Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

برج عاج - قسمت اول

برج عاج - قسمت اول

نویسنده : جان فالز
مترجم : شهریار بهترین

بعد از ظهر بود که به کوئت‌مینه رسید. دیوید، روز قبل، همین موقع، در شربورگ پیاده شده بود و از آنجا با اتومبیل‌اش به آورانش رانده بود تا شب سه‌شنبه را که بین او و مقصدش فاصله می‌انداخت، در آنجا بگذراند. پیمودن این مسافت امکانی برای دیوید فراهم آورده بود تا از باقی‌مانده ی راه پرپیچ و خمی که هنوز برای رسیدن به مقصد در پیش داشت، لذت ببرد. در طول این مسیر زیبا موفق شده بود دورادور شاهد منظره‌ی رؤیایی مون سن میشل باشد و در ادامه‌ی مسیر دیدنی‌اش سن مالو و دینان را دور بزند و به سمت جنوب بپیچد و از هوای لذت‌بخش اوایل ماه سپتامبر استفاده کند و وارد محیط ییلاقی تازه‌ای شود. بلافاصله به چشم‌اندازهای ساکتی رسید، به زمین‌هایی درو شده و پر از درختان میوه، زمین‌هایی با درختان هرس شده و خود به خود پرقوت، زمین‌هایی که حالا تندتند نفس می‌زدند تا نیروی از دست رفته را باز ستانند و بار دیگر حاصل‌خیز شوند. دیوید دوبار ایستاد و هماهنگی زیبای رنگ‌ها و سایه‌های این مناظر را ثبت کرد. او با دستان ماهرش چند خط آبرنگ موازی هم ترسیم و سپس آن‌ها را تقویت کرد. هر چند در این خطوط ابتدایی نشانه‌هایی از منشاء اصلی آن‌ها به چشم می‌خورد و مثلا می‌شد گفت فلان خط رنگی به مزرعه، آن یکی به دیوار رو به خورشید و دیگری به تپه‌ای دوردست اشاره دارد، اما دیوید در واقع چیزی نقاشی نکرده بود. او پیش از این که سوار اتومبیل شود و راه بیفتد، تاریخ، ساعت و وضعیت هوا را هم یادداشت کرد.

از این که چنین خوش می‌گذراند و بعد از الم شنگه‌ای که آن روز راه انداخته بود،‌ حالا بدون بت برای خودش می‌‌گشت، کمی احساس گناه کرد،‌ اما شرایط حاضر، احساس مکاشفه‌های‌ تازه و بالاتر از همه،‌ هدفی که تمام این کارها برای رسیدن به آن انجام می‌گرفت، همان هدفی که با تمام نگرانی‌های نهفته در آن، برایش لذت‌بخش بود،‌ همه و همه دست به دست هم می‌داد و سبب می‌شد دیوید تصور خوشایندی از آزادی عالم مجردی داشته باشد. بعد،‌ چند کیلومتر از باقی مانده‌ی راه که از میان جنگل‌های په‌مون عبور می‌کرد و یکی از آخرین بقایای بزرگ بریتانی جنگلی کهن محسوب می‌شد آن قدر زیبا بود که جایی برای احساس گناه باقی نمی‌گذاشت: جاده‌هایی باریک و سرسبز که این‌جا و آنجا تیغه‌هایی از آفتاب از میان درختان بی‌شمار راهش را می‌گشود و روی این راه‌های باریک مال‌رو می‌افتاد. دیوید احساس کرد تمام آن مطالبی را که از شکوه و شهرت تازه به دست آمده‌ی «پیرمرد» شنیده است حقیقت دارد. هیچ مطالعه‌ای هر اندازه هم که وسیع باشد و همین طور هیچ گونه نتیجه‌گیری ذهنی نمی‌تواند جای تجربه‌ی مستقیم را بگیرد. قبل از این که به مقصد برسد دیوید می‌دانست که سفرش را حرام نکرده است.

