یک ساعت بعد، پاسبان شمارة 141 زنگ در خانة یاروسیلاو نهراد شاعر را به صدا در آورد.
خانم صاحبخانه گفت:
- منزل است، اما خوابیده.
شاعر- که از خواب بیدارش کرده بودند- با ترس به پلیس نگاه کرد و تو دلش گفت: «چه کار کردهام؟» - و مدتی طول کشید تا پاسبان توانست به او حالی کند که برای چه موضوعی به کلانتری احضارش کردهاند.
شاعر دیر باور، برای اطمینان بیشتر پرسید:
- حتما باید بیایم؟ آخر من که چیزی یادم نیست، چون که دیشب کمی... بله...
پاسبان منظور او را دریافت و گفت:
-... بله، کمی شنگول بودید. من خیلی از شاعرها را میشناسم... خواهش میکنم لباستان را بپوشید، من منتظرتان میشوم.
در راه درباره میخانهها، نجوم، زندگ و خیلی مسائل دیگر اختلاط کردند و تنها چیزی که در موردش گفتگو نشد سیاست بود.
وقتی که وارد اتاق مییزلیک شدند، کمیسر پلیس از او پرسید:
- یاروسلاو نهراد شاعر شمائید؟
- بلی.
- و شما شاهد بودید که چه طور دیشب ساعت چهار، خانم بهژن ماخاجکف با اتومبیل تصادف کرد؟
شاعر آه عمیقی کشید و گفت:
- بلی.
- و و... میتوانید بگویید چه نوع ماشینی بود؟ کروکی بود یا نه، چه رنگی داشت، چند نفر تویش بودند و بالاخره شمارهاش چه بود؟
شاعر پس از تفکر زیاد گفت:
- نمیدانم! من به این نوع چیزها اهمیت نمیدهم. معمولا به این جور چیزها توجه نمیکنم...
مییزلیک با سماجت و اصرار گفت:
- حالا سعی کنید یک چیزی به خاطر بیارید؛ بیاهمیت هم بود باشد.
نهراد یلی تعجب کرد و گفت:
- چه میگویید! آخر من به جزئیات و به چیزهای بیاهمیت هیچ وقت توجهی نمیکنم.
مییزلیک با لحن ریشخندآمیزی پرسید:
- یعنی بالاخره شما هیچی ندیدید؟
شاعر خیلی سربسته جواب داد:
- چرا... همین طور یک وضع کلی... خیابان خلوت... دراز و باریک... تاریک و روشن صبح... و هیکل زنانهئی بر سنگفرش، و دفعتا از جای خود جست و گفت:
- راست، من راجع به این قضیه شعری گفتهام.
جیبهایش را گشت، محتویاتش را زیر و بالا کرد و از توی آنها، پاکت، صورت حساب مغازه، و کاغذهای پاره پوره بیرون کشید:
- این نیست، این هم که نیست... آها... انگار این است.
مییزلیک روی صندلی خود جابجا شد و مودبانه گفت:
- بخوانید ببینم.
و شاعر از روی شکسته نفسی چنین گفت:
- در واقع... این، از شعرهای خوب من نیست. معذلک چون مایلید برایتان میخوانمش:
و با صدایی آهنگدار، به خواندن جملههایی پرداخت که پشت پاکتی نوشته شده بود:
ردیف خانهها
از پس نور صبح
بس محو دیده میشد.
سپیده دم، آهنگی مینواخت
و ما، در ماشین کورسی، راه میسپردیم
به جانب سنگاپور دور دست.
باکره، گل انداخته بود!
و لالة پژمرده در غبار و خاک افتاده بود...
شهوتی به خاموش گرائیده، فراموشی و بیارادگی،
آه، گردن قو!
آه، پستان!
آه، طبل، طبل،
و چوبهای طبل که تراژدی را مینوازد!
آنگاه از خواندن باز ایستاد و گفت:
- همین!
