از اون موقع سالهای زیادی گذشت. من بزرگتر شدم. خوب به نظر شما منو میبایستی میبردن سربازی یا نه؟ آخر من جزو مردهها بودم. من در «چاناق قلعه» کشته شده بودم. مگر یه مرده میتونه بره جنگ؟ ولی ما هر کاری کردیم نتونستیم این موضوع رو به اونها حالی کنیم. یخه منو گرفتن و بردن تو حوزه نظام وظیفه پدر من دنبالم اومد اونجا.
- سرکار جون، تو کتاب سجل احوال نوشته که پسر من مرده اون زنده نیست. اگر اون زنده بود براش سجل صادر میکردن.
هنوز پدرم حرفشو تموم نکرده بود که رئیس حوزه فریاد کشید:
- یعنی میخوای بگی ما این نره خر گند رو نبریم خدمت سربازی؟
از همونجا یه راست منو بردن سرباز خونه. راستشو بگم من خوشحال شدم. پس معلوم میشه من زنده هستم. زنده باد خودم! مدت خدمتم تموم شد. رفقای منو مرخص کردن، ولی ورقه مرخصی منو ندادن، آخر چه جوری منو مرخص کنن؟ واسه این کار شناسنامه لازمه که اون تو بنویسن من خدمت سربازی رو تموم کردم. ولی من شناسنامه ندارم و نمیتونم مرخص بشم.
قسمتی که من توش خدمت میکردم یه نامه نوشت برای حوزه مربوطه تا برای من سجل صادر کنن. هنوز سه ماه نگذشته بود که از اونجا جواب اومد، نوشته بودن: «شخصی که شما برایش تقاضای صدور شناسنامه نموده بودید در سال 1317 هنگام لشگر کشی «درسیم» در حین انجام وظیفه کشته شده».
من به فرمانده گروهان خودمون گفتم:
- اینها اشتباه میکنن. من در «چاناق قلعه» کشته شدم نه «درسیم». اگر از من گوش میکنید یه نامه بنویسین به اداره سجل احوال، اونها خیلی واردن.
برای این که ثابت کنم من زنده هستم چه کارها که نکردم! بعد از اون همه مکافات، آخرش یه کاغذ مهردار دادن دست من و مرخصم کردن. اون تو نوشته بود که من خدمت سربازی رو تموم کردم.
وقتی که به خونه برگشتم فهمیدم پدرم مرده اون کلی بدهی داشت. پنج هزار لیره به بانک بدهکار بود و دو هزار لیره بابت مالیات چون من تنها وارث پدرم بودم میبایستی تمام قرضاشو میدادم.
طلبکارهای پدرم یه دقیقه منو راحت نمیذاشتن.
- آخر همه میدونن که من زنده نیستم! هر کس باور نمیکنه بره از حوزه نظام وظیفه بپرسه. اگر بازم باورش نشده بره از اداره سجل احوال، آدمی که خیلی وقته مرده میتونه قرضای پدرشو بده؟
- مگر تو پسر رشید آقا نیستی؟ نکنه میخوای انکار کنی؟
- نه،من انکار نمیکنم. ولی آخر من زنده نیستم...
مگر اونها این حرفها حالیشون میشد! «هرطور شده تو باید قرضای پدر تو بپردازی!» البته من هیچوقت حاضر نمیشدم این قرضا رو بدم، ولی میگفتن اگر من اونا رو نپردازم نمیتونم صاحب ارث پدرم بشم، پدرم یه خونه، یه دکون و مقدار زیادی زمین داشت. من از یه جایی پولی قرض کردم و قرضارو دادم. فکر میکردم وقتی ارثیه پدرمو گرفتم پولو به طرف پس میدم. من حتی خوشحال بودم که قرضارو دادم. آدم وقتی یه پولی رو میپردازه حس میکنه که واقعا نمرده! ولی همچین که اومدم ارثیه پدره رو بگیرم دیدم بعله، خر بیار و باقالی بار کن! چطوری ثابت کنم که من پسر پدرم هستم؟ شناسنامه لازمه! به من گفتن: «تو که زنده نیستی چطور میتونی وارث پدرت بشی؟ تو قبل از پدرت مردی،» بهردری زدم نتونستم ثابت کنم که من زندهام. به اونها گفتم: «خوب، از این حرفها که بگذریم، من الان جلوی شما وایستادم یا نه؟ شما منو میبینین یا نمیبینین؟ مگر این من نیستم که جلوی شما وایستادم؟ مگر من خدمت نکردم؟ مگر من نبودم که مالیات پدرمو پرداختم؟» به من میگفتن:
- اینا دلیل نمیشه. قانونا تو زنده نیستی.
