Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

سقوط - قسمت دوم

سقوط - قسمت دوم

نویسنده : آلبر کامو
مترجم : شورانگیز فرخ

درست از وقتی که پاریس را ترک کردم؛ و سال‌ها از آن می‌گذرد. اما دل هم برای خود حافظه‌ای دارد و من از پایتخت زیبایمان و از سواحل رودخانه‌اش هیچ چیز را فراموش نکرده‌ام. پاریس حقیقتا به دورنمای واقعیت می‌ماند، به دکور با شکوهی که چهار میلیون شبح در ان ساکن شده باشند. نزدیک به پنج میلیون، در آخرین سرشماری؟ خوب، پس بچه پس انداخته‌اند. از این موضوع تعجب نمی‌کنم. همیشه این طور به نظرم رسیده است که هموطنان ما به دو چیز ولع دارند: یکی افکار و عقاید و دیگری زنا. و اگر بتوان گفت، از هر جا که باشد. وانگهی از محکوم کردن آنان خودداری کنیم؛ تنها آنان نیستند، همه‌ی اروپا در این وضع قرار گرفته است. من گاه به اندیشه‌ی آنچه مورخان آینده درباره‌ی ما خواهند گفت فرو می‌روم.در مورد انسان امروزی یک جمله برای آن‌ها کافی است: او زنا می‌کرده و روزنامه می‌خوانده است.

بعد از این تعریف گویا، اگر جسارت نشود. چیزی برای گفتن نمی‌ماند.

قاضی تائب چیست؟ آه! من با این حکایت کنجکاوی شما را برانگیختم. باور کنید که در این کار هیچگونه سوء نیتی نداشتم، و می‌توانم منظورم را واضح‌تر کنم. از یک جهت، این حتی جزء وظایف من است. ولی نخست لازم است بعضی وقایع را که در درک حکایت من به شما کمک خواهند کرد برای شما شرح دهم.

چند سال پیش، من در پاریس وکیل دعاوی بودم، و راستش را بگویم، وکیل نسبتا معروفی هم بودم. البته من نام حقیقیم را به شما نگفته‌ام.

تخصصم در یک چیز بود: دفاع از دعاوی شرافتمندانه. یا، همانطور که می‌گویند، دفاع از بیوه زنان و یتیمان، و نمی‌دانم چرا این را می‌گویند، زیرا بالاخره بیوه زنان فریبکار و یتیمان حیوان صفت نیز وجود دارند. با این همه کافی بود که از متهمی کمترین بوی مظلومیت به مشامم رسد تا دست‌هایم به کار افتند. و آن هم چه کاری! کارستان! دلم در آستینم بود. حقیقتا می‌پنداشتی که فرشته عدالت هر شب با من هماغوش می‌شود. اطمینان دارم که شما درستی لحن، صحت تأثر، قدرت و حرارت کلام، خشم و تحاشی متعادل خطابه‌های دفاعی مرا ستایش می‌کردید. از نظر جسمانی طبیعت به من خدمت کرده است: رفتار بزرگ منشانه بی‌هیچ کوششی به من می‌برازد. به علاوه، دو احساس صادقانه مرا دلگرم می‌داشت: یکی رضایت خاطر از این که در این سوی «نرده» که خوشتر بود قرار داشتم و دیگر تحقیری غریزی که کلا نسبت به قضات داشتم. از همه این‌ها گذشته،‌این تحقیر شاید آنقدر‌ها هم غریزی نبود. حالا می‌دانم که دلایلی هم داشت. ولی، از بیرون که نگاه می‌کردی، بیشتر به هوسی بی‌دلیل می‌مانست. نمی‌توان منکر شد که لااقل در این زمان، وجود قضات لازم است، مگر نه؟ با این همه من نمی‌توانستم بفهمم که چگونه ممکن است کسی خودش را نامزد اجرای این وظیفه‌ی عجیب کند. چون به چشم می‌دیدم، وجودش را می‌پذیرفتم، اما تقریبا به همان گونه که وجود ملخ را می‌پذیرفتم. با این تفاوت که هجوم این حشره‌ی چهار بال هرگز پشیزی عاید من نکرده است، در صورتی که زندگی من از طریق همصحبتی با مردمی که حقیر می‌شمردم تأمین می‌شد.

ولی همین که من در این سوی «نرده» بودم برای آرامش وجدانم کفایت می‌کرد. آقای عزیز، احساس احقاق حق، رضایت خاطر از حقانیت خود، شادی از احترام به خود، این‌ها محرک‌های نیرومندی هستند که ما را استوار می‌دارند یا به پیش می‌برند. بر عکس، اگر شما مردم را از این‌ها محروم دارید، آنان را به سگ‌های هار تبدیل می‌کنید. چه بسیار جنایت‌ها فقط برای این روی داده که عامل ان‌ها قادر به تحمل قصور خویش نبوده است! من در گذشته کارخانه‌داری را می‌شناختم که زنی بی‌عیب و نقص داشت، زنی که مورد تحسین همه بود، و با این همه شوهرش به او خیانت می‌کرد. این مرد از این که خود را مقصر می‌دانست، از این که می‌دید محال است بتواند به خود گواهینامه‌ی تقوا دهد، یا آن را از کسی دریافت دارد، به معنای واقعی کلمه از خشم دیوانه می‌شد. هر چه زنش فضیلت بیشتری نشان می‌داد، او دیوانه‌تر می‌شد. عاقبت خطایش برایش تحمل ناپذیر شد. آن وقت تصور می‌کنید چه کرد؟ دیگر او را فریب نداد؟ خیر. او را کشت. بدین طریق بود که من با او مراوده یافتم.

