فردای آنروز در کالسکه «سیلویو س هوگ» و هولدا در کنار هم و در روي يك صندوق که بطور زننده ای رنگ شده بود، نشسته بودند .. .
البته معلوم است که دیگر جائی برای ژوئل نبود. زیرا پسر شجاع در حالیکه سرش را باشادی تکان میداد، در کنار اسب، پیاده راه میپیمود ..
شهر چوبی «هنگ ساند» زین و برگ تازه ای برای کالسگه تهیه کرد، بعد بسرزمین حاصل خیزی رسیدند که در آن درختانی که زیر بار میوه خم شده و شبیه به بید مجنون بودند، بوفور بچشم میخورد. هر قدر که به «درامن» نزديك تر میشدند، ناهمواری دره بیشتر میگشت این شهر که گوئی روی یکی از بازوهای خلیج گود «کریستیانیا» نشسته بود، در خیابان تمام نشدنی خود را که در دو طرفش خانههای رنگ شده صف کشیده بودند، نشان میداد، که در بندر پر آمد و رفت آن دیگر جای زیادی برای کشتی هائیکه قصد بارگیری محصولات خودرا داشتند، باقی نمیگذاشتند.
کالسکه در جلوی هتل اسکاندیناوی ایستاد. صاحب هتل که شخص مهمی بود و ریش سفیدش حالت دکتر مابانه ای باو میداد در آستانه هتل نمایان شد. وباظرافتی که مخصوص تمام مهماندارهای دنیاست گفت :
- حتما آقایان و این خانم جوان ناهار را در اینجا صرف خواهند کرد؟
«سیلویوس هوگ » جواب داد :
- همینطور است، لطفا دستور بدهید هر چه زودتر که ممکن است برایمان غذا بیاورند.
- همین الان !
در واقع ناهار خیلی زود حاضر شد و در میان اغذیه لذيذ آن، بخصوص نوعی از ماهی خلیج که با گیاه معطری تزئین یافته بود، توجه پروفسور را بسوی خود معطوف ساخت و پروفسور با میل آشکاری از آن خورد.
ساعت یک و نیم بود که کالسگه با اسبهای تازه نفسش بجلوی هتل اسکاندیناوی رسید و در حالیکه آرام یورتمه میرفت بطرف خیابان «درامن» براه افتاد و موقعی که میخواست از جلوی خانه کوتاه و بدمنظره ای که رنگش با رنگ شادی بخش خانههای مجاور مغایرت داشت، بگذرد، ژوئل حالت انزجاری از خود نشان داد و فریاد زد:«ساندگو پست».
«سیلویوس هوگ» گفت :
- آه، این آقای «ساندگویست» است؟ راستی، قيافه خوبی ندارد !
او «ساندگویست» بود که در نزديك خانه اش پیپش را دود میکرد. آیا او ژوئل را در جایگاه جلو کالسکه شناخت؟ کسی چه میداند، زیرا کالسگه بسرعت از میان توده ای از الوار و تخته که روی هم چیده شده بود، عبور کرد.. .
ساعت ۹ شب را نشان میداد، ولی در این ارتفاع هوا هنوز روشن بنظر میرسید. کالسکه قدیمی داخل شهر شد، و با سر و صدا، از کوچههای خالی آن گذشت.
بر حسب دستور «سیلویوس» کالسگه در جلوی هتل ویکتوریا توقف کرد. در آنجا هولدا و ژوئل از آن پائین آمدند. ودر اطاقهائی که قبلا ذخیره شده بود، جای گرفتند. و پروفسور بعد از آنکه با مهربانی شب بخیر گفت بمنزل قدیمش رفت .
***
«سیلویوس هوگ» بالاخره به «کریستیانیا» بازگشته بود. .
اگر آنها را بمنزلش نیاورده بود، برای این بود که وقت تدارك پذیرائی شایانی را از آنها نداشت. بعلاوه برای پذیرائی آنها دو اتاق لازم مینمود .
گرچه «سیلویوس هوگ» از مدیر رستوران خواست که بحمايت شدگانش توجه مخصوص نماید، اما با این وصف هرگز اسمشان را بکسی نگفت.زیرا نام مستعار برای ژوئل و هولدا هانسن عاقلانه تر بنظر میرسید. چون معلوم بود که چه شایعاتی در اطراف دختر جوان بپاخاسته بود و برایش ناراحتی بزرگی ایجاد کرده بود.
پس بهتر بود که کسی از ورودش به «کریستیانیا» مطلع نشود.
در ضمن بین آنها موافقت شده بود که فردای آنروز، «سیلویوس هوگ» قبل از وقت ناهار برادر و خواهر را ببیند، یعنی بین ساعت 11 و 12.
پروفسور، در واقع، قدری کار داشت، که تمام وقت صبحش را میگرفت، ولی وقتی که کارش تمام میشد به هولدا و ژوئل ملحق میگشت. آنوقت آنها را ترك نمیکرد، و تا موقعی که مراسم قرعه کشی شروع میشد، یعنی تا ساعت ۳ بعد از ظهر پیش آنها میماند .
عده زیادی در میان خیابانها دیده میشدند، تمام خانوادهها وتمام دهاتیها، بامید اینکه هرگز سفرشان بدون فایده نخواهد بود، به «کریستیانیا» آمده بودند. مردم در این باره چه فکری میکردند !
يك میلیون بلیط فروش رفته بود .
حرفها و صحبتهای مردم نشان میداد که بازگشت پروفسور را به «کریستیانیا» همه میدانستند. زیرا صبح او را دیده بودند که با حالتی مشغول و گرفته در اطراف بندر و یا ادارات نیروی دریائی ر فت و آمد میکرد.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در بلیط لاطاری - قسمت پانزدهم مطالعه نمایید.