وارد قرائت خانه شدم و از روی میزی صومعة پارم را برداشتم. سعی کردم خودم را توی مطلبی که میخواندم فرو ببرم و در ایتالیای درخشان استاندال پناهگاهی بجویم. لحظههایی به یاری توهمات کوتاه مدت موفق میشدم، سپس دوباره به درون این روز تهدید کننده میافتادم، مقابل پیرمرد ریزنقشی که سینهاش را صاف میکرد و مرد جوانی که روی صندلیش یله داده بود و خیال میبافت.
ساعتها میگذشت، پنجرهها تیره شده بود. ما چهار نفر بودیم، بدون شمردن نگهبان کرسی که پشت میزش به کتابهای تازهی کتابخانه مهر میزد. آنجا آن پیرمردک بود، مرد جوان بوری و زن جوانی که برای گرفتن لیسانسش کار میکند- و من. گاهی یکی از ما سرش را بلند میکرد و نگاهی تند و بدگمان به سه نفر دیگر میانداخت، انگار ازشان میترسید. در لحظهای پیرمردک زد زیر خنده: زن جوان را دیدم که لرزه به اندامش افتاد. اما من دیده بودم چه میخواند: یک رمان فکاهی بود.
ده دقیقه مانده به هفت. ناگهان یادم آمد که کتابخانه ساعت هفت بسته میشود. باز دوباره توی شهر پرت میشدم. کجا بروم؟ چه بکنم؟
پیرمرد رمانش را به پایان رسانده بود. ولی پا نمیشد برود. با ضربههای خشک و منظم انگشت، روی میز ضرب گرفت.
کرسی گفت: «آقایان، کتابخانه به زودی تعطیل میشود.»
مرد جوان یکهای خورد و نگاهی تند به من انداخت. زن جوان به طرف کرسی رو گردانده بود، بعد دوباره کتابش را برداشت و ظاهرا مشغول خواندنش شد.
پنج دقیقه بعد کرسی گفت: «وقت بستن است»
پیرمرد با حالتی نامصمم سرش را جنباند زن جوان کتابش را کناری گذاشت ولی از جا پا نشد.
کرسی مانده بود چه بکند. چند قدم مردد برداشت، سپس کلید برق را چرخاند چراغ های روی میزهای قرائت خاموش شد. فقط لامپ مرکزی روشن ماند.
پیرمرد به ارامی پرسید: «باید رفت؟»
مرد جوان آهسته و به نادلخواه بلند شد. موضوع این بود که چه کسی برای پالتو تن کردن بیشترین زمان را خواهد گرفت. من که بیرون رفتم، زن هنوز نشسته و یک دستش را تخت روی کتابش گذاشته بود.
پایین، در ورودی به روی شب دهن گشوده بود. مرد جوان که پیشاپیش راه میرفت، سر برگرداند، آهسته از پلکان پایین رفت، از دالان گذشت؛ در آستانه، لحظهای ایستاد و بعد خودش را به درون شب انداخت و ناپدید شد.
پای پلکان که رسیدم سرم را بلند کردم. پس از یک لحظه پیرمردک در حالی که تکمههای پالتویش را میانداخت قرائت خانه را ترک کرد. وقتی از نخستین سه پله پایین آمد، من خیز برداشتم و با چشم های بسته شیرجه رفتم بیرون.
روی صورتم نوازش خفیف خنکی را حس کردم. در دوردست کسی سوت میزد. پلکهایم را باز کردم: باران میبارید. بارانی لطیف و ارام چهار چراغ خیابان میدان را با نوری ملایم روشن کرده بود. میدانی شهرستانی در زیر باران مرد جوان شلنگ انداز دور میشد؛ او بود که سوت میزد: دلم میخواست به سوی دو نفری که هنوز نمیدانستند، فریاد بزنم که میتوانند بدون وحشت بیرون بیایند و تهدید برطرف شده است.
پیرمردک در آستانة در نمایان شد. با دستپاچگی گونهاش را خاراند، سپس نیشش تا بناگوش باز شد و چترش را باز کرد.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در تهوع - قسمت چهاردهم مطالعه نمایید.