وضع من بسیار بهتر بود. من نه تنها در معرض این خطر نبودم که به گروه جنایتاکاران بپیوندم (مخصوصا که چون مجرد بودم به هیچ وجه امکان کشتن زنم را نداشتم)، بلکه دفاع از آن‌ها را نیز بر عهده می‌گرفتم، تنها به شزطی که آن‌ها جنایتکاران ساده‌دلی بوده باشند همانطور که دیگران وحشیانی ساده‌دل هستند. حتی شیوه‌ی من در پیشبرد این دفاع به من رضایتی عمیق می‌بخشید. من در زندگی شغلیم حقیقتا بی‌عیب بودم. طبیعی است که من هرگز رشوه‌ای قبول نکردم، سهل است هرگز تن به تشبث هم ندادم، و از آن کم‌نظیرتر هرگز حاضر نشدم تملق روزنامه‌نگاری را بگویم، تا نظرش را موافق خود کنم، یا تملق کارمندی را، تا دوستیش احیانا به کار من آید. من حتی این نیکبختی را داشتم که دو یا سه بار نشان «لژیون دونور» به من اهدا شود تا بتوانم با مناعتی عاری از خودنمایی آن را رد کنم و از این طریق پاداش حقیقی خود را بیابم. حرف آخر آن که هرگز اشخاص فقیر را به پرداخت حق‌الوکاله وادار نکردم و این کار خود را به صدای بلند در سر کوی و برزن اعلام نکردم. آقای عزیز، تصور نکنید که من در بیان این‌ها قصد خودستایی دارم. من هیچ هنری نکرده‌ام، فقط طمع، که در اجتماع ما جای جاه طلبی را گرفته، همیشه مرا به خنده انداخته است. من هدف بالاتری داشتم؛ و شما خواهید دید که این سخن در آنچه به زندگی من مربوط می‌شود چقدر درست است.

ولی از همین حالا رضایت خاطر مرا بسنجید. من از سرشت خودم لذت می‌بردم، و ما همه‌ می‌دانیم که خوشبختی جز این نیست. با این همه گاه برای این که یکدیگر را تسکین دهیم، تظاهر به محکوم کردن این لذت‌ها در زیر نام خودخواهی می‌کنیم. من،‌لااقل، از آن قسمت از طبیعتم لذت می‌بردم که نسبت به بیوه‌زن و یتیم چندان عکس‌العمل درست نشان داده بود که عاقبت، از فرط ورزیدگی، بر سرتاسر زندگیم تسلط یافته بود. مثلا، من این را می‌پرستیدم که به نابینایان در عبور از خیابان کمک کنم. از دورترین نقطه‌ای که عصایی را در حال تردید بر لبه‌ی پیاده‌رو مشاهده می‌کردم، با شتاب خود را به ان سو می‌افکندم، گاه به اندازه‌ی یک ثانیه بر دست یاری دهنده‌ای که پیش از من دراز شده بود پیشی می‌گرفتم، نابینا را از قید توجه و مراقبت هر کسی جز خودم می‌ربودم و او را با دستی محکم و مهربان از قسمت میخکوبی شده‌ی خیابان و از میان موانع عبور و مرور، به سوی بندر آرام پیاده‌رو می‌بردم و در آنجا با ابراز تأثری متقابل از یکدیگر جدا می‌شدیم. به همین طریق، همیشه علاقه‌مند بوده‌ام که به رهگذران در خیابان راه نشان دهم، سیگارشان را روشن کنم، به راندن گاری‌های بی‌اندازه سنگین کمک کنم، اتومبیل‌های خاموش را هل دهم، روزنامه‌های «سپاه رستگاری» را و یا گل‌های پیرزن گل فروش را (گرچه می‌دانستم که آن‌ها را از قبرستان «مونپارناس» می‌دزد) بخرم. همچنین دوست داشتم، آه، این گفتنش دشوارتر است، دوست داشتم صدقه بدهم. مسیحی مومنی از دوستانم اقرار می‌کرد که نخستین احساسی که انسان هنگام نزدیک‌ شدن گدایی به خانه‌اش در خود می‌یابد ناخوشایند ناخوشایند است. بسیار خوب، در مورد من، کار بدتر بود: من از فرط شادی ذوق می‌کردم. از این موضوع بگذریم.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در سقوط - قسمت سوم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب سقوط، نویسنده : آلبر کامو، مترجم : شورانگیز فرخ، انتشارات : شرکت سهامی کتابهای جیبی
  • تاریخ: پنجشنبه 8 آذر 1397 - 15:17
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1798

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 293
  • بازدید دیروز: 3765
  • بازدید کل: 25096118