جهان کودکی به سرعت می گذشت، دیگر بیخیال و سبکبار دنبال ملخ و پروانه در شبدرها نمیتاختم جوانی زودرس مناطق جنوب در وجودم میشکفت و بارور میشد؛ داشتم مرد میشدم همه چیز عوض میشد.
صدای بچگانهام دورگه و تو دماغی میشد زیر گلویم برآمده و برجسته بود بینیام بیتناسب بزرگ و بزرگتر مینمود غبار کثیف و بدشکلی به نام ریش روی صورتم پاشیده بودند و طلایه سیاهی سبیل بدرنگی پشت لبم برمیدمید و میروئید. فرار کودکی آغاز شده بود پیش آهنگ جوانی بر وجودم سنگینی میکرد احساسی نو و به تمام معنا تازه وجودم را سنگین ساخته بود و مشتعلم میساخت مثل جوجهای بودم که بیهدف تخم را میشکند و سر و کله بدشکل و چکنه (تهرانیها) میگویند (نوچ) و لزج و بی حال خود را در برابر نور روز رنگ و جلا میدهد مزه دنیای جدیدی را که بدان رسیده بودم میچشیدم و مزهمزه میکردم مزه این دنیای نو مرا به سکری سخت فرو میبرد و گیچ و مبهوتم ساخته بود و خود نمیدانستم چرا این جوری شدهام گاهی از خودم، از حالاتم و از بدشکلی و شاید نتوان گفت «بیشکلی» و یا «شکل نیافتگی» بدنم خجالت میکشیدم دلم میخواست راز وجودم مکتوم بماند ولی از طرفی میترسیدم که به پدرم یا مادرم نگویم و همین که قصد گفتن داشتم ترس ورم میداشت ترسی که مرا به گوشه گیری پرت میکرد و ساعتها مجبورم میساخت که در اتاقم تنها بمانم و در خود فرو بروم و به دنیای ناشناخته جدیدم به تفکر پردازم.
این حال و احوالی که به سر من آمده بود گفتنی نبود به که بگویم که خجالتم ندهد شاید این حالات منحصر به من باشد مثل بیماری حصبه یا سرخک که گرفتم و دیگران نگرفته بودند بیماری مختص به من باشد در این صورت چرا رازم را بگویم و نقصم را بگشایم شاید اگر گفتم بدانند که من تازه بیماری جدیدی گرفتهام و شاید این بیماری با رسوایی توام باشد آن وقت جلو پدرم- جلو مادرم- جلو کس و کارم تمام عمر سرشکسته خواهم ماند بدین ترتیب در تنهایی جان میکندم و تصمیم داشتم رازم پنهان بماند به کسی نگویم ولو آن که در حیرتی سنگینتر فرو روم اما گاهی فکر میکردم این دنیای باز یافته چیز بدی ندارد به کسی چه مربوط که از زندگی خصوصی من باخبر بشود این دنیای جدید عطیهای است که به من عطا کردهاند مال من است تعلق به من دارد به هیچ کس مربوط نیست از آن آگاه گردد و آن را آزمایش کند. راست بود که در زندگیم تحولی راه یافته است تحولی که باید به آن ساخت، دنیای جدید من پر از اسرار زیبا بود.
مگر در کودکی چه بود که حسرت از دست دادنش را بخورم همهاش سبک سری و دیوانگی و جنونهای تند و مسخره بود جز دویدن در شبدرهای دروازه سعدی، پرسه زدن بیهدف و نقشه، پشتک زدن در خرمنهای گندم و با تیر و کمان کفتر (کبوتر) همسایه را زدن لذتی نداشت تازه اگر بشود نام این شرارتها را لذت گذاشت آخر چه خاصیتی در شکستن جام شیشهای خانه روبرو بود که من با کودکی نگسلم پیوند. روزهای بچگی خاصیت به درد خوری نداشت هر روز برخاستن و با حسین و نصراله به طوافهای دهاتی سر به سر گذاشتن لطفی نداشت و نعمتی نبود که از کف دادنش عزا داشته باشد.
