در دوباره بر وی باپ تیست بسته شد.
دوستانش برای ان که قیافه پرمدعا و مغرورش را به مسخره بگیرند او را «باپپ تیست» با تکیه مسخره آمیزی به روی «پ» ادا میکردند. ببیند چه شد.
وقتی که به هنگ وارد شد هیچکس را نمیشناخت. بسیار خوب! ولی هنوز دو روز از سرباز شدنش نگذشته بود که یک احمق به او گفت: «اوهو باپپ تیست »
اینجا هم مثل مدرسه، اینجا هم مثل کارگاه... نه، این زندگی نشد... در دوباره بر وی باپپ تیست بسته شد. بدون هیچ عکسالعمل یا هیجان زیادی صدای لغزیدن دو کلون بزرگ را که بسته میشد، شنید. بالاخره از این به بعد او آسوده و راحت است.
تا ده سال، دیگر حادثهای نیست، راحت، راحتی کامل، ده سال حبس مجرد، مدتها از حبس دوری کرده بود. ولی بالاخره بخاطر يك حادثه، بی ارزش، بی اهمیت خودش را احمقانه، گرفتار کرد. و حالا اینجاست. ده سال.
نگاهی باطرافش افکند، خیلی زود همه چیز را در ذهنش بلعيد : دو تکه تخته مثل تخت خواب، يك كوزه، يك سوراخ در آن گوشه، مصرفش را خودتان میدانید، و يك لامپ بدون حباب، که خیلی نزديك بسقف، آن بالا آویزان بود، اگر روی تخت هم میرفت دسترسی بان نداشت. چراغ برای چه؟ اگر کتاب هم باو بدهند. نخواهد توانست بخواند. ولی کسی باو کتاب نمیداد. چیزهائی را که بدیوار نوشته بودند فقط حدس میزد که بایستی اسم باشد. ولی شکل هائی که بدیوار کشیده بودند برایش قابل درك بود و از آنها دریافت که زندانیهای قبل از او تصورات نفرت انگیزی داشته اند. : باپتیست همیشه عفيف بود. او هرگز زیاد گول و خرفت نبود و بهمین علت در کارگاه وقتی اورا بنام باپتیست صدا نمیکردند فینوش ( بفرانسه یعنی گول و خرفت ) میگفتند. باپتیست بك چیزی، ولی فینوش دیگر غیر قابل گذشت بود. هر وقت این کلمه را میشنید جلو چشمش را خون میگرفت.
يك روز او را فینوش صدا کردند که ... ولی برای شما چه اهمیت دارد که فینوش بچه علت بزندان افتاد؟
بهر حال این دیگر مسکن آینده اوست. و اگر مرگ زودتر از موعد بسراغش بیاید، مسکن نهائي او. در اینصورت خیلی احمقانه است که همه زشتیها، رنجها و مرارتهای وضع و موقعیتش را بر خود هموار کند و آنها را تا عمق وجودش بکشد .
ما بروی زمین آمده ایم تا منتظر مرگ باشیم. چه کسی منکر است؟ بسیار خوب بنابراین چه در صندلی راحتی فنردار منتظر آن باشیم، چه روی نیمکت چوبی، چه در حال آشامیدن آب کثیف باشیم، چه در حال نوشیدن شامپانی در لحظات مختلف، با فواصل كم .. مثلا از فاصله دید تا نوك بینی فقط. ولی البته از نظر ابدیت همه باهم، بأن خواهیم رسید. اسکندر، ناپلئون، خود من، واقعا، همه باهم جلو چوب بست معبر میرسیم. و در همانحال، بینوائی که مهرههای پشتش را برای حمل سنگ ساختمان اهرام خرد کرد، و آنکسی که از قایق اولیس بدریا افتاد و شنا نمیدانست، و آنکه براثر برخورد با موتوسيكلت من بسال ۱۹۲۰ روز عید نوئل کشته شد، و حتی شما، در موجودیت خدا شك و تردید نمی کنید، همه با هم، بمدخل میرسند.
این طرز فکر فینوش بود، در این باره خیلی اندیشیده بود.
آنچه که قبل از او گذشته، يك مشت دروغ و پوچ، يك لحظه، فقط، کار يك معلم چیزی که واقعیت دارد این است که او باید ده سال در این سوراخ باشد. درست سه هزار و ششصد و پنجاه و سه روز، سه کبیسه را دقیقا حساب کرده است .
فینوش، برو!
مدتی طولانی روی نیمکت نشست. دستهای او بین زانوها، مثل دو کبوتر مرده، آویزان بود، مردههای کثیف. نگهبان برایش غذا آورد. غذای کثیف.
در کنار تخت خواب بهمان حال نشست، لحظهای در رویا - فرو رفت .
بعد تصمیم گرفت دراز بکشد و بخوابد، این بهتر است، از پنج ماه پیش که در انتظار حکم دادگاه بود باین کار عادت داشت، نیمکتها ! معذلك در این پنج ماهه يك جا از ذهنش فرار کرده بود. بنظرش میآمد که بعداز ظهر همانروز بازداشت شد، و از آن زندگی آزاد تا این یکی، يك راهرو هم وجود نداشت.
روی نیمکت دراز کشید و لحاف را تا چانهاش بالا آورد. لحاف بو میداد، بوی دود سیگار، بوی گرد و خاك، بوی همه چیز. فینوش بخودش گفت :«بوی قرنفل میدهد» در حقیقت از بوهائی که از لحاف استشمام میشد بوی قرنفل هم بود. بوی آبگوشت خرگوش فاسدشده هم؟ بدون شك. بوی ....؟ مسلما. پلکها را بهم گذاشت و وقتی آنها را دوباره گشود، برق قطع شده بود. تاریکی. خواب. و ناگهان از خواب پرید، بدون تردید بعلت يك صدا. گوش فراداد. ظاهرا صدای قدمهای سبکی را دور نیمکت شکستهاش شنید. چون سرحال بود یکی از ساختههای خنده دار فراکسون را زمزمه کرد :
« این موشها هستند »
« این موشها هستند »
« که نمی گذارند شبها بخوابید »
« این موشها هستند »
« این موشها هستند »
« که نمی گذارند شبها بخوابید »
و بعد دوباره خوابید.
اتاقک زندان هرگز روز خدا را نمیدید. از ساعت شش صبح لامپ دوباه شروع به آه و ناله میکرد. بلی، برای یک روشنایی نیمه سقف شده کلمه مناسبی است. فینوش سرش را خاراند و به نظافت صبحگاهی پرداخت، یعنی فقط گوشه چشمهایش را با دست به هم مالید و پاک کرد.
تشنهاش بود. در خواب يك شام و غذای عالی شب نوئل را دیده بود ولی پوزه او از چوب بود.
ظرف آب او که يك كوزه سنگی بود، خرد و خمیر و پخش زمین شده بود. صدائی اورا بیدار کرد، همین بود. ولی چه چیز آنرا انداخته؟ عجیب است .
آب روی زمین گسترده شده و فینوش بهت زده دور این مرداب کوچک جای پاهائی را مشاهده کرد. مثل اینکه حیوانی برای نوشیدن آب به برکه نزديك شده بود چه حیوانی؟ زندانی بینوا زانوهایش را بزمین گذاشت تا بهتر جای پا را به بیند. پنجه سگ نبود، روباه، گربه وحشی، گراز هم نبود ...... و از من خواهید پرسید « مگر فینوش شکارچی قابلی بود؟ »
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در جانور - قسمت دوم مطالعه نمایید.