میلرزید! چون که شوهرم مرد است! خوب، اما چرا نکشت؟ اگر «اتللو» بود مرا میکشت. اما آنی ندرو که «اتللو» نیست. آن وحشیگری و حرص «اتللو» در شوهر من نیست «اتللو» سیاه دیوانهای بود،کم هوش بود. اما «آنی ندرو» هوش شگرفی دارد. نه، این مرد هیچ احتیاجی نبود که زن اولش را بکشد. آنیندرو کار را به جایی رساند که آن زن خودش مرد. از ترس آنیندرو مرد. اما من؟ آیا آنیندرو مرا دوست دارد؟
و در آنجا در آن تیمارستان، ژولیا دوباره شروع کرد روح خود را با ان درد دائم خویش شکنجه کند: «آیا مرا دوست دارد یا دوست ندارد؟» در پایان با خود چنین گفت: «من، آری، او را دوست دارم! کورکورانه و دیوانهوار دوست دارم!»
و چون میترسید که واقعا دیوانه شود، اطلاع داد که روابطش با «کنت بورداویلا» تصوری بیش نبوده است و به این ترتیب نشان داد که معالجه شده است. خبر را فورا به شوهرش رساندند.
در یکی از روزها ژولیا به اطاق انتظار دعوت شد. شوهرش در آنجا منتظر او بود. ژولیا وارد شد و گریهکنان خود را به پاهای شوهرش انداخت:
- مرا ببخش آنیندرو، مرا ببخش!
- بلند شو خانم!
آنیندرو زنش را از زمین بلند کرد.
- مرا ببخش!
- بخشیدن برای چه؟ مگر چه شده؟ چرا؟ به من گفتند که معالجه شدهای، گفتند که تو را از خیالات واهی نجات دادهاند...
«ژولیا» نگاههای سرد شوهرش را که تا اعماق قلبش نفوذ میکرد با ترس احساس کرد. هم با ترس و هم با عشقی دیوانهوار. با عشقی که در کوری از ترس کمتر نبود.
- حق داری آنیندرو، حق داری، من دیوانه شده بودم. من دیوانة زنجیری بودم. من تمام این افسانهها را فقط برای این که حسادت تو را تحریک کنم ساخته بودم. همه ساختگی بود. مگر ممکن بود من به تو خیانت کنم؟ و تو «آنیندرو»، از من چنین انتظاری داشتی؟
شوهرش با لحن بسیار سردی گفت:
- قبلا تو از من پرسیده بودی ژولیا، زمانی پرسیده بودی که ایا ماجرای کشتن زن اولم درست است یا نه؟ من هم این سوال یا سوال دیگری جواب داده و پرسیده بودم که آیا چنین چیزی را میتوانی باور کنی؟ آن وقت تو به من چه جواب دادی؟
- گفتم که نه، باور نمیکنم. نمیتوانم باور کنم.
- خوب، امروز هم من به تو میگویم که من هرگز نتوانستم باور کنم که تو خودت را تسلیم آن بازیچه کرده باشی. آیا همین کافی است؟
«ژولیا» به خود لرزید. خود را در آستانة جنون میدید در آستانة جنونی آمیخته با ترس و عشق.
و زن بیچاره دست در گردن شوهرش انداخت و آهسته در گوش او زمزمه کرد:
- حالا چطور؟ ... آنیندرو، بگو، حالا مرا دوست داری؟
و برای نخستین بار در « آنیندرو » چیزی کشف کرد. چیزی که پیش از آن هرگز ندیده بود...
در این روح ترسناک و ساکت و بسته، پرتگاهی کشف کرد. پرتگاهی که بختش یاری کرده و تا آن روز توانسته بود به اصرار پنهان بدارد گویی برق درخشانی شب تاریک این روح را یک لحظه روشن ساخت و نور خود را به اعماق این روح پاشید. «ژولیا» در چشمان سرد این مرد دو قطره اشک دید و دید که این اشکها، آن نگاههایی را که هر وقت دیگری مانند کارد برنده بود آشفته ساخت و « آنیندرو » به حرف آمد:
- مگر ممکن است تو را دوست ندارم دختر جان! چطور ممکن است من تو را دوست ندارم؟ با همة روحم، با همة خونم، با همه وجودم تو را بیشتر از جانم دوست دارم. در آغاز کار، آن روزها که با هم ازدواج کردیم نه... آن روزها دوستت نداشتم، اما حالا کورکورانه و دیوانهوار دوستت دارم. من مال توام، بیشتر از آن که تو مال من باشی من مال توام.
و در حالی که زنش را با هیجان تب آلود، داغ و وحشیانهای مانند دیوانهها میبوسید زمزمه میکرد:
- ژولیا، ژولیا، ژولیای فرشتة من، همه چیز من!
و ژولیا وقتی که روح شوهرش را با چنین وضوحی در برابر خود دید احساس کرد که دارد دیوانه میشود. سرش را به شانة مرد خود گذاشت و در گوش او زمزمه کرد:
- در این لحظه میخواستم بمیرم، آنیندرو!...
شوهرش وقتی که این حرفها را شنید بیدار شد، و از خواب سنگینی به خود آمد! چنان که گویی آن دو قطره اشک را بلعیده باشد، اکنون، اکنون دوباره سرد و نافذ نگاه میکرد.
- بین ما چنین صحنهای نگذشت ژولیا، فهمیدی؟ آنچه گفتم نگفته بگیریم... اینها را فراموش کن.
- فراموش کنم؟...
- خوب، چنان که گویی هیچ چیزی نشنیدهای آنها را برای خودت نگهدار.
- ساکت خواهم ماند!
- حتی از خودت هم مخفی کن.
- میکنم، اما...
- کافیست.
- اما به خاطر خدا، آنیندرو، یک دقیقه اجازه بده... اقلا یک دقیقه... مرا به عنوان خودم دوست داری؟ اگر مال دیگری بودم باز هم مرا دوست داشتی؟ یا فقط برای اینکه مال توام دوستم داری؟
- گفتم که این را فراموش کن. مرا بیشتر ناراحت نکن. چون که در این صورت تو را میگذارم اینجا باشی. من برای بردن تو به اینجا آمدهام اما میخواهم که کاملا سالم و معالجه شده از اینجا خارج شوی.
«ژولیا» با هیجان گفت:
- معلوم است که خوب شدهام.
و « آنیندرو » زنش را برداشته و به خانه برد.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در مرد توانا - قسمت پانزدهم مطالعه نمایید.