اما به عکس دنیای جدید، گرم و پر حرارت بود دلم در این جهان نو میشنگید و وجودم قلقللک میشد در این تازگی لذات عمیقی بود لذاتی که جان را آتش میزد و روح را ذوب میکرد.
بدین ترتیب جای گفتگو نبود که مرد شده بودم و به حکم و فرمان همین دنیای جدید بایستی با جهان کودک وداع کنم آنچه دیروز قشنگ و مشغول کننده بود امروز خسته کننده و نازیبا مینمود.
خداحافظ بچگی قشنگ و مسخره و توخالی.
و سلام ای جوانی خوش آغاز و رند؛ من دیگر با تو میآیم، سرتان را درد نیاورم تا آن روز یک بار هم به فکر واکس زدن کفشهایم نیفتادم اما از آغاز زندگی نو هر روز صبح مثل بابام کفشهایم را واکس میزدم و براق میکردم کسی که تا چند روز پیش تنبان و شلوارش مثل لیفه کمانچه بود و هزار چین و چروک داشت و حتی یک بار به این همه بینظمی و چروک و چین اهمیت نداده بود به اصرار و التماس از مادر میخواست که شلوارش را اطو زند و چنان با احتیاط از این اطو حفاظت میکرد که گویی گنجی شایگان به کف آورده است هر شب شلوار را روی تای اطو مرتب میکرد و ان را زیر تشک میانداخت که از عقد نیفتد.
آن کودک غرغرو که با هزار نک و نال به حمام میرفت و برای شستن سرش با سدر و گل و صابون غرش به هوا برمیخاست اکنون با میل و رغبت به حمام میرفت و یک روز تاخیر نداشت.
بچهای که از استاد سلمانی حمام میگریخت و با هزار بد و بیراه پدرش به زیر تیغ استاد دلاک حمام میرفت و با کشیده و سیلی و کتک روی ان سنگ چهار گوش استاد سلمانی مینشست تا در گرمخانه حمام سرش را بتراشند و چون کلم پیچ تحویل خلق خدا دهند اکنون با شوق بسیار به آرایش میپرداخت و مثل بزرگان انعامی که از روزانه محقر خویش پس انداز کرده بود به استاد دلاک (سلمانی) میداد تا با مَکینه (ماشین) نمره 2 سرش را بزند بلکه مویی باقی بماند و در آینده زلفی قشنگ بشود.
خلاصه کودک ما کارش بالا گرفته بود و تازگی در آینه هم نگاه میکرد و خودی میآراست اما مطلب جدید تری که هوش و حواس کودک دیروزی را میربود دختر بچهها بودند تا دیروز که عطر شبدرها و دویدن در صحرا اوج لذات بود دختر بچهها موجودات سبک سر و ترسویی بودند که فقط بلد بودند جیغ بکشند و ادای نه نه جونشان را در آورند از تاریکی بترسند و سر سفره دائما قهر و غیظ کنند کودک دیروزی از دختر بچهها بدش میامد موجودات بیربطی به نظرش میامدند که برای لوس شدن و ننر شدن خلق شدهاند گاهی اوقات آدم را تلخ میکردند شیون راه میانداختند و به جای آن که مثل پسرها بدوند و بازار روند و نان خانه را بخرند در خانه میخزیدند و افاده و فیس میکردند دشمنی کودک دیروز با این لوسها و ننرها بسیار بود اما در زندگی جدید این جنس بدون آن که اراده کودک دیروزی گیس داشتن و سلیطه بازی در آوردن و ناز کردن و غذا نخوردن در خانه نبود بلکه جاذبه جدیدی داشت.
هر قدر دنیای تو بیشتر گسترش مییافت شکل و شمایل دخترها زندهتر میشد.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در عشق نیمه کاره - قسمت دوم مطالعه نمایید.