ما توی حیاط زندان نشسته بودیم و داشتیم خودمان را زیر آفتاب گرم میکردیم. رفیقم گفت:
- آخر برادر اینم شد زندگی؟
یکی از نگهبانان زندان در حالی که دستهایش را به پشتش گذاشته بود از جلوی ما رد شد. او موقع راه رفتن چنان قمپزی در میکرد مثل این که وجود مبارکشان شقالقمر فرمودهاند.
من جواب دادم:
- تو خیال میکنی دیگرون زندگی بهتری دارن؟ همه از دست این زندگی مینالن. باز همینش هم جای شکرش باقیه. آدمهایی هستن که وضعشون از ما هم بدتره. برو خدارو شکر کن که اقلا جونت سالمه!
رفیقم اعتراض کرد:
- نه برادر، دیگه از این بدتر نمیتونه باشه. راستش من اصلا قاچاقی زندهام. نمیدونم چه جوری بهت حالی کنم... تو الان میبینی که من مثل شاخ شمشاد جلوت نشستم، ولی حقیقتشو بخوای من وجود ندارم. من اصلا زنده نیستم. اول دفعه که این موضوع رو فهمیدم دوازده سالم بود. تا اون موقع ما تو شهرمون مدرسه دولتی نداشتیم. اون سالی که الفبای تازه درست کردن و تو شهر ما مدرسه دولتی واز شد، آدمای فهمیده شهر ما هم تصمیم گرفتن بچههاشونو بذارن تو اون مدرسه. پدر منم چون خودشو جزو آدمای فهمیده میدونست، خواست منو بذاره تو اون مدرسه درس بخونم. یه روز دست منو گرفت و برد اونجا. رئیس مدرسه سجل منو خواست. پدرم گفت:
- ما هنوز برایش نگرفتیم. میخواین مال خودمو بدم؟
ولی معلوم شد سجل پدرم به درد نمیخوره. تو مدرسه «داود خواجه» که بچههای محل ما اونجا مثل قدیم درس میخوندن سجل و این حرفها از کسی نمیخواستن.
ولی پدر من میخواست که من حتما تو مدرسه دولتی درس بخونم.
بالاخره ما مجبور شدیم بریم پیش نامهنویسی که روبروی سجل احوال نشسته بود و دست به دامنش بشیم تا برامون یه تقاضانومه بنویسد. تقاضانومه رو ورداشتیم و رفتیم تو ادارهای که سجل میدادن. یکی از کارمندا تقاضانومه مارو گرفت. چند تا کتاب درآورد گذاشت رو میزش. شروع کرد به گشتن و بالاخره اسم پدرمو، اون تو پیدا کرد. از پدرم پرسید:
- اسم تو رشیده؟
- بله.
کارمند از روی اون کتاب شروع کرد به خواندن:
- سال تولد 1276 ....، محله «درمان تپه» کوچه «طاوس باغی»، شماره قدیم خونه 51، شماره جدید 28... در سال 1290 تو با هاجر ازدواج کردی، صاحب پسری شدی به نام امین، درسته؟
- درسته، من میخوام برای پسرم امین سجل بگیرم. میخوام اونو بذارمش تو مدرسه دولتی. تا حالا از ما سجل نخواسته بودن.
یارو با سوء ظن پدرمو ورانداز کرد و گفت:
- حضرت آقا، تو چه سجلی از ما میخوای؟ پسر تو که خیلی وقته مرده!
پدرم دستپاچه شد و گفت:
- این چه فرمایشیه آقا! ایناها، پسرم پهلوی من وایستاده،
کارمند دوباره شروع به خوندن کتاب کرد:
- اسم تو رشیده؟
- درسته!
- اسم پدرت محمد؟
- بله، اینم درسته.
- تو با هاجر ازدواج کردی و از اون صاحب پسری شده به نام امین؟
- کاملا درسته. همین طوره. و حالا من میخوام برای همین پسرم امین سجل بگیرم.
- یعنی چه؟ همه چی درست نوشته شده ولی این که نوشتن امین مرده غلطه؟ تو این کتاب مرگ اون ثبت شده و ما به مردهها سجل نمیدیم.
من زدم زیر گریه.
پدرم از کوره در رفت:
- تو دیگه خفهخون بگیر، اگر اسم تو رو تو کتاب جزو مردهها نوشتن دلیل نمیشه که تو راس راسی مردی!
- آخر این آقا میگه که مر- مر- مردم!
- واسه خودش میگه. من که پدرتم میگم نمردی.
کارمند گفت:
تو کتاب هیچوقت چیزهای بیخودی نمینویسن. هر چی این تو نوشته عین حقیقته. اگر شما میخواین یه کلکی سوار کنین، این دیگه به من مربوط نیست. ما به مردهها سجل نمیدیم.
پدرم خودشو جمع و جور کرد:
- مثلا چه کلکی؟
- از شماها هر چی بگی برمیاد. مرده رو جای زنده قالب میکنین، زنده رو جای مرده، خلاصه تا اونجایی که تیغتون ببره سر دولت کلاه میذارین.
پدرم پرسید:
- ممکنه بفرمایین پسر من کی مرده؟
یارو باز سرشو کرد تو کتاب:
- زمان جنگ اول بردنش سربازی. در سال 1294 نزدیک «چاناق قلعه» کشته شد. طبق نامه شماره سیصد و سی و یک ممیز هشتاد و پنج اداره نظام وظیفه اسمش از دفتر زندهها حذف شد.
پدرم کفرش دراومد:
- گوش کن باباجون، درست نگاه کن تو اون کتابت ببین مگر من در سال 1290 زن نگرفتم؟
- درسته. اینجا نوشته که تو در سال 1290 ازدواج کردی.
- پس اون وقت اگر فرض کنیم پسر من همون شب عروسیم هم به دنیا اومده باشه در سال 1294 میشده چهار سالش. آخر مرد حسابی به پسر چهار ساله چطور میتونه بره نظام وظیفه و تو میدون جنگ کشته بشه؟
یارو پاک خودشو باخت. یه نگاهی به من کرد یه نگاهی به کتاب بعد پدرمو ورانداز کرد، دوباره سرشو کرد تو کتاب و گفت:
- پسر تو امین در سال 1275 به دنیا اومد. یعنی وقتی کشته شد نوزده سالش بود.
- پسر من در سال 1275 به دنیا اومده؟ چرا بیربط میگی داداش؟ پس نگاه کن تو اون کتابت ببین من کی به دنیا اومدم.
کارمند بازم نگاه کرد تو کتابش و گفت:
- تو در سال 1276 به دنیا اومدی.
- گوش کن داداش! آخر عقلم خوب چیزیه. یعنی تو میگی من یه سال بعد از پسرم به دنیا اومدم، آره؟
کارمندای دیگهای که تو اون اتاق بودن جمع شدن دور ما، ولی هیچ کدومشون نتونستن چیزی سر در بیارن.
اون کارمندی که ما رو دست به سر کرده بود گفت:
- تو کتاب عینا همین جوری نوشته، کاریش نمیشه کرد. البته این تو یه اشتباهی هست، ولی معلوم نیست چیه.
پدرم رو به کارمندا کرد و گفت:
- آقایون میون شما کسی هست که زودتر از پدرش به دنیا اومده باشه؟
اینجا دیگه کارمند ما هم عصبانی شد:
- بیخودی پای دیگرونو تو معرکه نیار. ما به مردهها سجل نمیدیم، تموم شد و رفت!
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در زنده باد وطن - قسمت دوم مطالعه نمایید.