مجلس خودمانی شده بود و طبق معمول اینگونه مجالس که همه بدور یکنفر حلقه میزنند، همه و بهتر بگویم خانمها دور ایوان ایوانویچ جمع شده بودیم و بالاخره یکی از آن میان گفت :
- ایوان ایوانویچ يك چيز ترسناك تعریف کنید، ترسناك!
ایوان ایوانویچ لحظه ای سبیلهای خود را تاب داد بامتانت سرفه ای کرد، و آب دهانش را قورت داد سپس صندلی خود را کاملا بطرف خانمها گرداند و شروع کرد:
- داستان من مثل تمام داستانهای خوب روسی شروع میشود ! بله، تقریبا مشروب خورده بودم، آنشب در منزل یکی از دوستان قدیمی ام بودم و خوب بخاطرم هست که شب سال نو بود. برای اینکه خودم را تبرئه کنم اضافه میکنم که میگساری من از خوشحالی و شعف نبود چون بعقیده من خوشحالی برای چیز بی ارزشی مانند سال نو در خوريك آدم عاقل نیست ! هرسال نو درست مثل سال قبل است با این تفاوت که سال کهنه بد است و سال نو بدتر ! من فکر میکنم موقع حلول سال نو نباید شادی کنیم بلکه باید ناراحت باشیم و بگرییم و در صورت لزوم خودکشی کنیم ! نباید فراموش کرد هرچه بیشتر سال نو شود مرگ نزدیکتر میگردد موها بیشتر میریزد و چین و چروکها نمایان تر میشود، زنها پیرو بچهها زیاد میشوند و در عوض پول کمتر بدست میاید، باین دلایل من آنشب از فرط ناراحتی و غصه مشروب خورده بودم وقتی از منزل دوستم بیرون آمدم ساعت میدان آن حوالی درست دو ضربه نواخت، هوا فوق العاده بد بود و حتی شیطان هم نمیتوانست تشخیص بدهد که آیا زمستان است یا پائیز ؟! ...... تاریکی بقدری شدید بود که باز کردن چشم تاثیری در بیشتر دیدن اطراف نداشت هرچه بیشتر زل میزدم کمتر میدیدم درست مثل این بود که مرا توی يك قوطی واکس سیاه محبوس کرده بودند ! بارانی سیل آسا میبارید و باد سرد شدید صدای چندش آوری بگوشم میرساند، باد زوزه میکشید، ضجه میزد و ناله میکرد، گویی که شیطان ارکستر طبیعت را بطرز وحشتناکی رهبری میکرد، گلها زیر پایم چالاپ چولوپ صدا میکردند فانوسهای کنار خیابان مانند بیوههای رنج کشیده و گریان سر افکنده و غمگین بودند و سوسو میزدند، سخن را کوتاه کنم، هوا طوری بود که فقط مطلوب دزدها و آدمکشها بود نه آدم مست و لايعقلی مثل من، خلاصه هوا مرا پاك منقلب کرده بود. در حالیکه میان گلها تلو تلو میخوردم پیش خودم فکر میکردم : زندگی یعنی چه؟ تلاش ... خالی و بیرنگ ... سراب ... روزها در پی روزها و سالها از - پس سالها میگذرد و تو، ایوان ایوانویچ ،همان حیوانی هستی که بودی، سالها میگذرد و تو همان ابله میگساری هستی که فقط بلدي بخوری و بخوابی و بالاخره یکروز تو آدم احمق را توی خاك چال میکنند و پس از مرگ از اندوخته ات حلوا میخورند و آخر سر هم میگویند : «آدم بدی نبود اما حیف پدر سوخته از خودش پولی باقی نگذاشت .. »
از خیابان هیشانسکا بسوی خیابان پرسنا میرفتم در نظر داشته باشید که این فاصله برای آدم مستی مثل من زیاد بود، وقتی از کوچههای تنگ و تاريك میگذشتم يك موجود زنده هم بچشمم نخورد، و حتی صدای جنبنده ای هم نشنیدم، اول از ترس اینکه مبادا آب توی گالشهایم برود از پیاده رو راه میرفتم ولی وقتی صدای شلاپ شلاپ ابها را از توی گالشهایم شنیدم که گوئی بمن دهن کجی میکردند تصمیم گرفتم بوسط خیابان بروم که لااقل بدیوار تصادف نکنم و توی جوی نیفتم.
وسط خیابان رفتم، راه در تاریکی سردی ادامه مییافت، باید اضافه کنم که در دو سه کوچه اول فانوسها را میدیدم ولی مدتی بعد حتی این نشانههای حیات هم از نظرم محو شدند و مجبور شدم کورمال، کورمال، راهم را ادامه دهم در تاریکی مطلق زل زده بودم و باد همچنان زوزه میکشید قلبم از ترس مبهمی انباشته میشد و احساس کردم که این ترس کم کم بوحشت مبدل میشود بالاخره در کمال بیچارگی و هراس دریافتم که راهم را گم کرده ام یکمرتبه داد زدم : آهای درشکه چی ! ولى يقين داشتم که جوابی نمیشنوم، همینطور هم شد، صدائی نیامد. تصمیم گرفتم راهم را مستقیم ادامه دهم، باین امید که بيك جاده اصلی، یا درشکها یا حتی فانوسی برسم. بی اینکه پشت سرم را بنگرم و یا حتی کله يخ زده ام را بچپ و یا راست تکان بدهم مثل باد شروع بدویدن کردم. باد بصورتم شلاق میزد و مانع دوبدنم میشد و و باران تند کم مانده بود چشمهایم را کور کند. نفهمیدم که چطور پیشانیم که بارها باینطرف و آنطرف خورده بود، هنوز سالم بود .
