Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

شبح کانترویل - قسمت هشتم

شبح کانترویل - قسمت هشتم

نویسنده : اسکار وایلد
ترجمه: علی پاک بین

نزدیک به ده دقیقه پس از این حادثه زنگ چایی زده شد، چون ویرجینا حاضر نشد، بانو اوتیس پیشخدمتی را به اتاق او فرستاد تا او را به صبحانه دعوت کند. پس از چند لحظه پیشخدمت مراجعت کرد و گفت که ویرجینا را ندیده است. چون ویرجینا عادت داشت هر شب برای میز از باغ گل بچیند، بانو اوتیس مضطرب نشد. ولی وقتی که ساعت شش ضربه نواخت و باز هم از ویرجینا خبری نشد، بانو اوتیس بسیار ناراحت شد و بچه‌ها را به باغ فرستاد و خود نیز به اتفاق شوهرش در اتاق‌ها به جستجو پرداخت. ساعت شش ونیم بچه‌ها برگشتند و گفتند:

«که کوچکترین اثری از خواهر خود نیافته‌اند». در این هنگام به خاطر اوتیس رسید که چند روز پیش یک دسته کولی از او اجازه خواسته بودند، در باغ اتراق کنند. به اتفاق واشنگتن و دوقلو‌ها به محل چادر‌های ان‌ها شتافت. دوک آوکشایر که خیلی نگران ویرجینا بود، التماس کرد که او را هم با خود ببرند ولی اوتیس نپذیرفت، چون بیم داشت که مجبور شود با کولیها گلاویز شود. وقتی که به چادر‌های کولیها رسیدند معلوم شد که کولیها کوچ کرده‌اند و ظاهرا کوچ کردن آن‌ها هم بسیار با عجله بوده زیرا هنوز بقایای آتشی که افروخته بودند، روی سبز‌ه‌ها دیده می‌شد.

آقای اوتیس به واشنگتن و خدمتگزاران دستور داد همه جا را به دقت جستجو کنند و خود فوری تلگرافی به ژاندارمری ناحیه فرستاد تا درصدد یافتن دختری که به وسیله کولیها ربوده شده است برآیند. بعد دستور داد اسبش را زین کنند و اصرار کرد که زنش با دو قلو‌ها شام بخورند و خود به اتفاق‌ مهترش چهار نعل به سمت اسکوت تاخت. بعد از چندی سرش را برگرداند و متوجه شد که دوک جوان نیز به دنبال او می‌تازد و همین که نزدیک شد، گفت:

- ببخشید آقای اوتیس، من تا وقتی که ویرجینا پیدا نشود نمی‌توانم غذا بخورم. عصبانی نشوید، ولی اگر سال گذشته با نامزدی ما موافقت کرده بودید این پیش آمد نمی‌شد. خواهش می‌کنم مرا به قصر نفرستید، خواهش می‌کنم. من نمی‌خواهم به قصر برگردم!

سفیر کبیر لبخندی زد. احساسات او نسبت به ویرجینا او را تحت تاثیر قرار داد، دستی به شانه جوانک زد و گفت:

- بسیار خوب سسیل، حالا که نمی‌خواهی برگردی، باید با من بیایی، ولی من مجبورم در آسکوت کلاهی برایت بخرم.

- اخ مرده شوی هر چه کلاهست ببرد، کلاه می‌خواهم چه کنم، من ویرجینا را می‌خواهم!

و هر سه چهار نعل به سمت ایستگاه راه آهن تاختند. آقای اوتیس مشخصات ویرجینا را کاملا برای رئیس ایستگاه شرح داد ولی او کسی را با این مشخصات در ایستگاه ندیده بود و تلگرافاتی به ایستگاه‌های مجاور مخابره کرد و اقای سفیر کبیر را مطمئن ساخت که کاملا مواظب خواهد بود. آقای اوتیس از یک خرازی فروشی که صاحبش مشغول بستن در مغازه‌اش بود کلاهی برای سسیل خریداری کرد و به طرف بکسلی به راه افتادند. تا این دهکده در حدود چهار میل فاصله داشتند و آنجا مرکز کولیها بود. وقتی که به بکسلی رسیدند، رئیس ژاندارمری همه نفرات خود را از خواب بیدار کرد و مدتی به جستجو پرداختند ولی اثری از ویرجینا نیافتند.

ناچار به قصر برگشتند. واشنگتن و دو قلو‌ها فانوس به دست مقابل پلکان قصر منتظر بودند

در بروکلی همه کولیها را بازداشت کردند از آن‌ها بازپرسی شد ولی هیچکدام از ویرجینا خبری نداشتند. علت کوچ ناگهانی خود را هم چنین توضیح دادند، که در تاریخ بازار مکاره اشتباه کرده بودند و برای این که سر موقع به بازار برسند ناچار شده بودند فوری کوچ کنند. همه ان‌ها از این واقعه ابراز تاسف می‌کردند، زیرا آقای اوتیس با آن‌ها خوشرفتاری کرده و اجازه داده بود در پارک او اتراق کنند.