مییزلیک گفت:
- خیلی معذرت میخواهم... اما اینها معنیش چیست؟ با این کلمات از چه چیز صحبت کردهاید؟
- چه طور از چه چیز؟... معلوم است دیگر: از تصادف ماشین! مگر توجه نکردید؟
مییزلیک گفت:
- والله، راستش، نه! من از این جملهها و این کلمات نتوانستم نتیجه بگیرم که مثلا «در ساعت چهار صبح روز پانزدهم ژوئن، اتومبیل شمارة فلان و فلان رنگ، در خیابان ژیتنووی با بهژنماخاجکوف پیرزن که مست بوده، تصادف کرده است... مصدوم بیدرنگ به بیمارستان شهرداری فرستاده شد. حالش خوب نیست و قضیه تحت تعقیب است.» نه. من از این «حرفها» چنین چیزی نفهمیدم؛ و به خصوص تا آن جایی که من عقلم قد میدهد، این مسائل هیچ جور اشارهای در شعرتان نشده بود.
شاعر، در حالی که با نوک بینیش بازی میکرد، گفت:
- بله... ولی این چیزها همه ظواهرند، حقایق پوچ و احمقانهاند... آقا! شعر، یک حقیقت باطنی است... شعر، موجودی است آزاد و ماورای حقایق روزمره، که فقط و فقط در احساس شاعر جان میگیرد... اینها، تصاویر و تخیلاتی است که خواننده یا شنونده، باید با گوشهای خود آن را بگیرد، و در نظر مجسم بکند. تنها به این ترتیب است که میتوان شعری را درک کرد.
مییزلیک، با شگفتی گفت:
- عجب! عجب! ... صحیح! صحیح!... خیلی خوب، خیلی خوب... بدهید به من ببینم...
و شاعر، پاکتی را که شعر بر پشتش نوشته شده به طرف او دراز کرد.
- متشکرم. خوب اینجا چه گفتهاید؟. گفتهاید؟ که ... آهان...
ردیف خانهها
از پشت نور صبح
بس محو دیده میشد
خوب. بگویید ببینم: چرا ردیف؟ ها؟ این را به من حالی کنید.
شاعر با خونسردی جواب داد:
آخر، خیابان ژیتنووی دو ردیف خانه دارد. فهمیدید؟
مییزلیک با شک و تردید سری تکان داد و گفت:
- خوب. از کجا معلوم است که شما این را دربارة خیابان ملت نگفته باشید؟ خیابان ملت هم دو ردیف خانه دارد.
شاعر در حالی که چشمهایش را تنگ کرده بود، توضیح داد:
- ولی خیابان ملت به قدر خیابان ژیتنووی باریک و دراز نیست.
مییزلیک بار دیگر به شعر پرداخت و گفت:
- خوب. بعد میگویید که:
سپیده دم آهنگی مینواخت
بسیار خوب، بگذار بنوازد... و بعد:
با کره گل، انداخته بود!
معذرت میخواهم: این وسط، باکره از کجا پیدا شد؟
شاعر تبسم ریشخندآمیزی کرد و گفت:
- سحر... آن قرمزی قبل از طلوع آفتاب!
- آها... درست... معذرت میخواهم. قبل از باکره هم میگویید:
و ما در ماشین کورسی راه میسپاریم
به جانب سنگاپور دور دست
شاعر گفت:
- نمیدانم... من این جور خیال کردم.
- اتومبیل کورسی بود، نه؟
- راستش... چه عرض کنم! آن قدر تند میرفت که انگار میخواست هر چه زودتر به آن سر دنیا برسد.
- عجب! پس این طور... یعنی به سنگاپور! ولی، خدایا! حالا چرا به سنگاپور؟
شاعر شانهها را بالا انداخت و گفت:
- نمیدانم، خیال میکنم برای این که در آنجا مالایائیها زندگی میکنند که رنگ پوستشان قهوهای است.
- مالایائیها؟ یعنی چه! آخر مالایائیها چه ربطی دارند به این موضوع؟
شاعر یک لحظه خود را باخت و بالاخره گفت:
- به نظرم رنگ ماشین قهوهای بود... بلهبله، حتما یک چیز قهوهای رنگ آنجا بوده؛ وگرنه سنگاپور این وسط از کجا پیدایش میشد؟
مییزلیک گفت:
- که این طور ... شهود دیگر، بعضشان میگویند رنگ ماشین سرمهئی بود، یکی میگوید قرمز سیر بود، یکی میگوید سیاه بود.. آخر کدام یک از اینها را باید قبول کرد؟
شاعر گفت:
بیبرو و برگرد حرف مرا
- چرا، دلیلش چیست؟
- دلیلش معلوم است: قهوهای رنگ جالبی است.