از جاده‌ی جنگلی دیگری که حتی باریک‌تر از جاده‌های قبلی بود و بیشتر به یک راه عمومی متروکه شباهت داشت پایین پیچید و پس از پیمودن دو سه کیلومتر به تابلویی که قبلا نشانی‌اش را داده بودند رسید: «کاخ کوئت‌مینه. جاده‌ی خصوصی». در بزرگ و سفید رنگی رو‌به‌رویش بود که باید باز می‌کرد و دوباره آن را می‌بست. راهش را کج کرد و نزدیک به نیم کیلومتر دیگر در جنگل پیش راند و دوباره دید که راه بسته است. آنگاه، پیش از این که درختان بگذارند تا دیوید آفتاب و باغ درختان میوه‌ی پوشیده از علف را ببیند، در بزرگ دیگری روبه‌رویش سبز شد. تابلویی روی نرده نصب شده بود. کلمات روی تابلو او را از ته دل به خنده انداخت. چون زیر عنوان فرانسوی mechant Chien عبارت دیگری به زبان انگلیسی دیده می‌شد: «هیچ مهمانی بدون وقت قبلی پذیرفته نمی‌شود.». اما گویی چون می‌دانستند کسی این تابلو را جدی نمی‌گیرد، در را هم از پشت قفل کرده بودند. به نظر می‌رسید از یاد برده‌اند که او بعد از ظهر امروز وارد می‌شود. از آنجا که دیوید می‌دانست امکان ندارد «شیطان پیر» به کلی آمدن او را از یاد برده باشد،‌از دیدن این وضعیت لحظه‌ای احساس ناراحتی کرد. زیر سایه‌ی عمیق و گسترده ایستاد و به نور خورشید آن سوی در خیر شد. ممکن نبود آمدنش را فراموش کرده باشند، همین هفته‌ی پیش دیوید یادداشت کوتاهی فرستاده بود که در آن ضمن سپاسگزاری، آمدن خود را بار دیگر یادآوری کرده بود. جایی، نزدیک او، از میان درختان پشت سرش پرنده‌ای صدای سه هجایی عجیب و غریبی از خودش درآورد، گویی کسی ناشیانه فلوت می‌زد. دیوید دور و برش را نگاه کرد، ‌اما نتوانست پرنده را ببیند. پرنده انگلیسی نبود و همین موضوع خواه ناخواه به یادش آورد که او خود یک انگلیسی است. آیا خانه سگ نگهبان داشت؟

نمی‌شد فهمید.... به اتومبیلش برگشت، آن را خاموش و درهایش را قفل کرد، بعد دوباره به سوی دورازه‌ آمد و از آن بالا رفت.

از راهی که میان باغ بود جلو رفت. درختان کهنسال باغ را خوشه‌هایی از سیب‌های کال و سیب‌های شراب سرخ می‌پوشاند. هیچ نشانی از سگ نبود،‌ هیچ صدای پارسی به گوش نمی‌رسید. کاخ، که در محوطه‌ای باز و بی‌دار و درخت از قسمت‌های دیگر جدا افتاده بود و درختان انبوه بلوط و راش دورش را گرفته بودند، دقیقا همان چیزی نبود که او انتظارش را داشت. شاید به این دلیل که او خیلی کم فرانسه بلد بود و به سختی حومه‌های اطراف پاریس را می‌شناخت، پیش خود کلمه‌ی کاخ را ظاهرا و همین طور از نظر لغوی، ‌به مفهوم خانه‌های اربابی انگلستان گرفته بود. در واقع، عمارتی که اکنون می‌دید بیشتر شبیه خانه‌های روستایی کشاورزان ثروتمند بود، نمای این عمارت که به رنگ گل سرخ روشن گچ‌اندود شده بود و ستون‌های قرمز رنگی داشت و سعی شده بود با کرکره‌های قهوه‌ای تیره هماهنگی رنگ‌ها حفظ شود، چیزی از اشرافیت را نشان نمی‌داد. در قسمت‌ شرقی عمارت، ساختمان کوچک دیگری با زوایایی قائمه به چشم می‌خورد و ظاهرا نشان می‌داد که همین اواخر آن را بنا کرده‌اند. با این همه، مجموعه‌ی عمارت، جذابیت داشت، عمارتی قدیمی و جمع و جور که پرنشاط و باصلابت به نظر می‌رسید و روی هم رفته حس خوشایندی در بیننده ایجاد می‌کرد. دیوید ظاهرا عمارتی بزرگ‌تر را در ذهن‌اش مجسم کرده بود.

در قسمت جنوبی عمارت، حیاتی شنی پهن شده بود. پای دیوار عمارت گل‌های شمعدانی کاشته بودند و دو گل سرخ بالا رونده هم خود را به رخ می‌کشیدند، پشت بام عمارت دسته‌های پراکنده‌ای از کبوتر‌های سفید وول می‌خوردند، تمام کره‌کره‌ها را بسته بودند، عمارت در خواب بود. اما در اصلی ساختمان را، که بالایش روی سنگی اسم و مشخصات صاحب بنا را نوشته بودند و گذشت زمان خطوط آن را ساییده و ناخوانا کرده بود و بر خلاف معمول در انتهای شرقی بنا قرار داشت، باز گذاشته بودند دیوید با احتیاط از روی حیاط شنی گذشت و به در نزدیک شد. اثری از دق‌الباب، رنگ و خوشبختانه تهدید سگ دیده نمی‌شد.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در برج عاج - قسمت دوم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب برج عاج، نویسنده : جان فالز، مترجم : شهریار بهترین، انتشارات : کتاب پنجره
  • تاریخ: شنبه 3 آذر 1397 - 13:06
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2043

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 705
  • بازدید دیروز: 3765
  • بازدید کل: 25096530