چهار نفر از آن‌ها می‌خواستند برای جستن ویرجینا همکاری کنند و مدتی با همراهی خدمتگزاران همه سوراخ و سنبه‌های قصر را زیر و رو کردند ولی بی‌نتیجه بود. دیگر معلوم بود که ویرجینا را آن شب نخواهند دید، اوتیس با خاطری آشفته به قصر رفت. و در راهرو با عده‌ای از خدمتگزارانی که سخت ترسیده بودند، مواجه شد. بانو اوتیس با حالی نزار روی کاناپه دراز کشیده بود و «اونمی» روی پیشانیش اودکلن می‌مالید. اوتیس اصرار داشت که شام بخورند و دستور داد برای همه ساکنان قصر شام حاضر کنند.

سر میز همه اندوهگین و گرفته بودند، کسی صحبت نمی کرد، حتی دوقلو‌ها هم دست از شیطنت برداشته بودند، زیرا خواهر خود را دوست می‌داشتند. پس از شام آقای اوتیس همه را به رختخواب فرستاد و اصرار دوک آوکشایر نیز بیهوده بود، عقیده سفیر این بود که دیگر کاری از عهده آن‌ها ساخته نیست و فردا دو نفر از کار آگاهان اسکاتلند یارد را مامور پیدا کردن ویرجینا خواهد کرد.

درست در همان لحظه‌‌ای که همه از اتاق غذا خوردن بیرون می‌امدند، ساعت برج قصر دوازده ضربه نواخت، صدای فریاد گوشخراشی بلند شد و متعاقب آن رعد و برق تمام قصر را به لرزه درآورد. در این گیرودار در بالای پلکان به شدت باز شد و ویرجینا با رنگ پریده و در حالی که جعبه‌ای در دست داشت از پله‌ها پایین آمد. همه به طرف او دویدند و بانو اوتیس او را سخت در اغوش فشرد، سسیل نزدیک بود با بوسه‌های پی در پی او را خفه کند و دو قلو‌ها از خوشحالی به رقص سرخ پوست‌ها پرداختند.

اوتیس که تصور می‌کرد ویرجینا قصد شوخی داشته است، با اهنگی عصبانی گفت:

- کجا بودی بچه‌جان تا این وقت شب؟ میدانی که من و سسیل تمام این ناحیه را زیر و رو کردیم و مادرت نزدیک بود از غصه دق کند. مبادا در آینده این شوخی‌ها تکرار شود.

دوقلو‌ها همانطور که جست و خیز می‌کردند با هم فریاد زدند:

- از این شوخی‌ها باید باشبح بکنیم!

بانو اوتیس موهای آشفته و برجینا را نوازش کرد و آهسته گفت:

- عزیزم خدا را شکر که تو را پیدا کردیم.

ویرجینا خیلی آرام گفت:

- بابا، من با شبح رفته بودم. حالا دیگر او مرده است، باید با من بیایی و او را ببینی، او بسیار شرور بود ولی از رفتار خود متاسف بود پیش از مگرش این جعبه جواهرات را به من هدیه کرد.

همه اعضای خانواده مبهوت و متحیر او را نگریستند، ولی ویرجینا ارام و جدی برگشت و آن‌ها را به یک راهرو تاریک و اسرار آمیز راهنمایی کرد، آخر از همه واشنگتن اوتیس داخل این دهلیز شد و شمعی از روی میز برداشت که راه را روشن کند. آخر، به یک در بزرگ که گل میخ‌های زنگ خوده داشت رسیدند. ویرجینا دستی به ان زد و در با صدای خشکی باز شد و همه به اتاق نسبتا بزرگی که سقف کوتاه و گنبد مانندی داشت وارد شدند. این دخمه فقط یک پنجره بسیار کوچک به خارج داشت و در یک سمت آن حلقه آهنی بزرگی توی دیوار کار گذاشته بودند و زنجیری که به این حلقه وصل بود به پای اسکلتی که روی سنگ‌ها دراز کشیده بود و ظاهرا می‌خواست سینی چوبی و کوزه آب را بردارد بسته شده بود. به نظر می‌رسید که در این کوزه به او آب و در آن سینی غذا می‌دادند کوزه و سینی هر دو بر اثر گذشت زمان پوسیده بودند و روی سینی را قشری از خاک گرفته بود. ویرجینا پهلوی اسکلت زانو زد، دست‌ها را روی سینه گرفت و مشغول دعا خواندن شد، در حالی که دیگران با قیافه های متعجب به این واقعه اسفبار که راز آن برایشان مکشوف شده بود، می اندیشیدند.

ناگهان یکی از دوقلوها که سرش را از پنجره کوچک بیرون کرده بود، فریاد زد :

- هالو، هالو! درخت بادام خشک شده پر از شکوفه است، توی مهتاب خوب می شود دید!

ویرجینا با آهنگی جدی گفت :

- خداوند از گناهان او در گذشته است.

در چهره ویرجینا حالتی روحانی ظاهر گشت و دوک جوان او را در آغوش گرفت و گفت :

- تو فرشته ای!

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در شبح کانترویل - قسمت نهم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته - شماره 15- دی ماه سال 1340
  • تاریخ: سه شنبه 29 آبان 1397 - 15:52
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1965

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 693
  • بازدید دیروز: 3765
  • بازدید کل: 25096518