Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

بلیط لاطاری - قسمت آخر

بلیط لاطاری - قسمت آخر

نوشته: ژول ورن
ترجمه: دکتر مرتضی سعیدی

رئیس فریاد زد:

-2!

وبعد گوئی که در اثر هیجان بحال نیمه خفقان در آمده باشد، بروی صندلیش افتاد .

یکی از معاونینش تکرار کرد :

-۹6۷۲ !

این شماره بلیط «ال کامپ» بود که اکنون در تصرف «ساندگویست» درامنی بود !

تمام مردم میدانستند که در چه شرایطی او آنرا بدست آورده است ! پس سکوت عمیقی بر قرار شد. راستی اگر این بلیط هنوز در دست هولدا هانسن میبود، بجای این سکوت، صدای رعد آسائي سالن دانشگاه را بلرزه در میآورد .

آیا اکنون این مرد پست یعنی «ساندگویست» می‌بایست در حالیکه بلیطش را در دست دارد، ظاهر شود و جایزه را بگیرد ؟

معاون باز تکرار کرد :

- شماره 9672 برنده جایزه ۱۰۰ هزار مارکی است. چه کسی این بلیط را دارد ؟

- من !

آیا این رباخوار درامنی بود که صدایش بلند شده بود ؟

- نه ! شخص دیگری بود، جوانی بود رنگ پریده، که در صورت و تمام بدنش، علائم رنج وعذاب طولانی، اما زنده و خیلی زنده بچشم میخورد !

با شنیدن این صدا، هولدا از جایش بلند شد و فریادی کشید، که همه صدایش را شنیدند . سپس از حال رفت.

اما آن جوان جمعیت را می‌شکافت و او بود که دختر جوان واز هوش رفته را در آغوش گرفت...

آری، آن جوان ال کامپ بود !.

***

آری او «ال کامپ» بود. خود «ال کامپ» بود که در اثر معجزه ای از مرگ نجات یافته بود. ..

اما چرا «تلگراف » خبر اورا باخود نیاورده بود ؟

برای اینکه «ال کامپ» دیگر در سواحلی که کشتی بررسی کرده بود، نبود و در آن موقع او باکشتی دیگری بطرف «کریستیانیا» می‌آمد. آری، این چیزی بود که «سیلویوس هوگ» نقل می‌کرد. این بود چیزی که بهر کس که میرسید میگفت. و همه باو گوش میدادند.

آیا میشد باور کرد! زیرا پروفسور بالهجه پیروزمندانه ای آنرا ادا می‌کرد. و همسایگانش آنرا بکسانی که خوشبختی نزدیکی با او را نداشتند، بازگو می‌کردند. کلمات پروفسور از دسته ای به دسته دیگر و بالاخره بجمعيت خارج که در حیاط و کوچه‌ها، رویهم انباشته شده بودند، رسید. و چند لحظه بعد، هر فرد «کریستیانیائی» میدانست که غریق جوان ویکن بازگشته و جایزه بزرگ را برده است.

البته تمام این جریان را «سیلویوس هوگ» تعریف می‌کرد. زیرا «ال کامپ» قادر بنقل آن نبود، چون ژوئل آنچنان او را در میان بازوانش فشار میداد، که نزديك بود «ال کامپ» غیور خفه شود.

در این موقع، هولدا کم کم بخود میآمد

«ال» میگفت :

- هولدا !... هولدای عزیز.. آره .. من هستم. نامزدت. و بزودی شوهرت !...  :

«سیلویوس هوگ» فریاد زد: ..

- همین امشب بطرف دال میرویم و همه خواهند دید که بك استاد قانون و نماینده «استورتینگ» در عروسی از تمام جوانان تلمارك قشنگتر میرقصد. .

اما چگونه «سیلویوس هوگ» داستان « ال کامپ » را میدانست؟ آری تنها توسط آخرین نامه ای که نیروی دریائی به دال برایش فرستاده بود. در حقیقت، این نامه، آخرین نامه ای بود که او دریافت می‌کرد. او در این باره بکسی چیزی نگفته بود، نامه تاریخ «کریستیان ساند» را داشت و این طور شروع میشد:

 «کشتی بادی دانمارکی بنام «ژینوس»، تحت فرماندهی ناخدا «كرومان» در «کریستیان ساند» لنگر انداخت. در این کشتی بازماندگان ویکن و منجمله «ال کامپ» بچشم میخوردند که همگی سه روز دیگر به «کریستیانیا» خواهند رسید ...

برای این بود که «سیلویوس هوگ» نمیخواست چیزی از بازگشت نامزدش بهولدا بگوید.

همچنین، در جوابش، درخواست کرده بود که از بازگشت «ل کامپ» چیزی بکسی نگویند، واین راز هم بدقت در برابر مردم حفظ شده بود.

اما چرا کشتی مخابراتی برگه ای از ویکن و بازماندگانش پیدا نکرد؟

زیرا در يك طوفان شدید که ویکن تا نیمه متلاشی شده بود، و در حالی که در ۲۰۰ مایلی جنوب ایسلند قرار داشت، مجبور شد که بطرف شمال غربی فرار کند و در شبهای سوم و چهارم يا شبهای بورانی بود که با یکی از کوههای بزرگ یخی که از دریای گروئنلند خارج شده بود، برخورد کرد. این برخورد آنقدر مخوف و وحشتناك بود که 5 دقیقه بعد، ويكن بکلی در دریا ناپدید شد .