- و اما بعد ... میگویید:
و لاله پژمرده در غبار و خاک افتاده بود
منظورتان از لالة پژمرده، همان پیرزنک است؟
- چه کنم؟ یک پیرزن که بیشتر نبود!
- بسیار خوب؛ این دیگر چیست؟-:
آه گردن قوه!
آه، طبل، طبل...
اینها معنیش چیست؟
شاعر به روی شعر خود خم شد و گفت:
- ببینم:
آه گردن قو!
آه پستان!
آه طبل طبل
و چوبهای طبل...
والله حقیقتش این که من هم چیزی ازش نمیفهمم!- شما خودتان چه عقیدهای دارید؟
پلیس تمسخرکنان گفت:
- من؟ چه عرض کنم... من هم میخواهم این را از شما بپرسم.
شاعر ناگهان از جا جست و گفت:
- صبر کنید، صبر کنید. در این که من اینها را از روی احساسی نوشتهام هیچ شکی نیست... ببینم: شما فکر نمیکنید که عدد دو شبیه گردن قو باشد؟
و آن وقت، مداد را برداشت و روی یادداشت اداره پلیس نوشت:
2
مییزلیک، با شوق و ذوق گفت:
- خوب، جانم! به این ترتیب، پستان یعنی چه؟
- خوب، حالا دیگر معما حل شد: منظور از پستان هم عدد سه است. مگر دو تا گردی ندارد،ها؟ این جوری... و با مداد نوشت:
3
پلیس که سخت به هیجان آمده بود، گفت:
- خوب. حالا فقط باقی میماند طبل و چوبهای طبل.
نهراد به فکر فرو رفت و در این حال، با خود تکرار میکرد:
- طبل و چوبهاش... طبل و چوبهاش...
آنگاه جستی زد و گفت: «- پیدایش کردم. طبل، باید عدد پنج باشد. چون که دایرة زیرش درست مثل طبل است، خط بالاش هم مثل چوبهای آن.
آنگاه، مییزلیک روی کاغذ نوشت:
5
و گفت: «- خوب، با این حساب، شمارة ماشین که در احساس شاعرانة شما به آن صورت درآمده، دویست و سی و پنج است یعنی:
235
یقین دارید که شمارة ماشین، درست همین بود؟
نهراد با شگفتی گفت: «شمارة ماشین؟... من که به شما گفتم شمارة ماشین را ندیدم. حتما چیزی آنجا بوده است وگرنه من چنین چیزی بهم الهام نمیشد... اما این تکه، بهترین قسمت شعر من است، عقیدة شما چیست؟
***
دو روز بعد، مییزلیک به خانة نهراد شاعر رفت.
این بار، شاعر در خواب نبود و علاوه بر آن، دختری هم در اتاقش دیده میشد.
شاعر تلاش بیهودهئی کرد که برای نشستن مییزلیک چیزی پیدا کند، ولی موفق نشد.
مییزلیک گفت:
- اشکالی ندارد. زحمت نکشید. فقط یک دقیقه مزاحمتان شدم که تشکر کنم و بهتان اطلاع بدهم که ماشین را پیدا کردیم و نمرهاش هم همان 235 است.
شاعر با تعجب گفت:
- ماشین؟ کدام ماشین؟
مییزلیک گفت:
- یادتان نیست؟
آه، گردن قو!
آه، پستان!
آه، طبل، طبل،
و چوبهای طبل که تراژدی را مینوازد!
حالا یادتان آمد؟ راجع به سنگاپور هم حق با شما بود: رنگ ماشین قهوهای است!
شاعر متوجه شد و گفت:
- اوه، بله... خوب دیدید؟ مگر بهتان نگفته بودم که شعر از احساس شاعر نسبت به مسائل خارجی سرچشمه میگیرد؟ میخواهید چند تا از شعرهای خوبم را برایتان بخوانم؟ خیال میکنم حالا دیگر خیلی راحت بتوانید معنی شعرهای مرا بفهمید.
پلیس با دستپاچگی گفت:
- وای، نهنهنه... بماند برای دفعة دیگر... دوباره اگر چنین پیشامدی شد خدمتتان خواهم رسید.
و شتابان از در بیرون رفت.
پایان!
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.