ایوان ایوانویچ مکثی کرد، يك گیلاس مشروب را تا نصف سر کشید، سبیلش را تابی داد و نفسی عمیق کشید و دنباله سخنش را گرفت :
- درست یادم نیست چه مدت میدویدم، فقط بخاطرم هست که یکموقع پایم بیك چیز سفت و سخت خورد نفهمیدم چه بود، چون نمیتوانستم ببینم ولی با دستهایم جسم صاف و صیقلی و خیسی را لمس کردم برخاستم و روی آن نشستم، خوب دیگر، خلاصه میکنم و حوصله شما را سر نمیبرم ولی همینقدر بگویم که وقتی برای روشن کردن سیگار، کبریت کشیدم، دریافتم که روی يك سنگ قبر نشسته ام با وحشت از جا پریدم يك قدم که برداشتم پایم بچیز دیگری برخورد و پس از اینکه اطرافم را دست مالیدم فهمیدم که يك صلیب است صورتم را از وحشت با دستهایم پوشاندم. زیر لب با خود گفتم : «خدایا، من بقبرستان آمده ام.» من از قبرستان و مرده و این حرفها نمیترسم و خرافاتی هم نیستم و بسنی هم رسیده بودم که داستان خاله زنکها را باور نکنم. ولی آن شب با آن زوزههای وحشتناك باد که در گوشم هو هو میکرد و در تاریکی نیمه شب و در محیط آرام و ساکت قبرستان، میان قبرهای مرموز، حس کردم که مهرههای پشتم از سردی چندش آوری میلرزد و موهای سرم از ترس راست ایستاده است. در آن لحظه برای آنکه خودم را آرام کنم پیاپی میگفتم : نه ... غیر ممکنه ... این یک اشتباه محض است ... چه خبرته ترسو ! » یادم نیست چند بار این کلمات را تکرار کردم ولی همانطور که بخودم دل و جرات میدادم، صدای پای آرامی را شنیدم .. یکنفر آهسته آهسته بمن نزديك ميشد ولی ... این صدای پای آدم نبود ... نه، يك آدم زنده اینطور سبک و با قدمهای کوتاه راه نمیرود ... يك مرده ... بالاخره این موجود بمن نزديك شدو بزانوی من دستی کشید و سپس آهی سرد و غمگین از دل برآورد.. بلافاصله صدای زوزه ای شنیدم، زوزههای وحشتناك مرگ .... شما وصف این زوزهها را از دهن پیره زنهای خرافاتی شنیده اید و چه بسا که خیلی ترسیده اید، پس تصور کنید که من چه حالی داشتم. وقتی این زوزهها را با گوش خودم میشنیدم و سنگینی و سردی مرگ را در نزدیکی خودم حس میکردم .
از ترس درست مانند سنگ قبر خشك و سرد شده بودم، مستی کاملا از سرم پریده بود. بنظرم میرسید که اگر چشمهایم را باز کنم و جلوی خود را بنگرم يك صورت اسکلتی زرد را، بايك ردیف دندانهای سیاه، در حالیکه کفن نیم پوسیدهای بتن دارد، خواهم دید توی دلم عاجزانه از خدا درخواست میکردم که روشنائی صبح را زودتر برساند !
ولی تا زمانیکه سپیده صبح دمید، یکبار دیگر به وحشت دچار شدم، در حالیکه روی سنگ قبر نشسته بودم و بزوزههای مردگان گوش میدادم. ناگهان دوباره صدای پائی شنیدم. کسی سنگین و با متانت درست بطرف من میامد وقتی این گورستانی بمن رسید آهی کشید و لحظه ای بعد دست سرد و مرطوب استخوانی او را روی شانه خودم حس کردم و بلافاصله از هوش رفتم !... .
دست ایوان ایوانویچ دوباره بطرف گیلاس مشروب رفت یکی از خانمها با اشتیاق گفت : خوب؟ بعد؟!. . - من در يك اطاق کو چك مربعی شکل بهوش آمدم، نور کمرنگی از پنجره میله داری بدرون میتابید ابتدا فکر کردم که بالاخره این مردههای لعنتی مرا درون سرداب خودشان محبوس کرده اند اما چقدر خوشحال شدم وقتی از پشت دیوار صدای گفت و گویی را شنیدم و یکنفر با صدای بمی پرسید : گفتي از کجا آوردیش؟
- از نزدیکی مغازه سنگ قبر فروشی توی خیابان پرستا! قربان همانجا که سنگهای مرمری قبر و صلیبها ریخته. وقتی من دیدمش که روی يك سنك قبر نشسته بود و یکی از مجسمه هارا بغل زده بود، سگی هم کنار او زوزه میکشید. قربان، حتما مست بوده....! »
و صبح مرا از آنجا آزاد کردند !
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.