- آخر من نمردم.
- باشد، اسمت جزو مردههاست!
من شکایت کردم. وکیل گرفتم. طرف من تو دادگاه نماینده وزارت دارایی بود. اون وظیفش این بود که از خزانه دولت دفاع بکنه. میگفتش چون پدر من از خودش وارثی باقی نداشته، اموالش باید به دولت منتقل بشه. پاشو تو یه کفش کرده بود که وارث پدرم مرده. وکیل من میگفت که من زنده هستم ولی اون میگفت نه.
خلاصه، این بگو، اون بگو. وکیل وزارت دارایی چنان دلیلهایی میآورد که خود من حاضر بودم قبول کنم که خیلی وقته مردم.
دادگاه دو سال منو سرگردان کرد. بیشناسنامه من هیچ جا نمیتونستم کارگیر بیارم. قرض تا خرخرهمو گرفته بود. یه روز نمیدونم چطور شد زد به کلهام، هر چی به دهنم اومد گفتم. اصلا یادم نیست چی گفتم. منو گرفتن انداختن تو زندون، بهشون گفتم چطور شما منو زندونی میکنین؟ آخر من یه مردهام! مگه میشه به مرده رو زندونی کرد؟
- ببینم، مگر مردهها هم حرف میزنن؟ ماشاءاله دوتای هیکل منو داره، اون وقت میگه من یه مردهام!
میدونین، من حتی خوشحال شدم از این که افتادم تو زندون اون وقت من تازه ایمان پیدا کردم که راس راسی زندهام!
وقتی که از زندون در اومدم همون آش بود و همون کاسه، دیدم فکر ارثیه پدرمو باید از کله خودم بیرون بندازم. اونایی که من بهشون بدهکار بودم سمبهرو پرزور کردن. خلاصه دیدم موندن فایدهای نداره، فلنگ رو بستم رفتم اسلامبول. نمیتونستم برم کار بکنم. با دختری آشنا شدم، تصمیم گرفتم ازدواج بکنم. ولی آخر من که جزو مردهها بودم چطور میتونستم این کارو بکنم؟ ناچار با اون دختره زن و شوهر غیررسمی شدیم. ولی از کجا بیاریم بخوریم؟ تصمیم گرفتم شخص ثالثی گیر بیارم و یه دکون وا کنم. چون من رسما یه مرده بودم، نمیتونستم صاحب دکون باشم. تققریبا یه سال به این ترتیب گذشت. بالاخره اون بابایی که دکونو به اسمش وا کرده بودم پولارو ورداشت و زد به چاک. مالیات دکونو مجبور شدم من بدم. به همه میگم بابا من خیلی وقته مردم، ولی کسی گوشش بدهکار نیست.
خوب دیگه چیکار میتونستم بکنم. رفتم دزدی، منو گرفتن. بهشون گفتم: «من رسما یه مرده هستم» ولی اونها اصلا اعتنایی به حرف من نکردن. این طور که معلومه یه مرده میتونه دزدی بکنه. وقتی یه نفر دزدی میکنه پس حتما زنده است. حالا هم قضیه ما شده بود: وقتی که میخوای بری مدرسه بهت میگن که تو مردی، وقتی که میخوان ببرنت سربازی معلوم میشه زندهای موقعی که از سربازی باید مرخص بشی تو رو مرده حساب میکنن. اگر باید مالیات پدرتو بپردازی میگن تو زندهای، ولی همچنین که میای ارثیه پدرتو بگیری باز اسمت جزو مردههاست. اما اگر لازم باشه تورو بگیرن بندازنت تو زندون یه مرتبه دوباره زنده میشی.
من از این که دوباره افتادم تو زندون با دمم گردو میشکستم. درسته که من رسما یه مرده هستم، ولی هر چی باشه اینجا همه منو به زنده میدونن. ولی من چهار تا بچه هم دارم که نه زنده هستن و نه مرده. قانونا اونها هنوز به دنیا نیامدن. وقتی که پدرشون جزو مردهها باشه، اونها مگر میتونن به دنیا اومده باشن؟ سه روز دیگر من از زندون آزاد میشم و دوباره زندگی قاچاقی من شروع میشه.
نگهبان با صدای سوت پایان هواخوری زندانیان را اعلام کرد. زندانیانی که در حیاط گردش میکردند به طرف سلولهای خود به راه افتادند. ما هم از جا برخاستیم رفیقم گفت:
- میدونی برادر، من قاچاقی زندهام. تازه چه اهمیتی داره که ماها زنده باشیم یا نباشیم؟ اصل کار اینه که وطنمون زنده باشه، مگه نیست؟ زنده باد وطن عزیز!
پایان!
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.