«ژولیا» رفته رفته کمتر حرفهای شوهرش را تصدیق میکرد، اما از طرف دیگر رفته رفته بیشتر احساس میکرد که اسیر او است و زیر فرمان او به سر میبرد. در آرزوی اینکه بداند این مرد دوستش دارد یا نه و با این احساس داغ میسوخت و اما «آنی ندرو» گرچه به وفاداری زنش اطمینان داشت یا بهتر بگوییم اعتقاد داشت به اینکه زنش، زن خودش نخواهد توانست به او که مرد توانایی است خیانت کند، اما در دل چنین گفت:
- زندگی شهری و خواندن رمانها این زن را دچار سرسام کرده است.
«انیندرو» چون اینطور فکر میکرد تصمیم گرفت که زنش را به ده ببرد و به یکی از املاکش رفتند.
میگفت:
- مدنی زندگی در ده و صحرا برای تو مفید است. اعصابت آرام میشود. اگر بیبازیچه دلتنگ میشوی مردک کنت را هم صدا میکنی،فورا راه میافتد و پیش ما میآید. چون که میدانی من حسود نیستم و گذشته از آن به تو هم صد در صد اطمینان دارم.
در آنجا، در ده، غصههای ژولیای بیچاره بیشتر شد. سخت دلتنگ میشد. شوهرش اجازه نمیداد که کتاب بخواند:
- من تو را برای این اینجا آوردم که از کتابهایت جدا شوی و از اختلال اعصابی که روز به روز بدتر میشود نجات پیدا کنی.
- اختلال اعصاب!
- بیشک، علت همه غصهها و دلتنگیهای تو همین است و گناه آن کتابها است.
- دیگر نمیخواهی که من هیچ چیز بخوانم؟
- نه، من از تو چنین چیزی نمیخواهم... اصلا من از تو هیچ چیز نمیخواهم... مگر من آدم ظالمی هستم؟ ... تا حال اتفاق افتاده است که از تو چیزی بخواهم؟
- نه، حتی از من نخواستهای که دوستت بدارم.
- البته! چون از کسی نمیتوان چنین چیزی خواست، گذشته از آن من میدانم که تو مرا دوست داری و نخواهی توانست دیگری را دوست داشته باشی. تو پس از اینکه مرا شناختی و به دیدن من فهمیدی که مردانگی یعنی چه، دیگر نمیتوانی کس دیگری را دوست بداری. هر وقت دلت میخواهد خیالبافی کن. غیرممکن است. اطمینان دارم. اما دیگر این بحث کتابها را تمام کنیم. قبلا به تو گفتم که این رمانتیسم را نمیتوانم تحمل کنم. اینها بچگی است، این حرفها وقتی به درد میخورد که با یک کنت مردنی مشغول چای خوردن باشی.
ژولیای بیچاره وقتی که پی برد شوهرش با دختر خدمتکار ساده و بدترکیبی به خوشی پرداخته است درد و اندوهش چندبرابر شد. یک شب پس از شام وقتی که با هم تنها ماندند ژولیا ناگهان به شوهرش چنین گفت:
- تو خیال میکنی که من از روابط تو با «سیمونا» خبر ندارم؟
- من هم که قصد مخفی کردن آن را نداشتم. اما چیز مهمی نیست.
- چه میخواهی بگویی؟
- تو به قدری زیبایی که هر روز نمیتوانم تو را صاحب شوم.
ژولیا به خود لرزید. اولین بازی بود که شوهرش به او آشکارا میگفت که زیبا است. اما آیا او را واقعا دوست داشت؟
«ژولیا» فقط برای این که حرفی بزند گفت:
- ولی با چنین دختر مبتذلی...
- علت اصلی هم همین است. خیلی خوشم میآید که او زشت است. فراموش نکن که من روی توده تپاله بزرگ شدهام، من از آن احساسی که یکی از دوستانم «آرامش در زشتی» نامیده است در درونم است. حالا پس از این تحفة دهاتی، زیبایی و لطف و جاذبة تو را بهتر میتوانم تحسین کنم. آه، اینها همه حرکات عصبی است! من خیال میکردم که تو داری معالجه میشوی.
- معلوم است. شما مردها هر چه دلتان بخواهد میکنید و میتوانید به ما خیانت کنید.
- چه کسی به تو خیانت کرده؟
- تو!
- به چه چیزها اسم خیانت میدهی! آه از این کتابها... سیمونا در نظر من یک پول سیاه ارزش ندارد.
- شکی نیست! در نظر تو ارزش او بیشتر از یک توله سگ، یک گربه، و یک بچه میمون نیست!
- آری، یک میمون! معلوم است. خیلی هم شبیه میمون است! خوب گفتی: یک بچه میمون! اما آیا در این صورت دیگر شوهر تو شمرده نمیشوم؟
- تو منظورت از این حرف این است که من همیشه زن تو هستم.
- میبینم ژولیا که داری عاقل میشوی!
- معلوم است!عقل مسری است.
- اما انشاءاله که از من به تو سرایت کرده است نه از بازیچهات.
- البته از تو سرایت کرده.
- خوب، پس از این ماجرای دهاتی گمان میکنم که حسودی تو را تحریک نکرده باشد. تو حسادت کنی، ها؟ تو؟ زن من؟ به این میمون حسودی کنی! این را هم بگویم که به او هدیه خوبی دادم و کیف کرد...
- معلوم است. وقتی که انسان پول داشته باشد...
- در سایة جهیزی که ترتیب میدهد فورا شوهری پیدا میکند، و همراه جهیز، پسری هم به شوهرش میبخشد. و وقتی که پسر به پدرش که مرد توانایی است شبیه بود. نفع آقای داماد دو برابر میشود.
- بس است، بس است، بس است!
بیچاره ژولیا به گریه افتاد.
- فکر کرده بودم که اقامت در ده تو را از اختلال اعصاب نجات میدهد. برای اینکه بیماری تو شدت نکند باید محتاطتر باشیم.
دو روز بعد به شهر برگشتند.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در مرد توانا - قسمت دوازدهم مطالعه نمایید.