Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

پادشاهی کیومرث تا رفتن فریدون به جنگ ضحاک - قصه های شاهنامه - قسمت دوم

پادشاهی کیومرث تا رفتن فریدون به جنگ ضحاک - قصه های شاهنامه - قسمت دوم

پادشاهی جمشید به هفتصد سال می رسد و جهان از عدالت او در آسایش و داد بود.

پادشاهی جمشید

 پادشاهی جمشید به هفتصد سال می رسد و جهان از عدالت او در آسایش و داد بود. در این زمان لوازم و ابزار جنگ پیشرفت کرد و آهن را نرم کرده و از آن خود و زره و جوشن و خفتان و درع و برگستوان بوجود آوردند و این حدود پنجاه سال طول کشید.

زکتان و ابریشم و موی و قز                      

قصب کرد پرمایه دیبا و خز

و بدینسان ریسیدن و بافتن را آموختند.

جمشید گروهی را معروف به کاتوزیان از میان مردم انتخاب کرد که کار آنان پرستش بود و کوه را جایگاه آنان کرد. گروهی دیگر را برای جنگ برگزید و آنان را نیساریان نام نهاد. گروهی دیگر نسودی نام داشتند که می کاشتند ومی درویدند و از دسترنجشان میخوردند . آزاده بودند و سرزنش کسی را نمی شنیدند. گروه چهارم اهنوخشی نام داشت که اهل اندیشه و بینش بودند. جمشید به هر گروه جایگاه ویژه خود را داد. بعد به دیوان دستور داد آب را به خاک آمیخته خشت بسازند و دیوار کشند و کاخ و گرمابه درست کنند. از سنگ خارا آتش بوجود آورند. در زمان او یاقوت و بیجاده و سیم و زر به چنگ آمد.بوهای خوش چون بان و کافور و مشک و عود و عنبر و گلاب بوجود آمد. پزشکی شکل گرفت.کشتی ساخته شد. جمشید تختی ساخت و گوهرهایی را زینت آن کرد و مردم به دور تخت او حلقه زدند و شادی کردند و جشن نوروز از آن زمان بوجود آمد.

به جمشید بر گوهر افشاندند                        

مرآن روز را روز نو خواندند

دیوان تخت جمشید را در حالیکه جمشید بر روی آن نشسته بود بلند می کردند و از هامون بر روی ابرها می بردند. مرغان به فرمان او بودند. بدین سان سیصد سال گذشت و مرگ ومیر هم از بین رفت. پادشاه مغرور شد و سر از رای یزدان پیچید و ناسپاسی کرد.

چنین گفت با سالخورده جهان                  

که جز خویشتن را ندانم جهان

هنر در جهان از من آمد پدید                  

چو من تاجور تخت شاهی ندید

جهان را به خوبی من آراستم                

چنان گشت گیتی که من خواستم

و خلاصه اینکه آرامش و خور و خواب شما از من است و دیهیم شاهی سزاوار من و جز من پادشاهی نیست. من بودم که مرگ و میر را از جهان برداشتم. پس هرکس به من نگرود اهریمن است.

گر ایدون که دانید من کردم این            

مرا خواند باید جهان آفرین

چون این سخنان گفته شد فر ایزدی از او گسسته شد و عده زیادی از او روی برگرداندند.سپاه پراکنده شد وروزگار جمشید تیره گشت. از کارش پشیمان ونادم شد و از دیده خون گریست.

 

داستان ضحاک با پدرش

در بین شاهان آن دوره از دشت سواران نیزه دار عرب نیکمردی به نام مرداس بود که خیلی محتشم و اهل بخشندگی و داد و سخا بود. او پسری داشت دلیر اما ناپاک به نام ضحاک که به پهلوی بیورسپ خوانده می شد.

روزی ابلیس نزد او آمد و جوان گوش به گفتار او سپرد و با ابلیس پیمان دوستی بست که فقط از او سخن بشنود. ابلیس به او گفت که پدرت را بکش و صاحب جاه و حشمت او شو. ضحاک ترسید و گفت این شایسته نیست اما ابلیس قبول نکرد و گفت: ترسو تو سوگند خوردی.ضحاک بناچار پذیرفت و طبق گفته ابلیس رفتار نمود بدینسان که در سرای شاه بوستانی بود که شاه شبها بی چراغ به آنجا می رفت و تن می شست. دیو بچه به آنجا رفت و چاهی کند و روی آن را با خار و خاشاک پوشاند. پادشاه شب به سوی باغ آمد و در چاه افتاد و مرد و ضحاک بر جای او نشست.

پسر کو رها کرد رسم پدر                    

تو بیگانه خوانش مخوانش پسر

بعد از این ماجرا روزی ابلیس خود را به شکل جوانی درآورد و نزد ضحاک رفت و خود را آشپز ماهری معرفی کرد. در آن زمان کمتر از حیوانات برای پخت و پز استفاده می شد و بیشتر غذایشان از رستنیها بود ولی اهریمن از هر گونه مرغ و چارپایی خورشهای رنگارنگی درست کرد . ضحاک که خیلی از دستپخت او خوشش آمده بود گفت : هر چه از من بخواهی به تو خواهم داد. ابلیس گفت : تنها حاجتم این است که اجازه فرمایی کتف تو را ببوسم .ضحاک پذیرفت. ابلیس پس از بوسیدن کتف شاه ناپدید شد و بر جای بوسه او دو مار سیاه رویید.

ضحاک ابتدا ترسید و هر دو را از ته برید اما دوباره به جای آن دو مار سیاه دیگر رویید .همه پزشکان احضار شدند ولی کاری از دستشان ساخته نبود. دوباره ابلیس خود را به شکل پزشکی درآورد و نزد ضحاک رفت و گفت : تنها علاج این مسئله سازش با مارها است و باید آنها را سیر نگهداری و غذایشان هم مغز سر مردم است. 

در این زمان مصادف بود با شورش مردم بر علیه جمشید شاه ایران. مردم سپاهی درست کرده و به سمت تازیان رفتند و ضحاک را شاه ایران نامیدند. ضحاک به تخت جمشید آمد و در آنجا تاجگذاری کرد. جمشید نیز فرار کرد و تا صد سال کسی او را ندید و در سال صدم روزی در دریای چین پدیدار شد و ضحاک هم او را دستگیر کرد و با اره او را به دو نیم نمود.

چنین است کیهان ناپایدار                      

تو در وی به جز تخم نیکی مکار

دلم سیر شد زین سرای سپنج                    

خدایا مرا زود برهان ز رنج  

 

 

بخش بعدی متن را می‌توانید در پادشاهی کیومرث تا رفتن فریدون به جنگ ضحاک - قسمت آخر مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1096
  • بازدید دیروز: 2589
  • بازدید کل: 23049887