آنوقت بود که «ال» آن نامه را نوشت. یعنی همراه بايك بلیط بخت آزمائی، آخرین آرزویش را با نامزدش در میان نهاد وبا او خداحافظی نمود و سپس آنرا در يك بطری جای داد وبطری را باب انداخت. و اما اغلب سرنشینان کشتی ویکن و حتی ناخدای آن در حين تصادف از بین رفتند .. تنها «ال کامپ» و چهار نفر دیگر توانستند روی تکه ای از کوه یخ که ويکن را باخود بته دریا می‌برد، جای بگیرند.

با اینهمه، اگر طوفان وحشت زا، آن کوه یخ را بطرف شمال غربی نبرده بود، مرگ آن پنج نفر قدری دیرتر اتفاق می‌افتاد .

دو روز بعد پنج سرنشین، بیحال و گرسنه بساحل جنب گروئنلند پرتاب شدند .

ولی، اگر تاچندروز دیگر کسی بکمکشان نمی‌آمد، قطعا کارشان ساخته شده بود. زیرا آنها قدرت نداشتند تابنقاط صید ماهی و یا موسسات دانمارکی که در آنطرف ساحل و در خليج «با فن » قرار داشتند، بروند ...

آنوقت بود که کشتی بادبانی دانمارکی که نامش «ژینوس» بود و در اثر طوفان از راهش منحرف شده بود، از آنجا میگذشت. مغروقین علامت دادند و سوار کشتی شدند .

دیگر آنها نجات یافته بودند .

با اینهمه «ژینوس»، در اثر بادهای نامساعد متوقف شد و در بین راه گروئنلند و نروژ که مسیر نسبتا کوتاهی است، خیلی تاخیر کرد. و حال معلوم میشود که چرا روز ۱۲ ژوئیه به « کریستینان ساند» و صبح روز ۱۵ ژوئیه به «کریستیانیا» رسید.

بنابراین، در آنروز بود که «سیلویوس هوگ» بساحل رفت و در آنجا، «ال» را دید که بسیار لاغر بود. سپس آنچه را که تا آخرین نامه اش اتفاق افتاده بود، برای «ال» تعریف کرد. سپس او را بخانه اش برد و بعد چند ساعتی باسرنشینان «ژينوس» صحبت کرد ... بقیه ماجرا معلوم است

زیرا قرار گذاشتند که «ال کامپ» در مراسم قرعه کشی شرکت کند. اما آیا او نیروی اینکار را داشت و

. آری ! او میتوانست. چون آخر هولدا در آنجا بود؟ اما آیا هنوز «ال کامپ» در این قرعه کشی ذی نفع بود؟ بله، چون هم او و هم نامزدش هولدا در نفع آن شريك بودند .

و «سیلویوس هوگ» موفق شده بود بلیط را از دست «ساندگویست» در بیاورد .

زیرا او آنرا بهمان قیمتی که رباخوار درامنی خانم هانسن داده بود، از او خرید. و «ساندگویست» هم از اینکه از آن خلاص شده بود، خیلی خوشحال بنظر میرسید. چون دیگر کسی آن بلیط را از او نمی‌خرید. .. «سیلویوس هوگ» در حالیکه بلیط را باو میداد گفت :

- «ال» شجاع من، این شانس برد تو نیست، زیرا خیلی غير محتمل بنظر میرسید. اما این آخرین خداحافظی تو است . زیرا وقتی که تصور میکردید که تلف خواهید شد، آنرا برای هولدا فرستادید .

بسیار خوب، باید اعتراف کرد که پروفسور «سیلویوس هوگ » خیلی بیش از «ساندگویست» به برد جایزه بزرگ عقيده داشت.

اکنون، ۱۰۰ هزار مارک در منزل دال بود ! بله ! ۱۰۰ هزار مارك. زیرا «سیلویوس هوگ» هرگز قبول نکرد پولی را که برای خریدن بلیط «ال کامپ» پرداخته بود، پس بگیرد بلکه آنرا بعنوان جهیزیه تقدیم هولدا نمود.

«سیلویوس هوگ»، ال و ژوئل و هولدا، همانشب «کریستیانیا» را ترك كردند. اول به بامبل رفتند چون میبایست مبلغی راکه «زیگفراید» در لاطاری برده بود، باو بدهند. و وقتی که از جلوی و کلیسای كوچك «هیتردال» می‌گذشتند، هولدا بفكر افکار غم آلودی بود که دو روز پیش او را رنج می‌دادند، اما دیدار «ال» او را بحقيقت مبارك و میمونی، باز گردانید و روز بعد، هولدا در حالیکه تاج درخشانی برداشت و بسیار زیبا مینمود، کلیسای كوچك دال را باز و ببازوی شوهرش ؛ «ال کامپ» ترك گفت !. .

اما بشنوید از بلیط مشهور «ال کامپ»: آنرا بعداز قرعه کشی لاطاری، به «ال کامپ» مسترد داشتند. و اکنون این بلیط در قاب چوبینش، در جایگاه افتخاری سالن بزرگ مهمانخانه دال خودنمائی میکند. اما چیزی که بچشم میخورد، آن قسمتی از بلیط نیست که روی آن شماره ۹6۷۲ نوشته شده است، بلکه بشت بلیط است که روی آن آخرین خدا حافظی يك غريق يعني «ال کامپ» با نامزدش هولدا نقش بسته است.

پایان!

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته - شماره 44 - شهریور سال 1341
  • تاریخ: چهارشنبه 25 مهر 1397 - 08:54
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1664

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1300
  • بازدید دیروز: 4145
  • بازدید کل: 23071051