بلانکه بیدرنگ، خوزه لیتو را بر حذر داشت و گفت بوری سیه گو، گاو بوری سیه گو از دور خوب میبیند ولی از نزديك دید خوبی ندارد. با وجود این حتی هنگام جنگیدن از فاصله نزديك با آن، سرانجامی نامعلوم دارد. اما خوزه لیتو هر حرکتی را بدرستی اجرا میکرد و گاو را از فاصله مناسب عبور میداد و پیوسته برگاو مسلط بود.
در پایان درست لحظه ئی پیش از آنکه باید گاو کشته شود، خوزه لیتو پانزده پا از گاو کناره گرفت تا شنل را از دستی بدست دیگر بدهد. سپس بی خبر بطرفي رفت که گاو بهتر میتوانست او را ببیند. ناگهان حیوان بسوی او یورش برد.
بلانکه فریاد زد - مواظب باش !
خوزه لیتو نگاهی بحیوان کرد و دید که چون اجل معلق بسوی او پیش میآید. او میتوانست با آسانی از سرراه گاو دور شود، اما برای لحظه ئی فراموش کرد که دید حيوان، ناقص است وحرکتی کرد که باید برای گاو سالم انجام داده باشد، یعنی کاری که او در مورد صدها گاو در حال حمله انجام داده بود.
با آنکه بلانکه فریاد زد :«نه! نه !»، ولی خوزه لیتو همچنان استوار در جای خود ایستاده شنل قرمز را تکان میداد. هر گاو دیگری گول رنگ سرخ شنل را میخورد و بسوی آن حمله میکرد اما بوری سیه گو که هرچه جلوتر میآمد کمتر میدید، شاید اصلا متوجه آن نشد. در عوض با هردو شاخ ،خوزه لیتو را در هم شکست و شکمش را سفره کرد. بلانکه بسرعت برق گاو را از بالای سر او دور کرد ؛ خوزه لیتو را فوری ببیمارستان بردند و او در آنجا جان سپرد.
مرگ ارباب و معبود، بلانکه را خرد کرد و مدتی دراز از گاوبازی دست کشید، تا آنکه مدتی بعد بزرگترین گاوباز پس از خوزه لیتو، جوانی نوزده ساله، بنام مانوول گرانرو، اهل والنسیا. ظهور کرد.
مدیر نمایشهای گرانرو، با خواهش به بلانکه گفت : ما بتو احتیاج داریم، واز این گذشته گرانرو همشهری تو است.
بلانکه خواهش آنها را پذیرفت و با همان وفاداری که برای خوزه لیتو خدمت کرده بود برای گرانرو هم بکار مشغول شد واین جوان خوش سیمای، خوش قد و بالا بزودی مشهورترین گاوباز اسپانیا گردید. مدتی بعد نمایش عظیم هفتم ماه می 1922 در مادرید آغاز شد. هنگامی که آنها جلو دروازه میدان، بانتظار صدای شیپور آغاز جدال دقیقه شماری میکردند ؛ ناگهان بلانکه رنگ و روی خود را باخت .
بلانکه، فریاد زد - «اتفاقی وحشت انگیز روی میدهد، بوی تند موم شمع میآید. آخرین باری که این بو به بینی من رسید دو سال پیش بود، درست مثل همین بو، همانروزی که خوزه لیتو کشته شد.»"
و باز هم همان اتفاق تکرار شد، آنروز عصر گاو پنجم، با شاخهای پولادین خود به ران گارنرو زد و او را بنردهها تکیه داد، پس از آن یکی از شاخهای خود را در مغز او فرو برد... پس از مرگ گارنرو، درباره پیشگوئیهای بلانکه گفتگو زیاد رفت. بعضی از گاوبازان در کافهها بشوخی میگفتند که هر ماتادوری میتواند در کنار بلانکه و دستگاه هشدار باش او از مرگ در امان باشد. اما بلانکه قسم خورد که دیگر هرگز به میدان بار نگردد. او جامه گاوبازی خود را فروخت و در والنسیا بكسب مشغول گردید.
