خانم «هانسن» بعد از آن که خاکستر پیپش را که آخرین دود آن در میان تیرهای رنگین سقف محو میشد، تکان داد، پرسید:
- ساعت چند است؟
«هولدا» جواب داد:
- ساعت هشت است مادر.
- گمان نمیکنم امشب مسافری برسد، هوا خیلی سرد است.
- من هم فکر نمیکنم. در هر صورت اطاقها آماده است.
- هنوز برادرت برنگشته است؟
- نه هنوز.
- آیا نگفته بود که امروز برمیگردد؟
- نه مادر، «ژوئل» برای راهنمایی مسافری به دریاچه «تین» رفته است فکر نمیکنم زودتر از فردا بتواند به «دال» برگردد.
- پس در «موئل» خواهد خوابید؟
- بله، بدون شک، مگر آن که برای دیدن «هلمبو» به «بامبل» رفته باشد.
- بگو برای دیدن دختر هلمبو!
- بله، «زیگفراید» از بهترین دوستان منست و من مثل خواهر او را دوست دارم.
- بسیار خوب. هولدا در را به بند برویم بخوابیم.
آن شب خانم هانسن شمعدان شیشهای چند رنگ را روشن کرد هنوز از پلهها بالا نرفته بود که ناگهان متوقف شد.
صدایی به گوش رسید، گویی در میزدند:
- خانم هانسن، خانم هانسن.
- «این وقت شب چه کسی ممکن است از این طرفها عبور کند؟»
هولدا با تندی گفت:
- آیا اتفاقی برای «ژوئل» افتاده است؟
و فورا به طرف در رفت. در آنجا پسر جوانی ایستاده بود.
هولدا گفت:
- چه میخواهی؟
- من از طرف برادرت «ژوئل» میآیم.
خانم هانسن جواب داد:
- آیا اتفاقی برای پسرم افتاده است؟
- چاپار «کریس تیانیا» از «درامن» نامه ای آورده است.
خانم هانسن به شدت گفت:
- نامهای از «درامن»!
- پسرک گفت:
- من نمیدانم ولی قضیه این است که «ژوئل» قبل از فردا نمیتواند به «دال» برگردد و بنابراین مرا به اینجا فرستاده تا این نامه را به شما بدهم.
خانم هانسن با آهنگی پر اضطراب گفت:
- نامه را بده.
- بفرمایید، خیلی تمیز است و مچاله هم نکردهام، منتها این نامه برای شما نیست.
خانم هانسن نفس راحتی کشید.
- پس برای کیست؟
- برای دخترتان.
هولدا گفت:
- برای من! – و بعد افزود:
- این نامه «ال» است و من مطمئنم که از «کریس تیانیا» آمده و برادرم نخواسته است که من زیاد در انتظار بمانم!
هولدا نامه را گرفت و کنار شمعدانی که روی میز بود رفت و شروع به خواندن نشانی روی پاکت کرد:
- آره!... از اوست ... از خود اوست! ... آیا ممکن است که خبر آمدن «ویکن» را به من بدهد!
هولدا هنوز به نامه «ال» نگاه میکرد و در باز کردن آن عجلهای به کار نمیبرد. تنها به آن فکر میکرد زیرا این پاکت کوچک از اقیانوس گذشته بود. از دریای بزرگی که رودخانههای نروژ غربی را در کار خود فرو میبرد.
روز 15 مارس آن را به پست داده بودند و این نامه در روز 5 آوریل به «دال» میرسید. پس یک ماه پیش «ال» این نامه را برایش نوشته بود! چه حوادثی ممکن بود در این یک ماه، در سواحل «نیو- فوند- لند» اتفاق افتاده باشد؟
مگر ماهیگیری شغل پر زحمت و خطرناک «ال» نبود! اگر او به این شغل تن در داده بود، مگر برای این نبود که پولی فراهم کند و در مراجعت با او که نامزدش بود، ازدواج کند؟
- دخترم، آیا این نامهای که برادرت فرستاده، از «ال» است؟
- بله، من خطش را شناختم.
- بسیار خوب آیا میل داری فردا آن را بخوانی؟
هولدا برای آخرین بار به پاکت نگاه کرد، سپس بدون آن که زیاد عجله کند، آن را باز نمود و نامه را که با دقت و زیبایی نوشته شده بود، بیرون کشید و این طور خواند:
«سنت- پیر- میکلون، 17 مارس 1882
«هولدای عزیز:
«با خوشحالی باید بگویم که کار ماهیگیری ما رو به پیشرفت است و تا چند روز دیگر به پایان خواهد رسید. آری ما به آخر نبرد خود رسیدهایم! اگر بدانی که بعد از یک سال غیبت، چقدر از مراجعت خوشحال خواهم شد! به خصوص این که به دیدن خانواده تو یا تنها قوم و خویشی که در آنجا برایم باقی مانده است، نائل میشوم. سهمی که به من میرسد قابل توجه است و من آن را برای زندگیمان تخصیص دادهام.
کشتی ما، احتمالا بین 15 و 20 مه مراجعت خواهد کرد یعنی حداکثر تا چند هفته دیگر.
هولدای عزیز، خیلی دلم میخواهد که تو حالا خیلی بیش از موقع عزیمتم خوشگل شده باشی و حال مامانت هم بسیار خوب باشد. و همینطور برادرت یعنی پسر خاله شجاع و رفیق غیورم حالش خوب باشد.
راستی میل ندارم که تو برای استقبال از من زحمت کشیده و به «برژن» بیایی ممکن است کشتی «ویکن» زودتر از موعدی که من گفتم حرکت کند هر چه باشد هولدای عزیزم 24 ساعت بعد از پیاده شدن از کشتی، تو مرا در «دال» خواهی یافت. چیزی که برای خانواده جالب توجه است، این است که پول خوبی نصیب من شده است. وانگهی یک فکر، یا بهتر بگویم احساس قبل از وقوعی در قلبم راه یافته است که من در مراجعتم ثروتمند خواهم شد! آری! ثروت البته علاوه بر خوشبختی که در انتظار ماست!
چگونه؟... این دیگر جزء اسرار من است. هولدای عزیز، حتما از این که رازم را برای تو فاش نساختم، مرا خواهی بخشید. زیرا این تنها راز من است! وانگهی من آن را به تو خواهم گفت... چه وقت؟ ... بسیار خوب، به محضی که موقعش برسد.
«هولدای عزیز- تو را میبوسم. برای آخرین بار خداحافظ، هولدای عزیز خداحافظ نامزد تو «ال کامپ»
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در بلیط لاطاری - قسمت دوم مطالعه نمایید.