در چند سالی پس از آن، گاو باز جدیدی بنام ماتادور سانشه مجیاس که برادر زن خوزه لیتو جوانمرگ بود بدیدار وی رفت و باو گفت : «من در حال پیشرفت هستم نمیتوانم اختیار خود را جز .بتو، که بهترین کسی هستی که میتوانی بمن كمك کنی، بدیگری بسپارم .»
بلانکه نخست از پذیرفتن پیشنهاد او امتناع کرد ولی چون کسب و کارش رونقی نداشت سرانجام به پیشنهاد او تن در داد. او در جامه باندریله رو باردیگر همان بلانکه قدیم بود. در چستی و چالاکی ذره ئی پس نرفته بود و با وجود آنکه چهل و پنج بهار از عمر او سپری شده بود، هنوز جوانی سی ساله جلد و تیز چنگ بود. ولی از آن گرانبهاتر برای ماتادورها شجاعت وی و اطلاع او از عادات گاوهای گوناگون بود. : روز شنبه ۱۰ اوت ۱۹۲۹، برنامه جدال مهمی در شهر سویل مهمترین مرکز گاوبازی جهان ترتیب داده شده بود. گاوبازان در کنار میدان صف کشیده بانبوه جمعیت که روی پلهها نشسته بودند، تماشا میکردند و منتظر آن بودند که روی شنهای طلائی گامهای موزون رژه را بردارند.
ناگهان رنگ از روی بلانکه پرید و لرزه بر اندامش افتاد. آهسته بخود گفت: «اوه، خدای من، نه دیگر ... شمشیردار دیگری که در گذشته شاهد مرگ خوزه لیتو و کارنرو بود با وحشت پرسید:
- بوی شمع ! تشییع جنازه؟ . .. .
بلانکه بچهار چوب در میدان تکیه داد و سر را تکانداد خبر بسرعت دهان بدهان میان گاوبازان پیچید. تنها سانشه مجیاس که یکی از پردلترین گاوبازان همه روزگاران بود، این خبر را ناچیز گرفت.
مجیاس به بلانکه گفت : البته باید بوی موم به بینی تو برسد، ببین کلیساها چقدر باینجا نزديك هستند؟
با وجود آن جدال آنروز یکی از بدترین برنامههای گاو بازی تاریخ گاوبازی سویل بود. همه گاوبازان تا آنجا که ممکن بود احتیاط میکردند و هر چه بیشتر خود را از کنار شاخ گاوها دوز نگه میداشتند. هنگامی که سانشه مجیاس آخرین گاو را بخاك و خون کشید، همه گاوبازان نفسی براحت برآوردند، موقعی که گاو بازها با جامههای گاوبازی خود بسوی قطار مادرید میدویدند سربسر بلانکه میگذاشتند و با او شوخی میکردند و هنگامی که آنها بکوپه خود داخل میشدند بلانکه با لحني پوزش آمیز گفت : «من پیری احمق و خرافاتی هستم - نمی بایستی شما را اندوهگین میکردم .» اما هنوز در قیافه او آثار سرگردانی خوانده میشد :
چطور شد که من این بار اشتباه کردم؟
سانشه مجياس يك بطر شراب بیرون آورد و گفت : بیا، رفیق جامی بزن و دنیا را فراموش کن .»
بلانکه دست بکار در آوردن کت خود شد تا با آسایش لبي تر کند. در این لحظه نفسی تند و پرصدا کشید، سینه خود را با ناخن خراشید و بکف قطار در غلطید. یارانش گاوباز کهنه کار را بسرعت به بیمارستان بردند ولی در بیمارستان او را مرده یافتند - مرگ از انسداد رگهای قلب.
یکی از کسانی که بر بالین او حاضر بود در سالهای بعد میگفت : «گفتی آنمرد عقل و بصیرتی عجیب و آشنائی غریبی با مرگ داشت که خودش قادر بود آنرا بفهمد. وقتی که جان سپرد لبخندی بر لبهای او خشك شده بود .»
داستان بلانکه را هرگاوبازی میداند. این داستان جزئی از موهومات و افسانههای گاوبازان و جدال کهن و تعطیل ناپذیر انسان با حیوان و انسان با خود انسان شده است.
پایان!
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.