سردبیر اخبار شهری، در انتظار یکی از بهترین خبرنگاران خود به نام المر دیویس بود که جوانی غره و تا حدی کاردان بود و احتمال زیاد میرفت که صاحب یکی از ان گونه مغزها باشد که در زندگی فقط رشته منظم پاداشها و کیفرها را میبینند. به نظر چنین کسان اگر کسی کار کاملا درست انجام ندهد، روزگارش به خوشی نخواهد گذشت. و بالعکس اگر کسی همه کار را درست انجام میداد روزگارش به خوشی میگذشت. تنها ان عده که به اصطلاح شریر بودند، واقعا کیفر میدیدند و تنها ان عده که واقعا نیکو بودند پاداش مییافتند. یا در حقیقت، آقای دیویس آنقدر به تکرار این مطالب را در جوانی شنیده بود که تقریبا باورش شده بود.
در این هنگام وارد دفتر روزنامه شد. لباس بهاره جدیدی پوشیده بود و کلاه نو و کفش نویی داشت. در گریبان نیم تنهاش خوشه بنفشهای دیده میشد. ساعت یک بعد از ظهر یک روز افتابی بهار بود و آقای دیویس حال بسیار خوش و خرمی داشت- و در واقع هیچ کم و کسری نداشت. از لحاظ او به طور غیرمعمول وضع دنیا بسیار مساعد شده بود. واقعا جای ان بود که آواز بخواند.
سردبیر شهری قطعه کاغذی بدو داد و گفت «دیویس، آن را بخوان. وقتی خواندی برایت میگویم که از تو چه میخواهم بکنی.»
خبرنگار کنار صندلی سردبیر ایستاد و چنین خواند:
«از خرم دره، 16 آوریل
جنایت بیشرمانهای را چند لحظه پیش گزارش کردند. جف اینگالس سیاه پوست امروز صبح به دختر نوزده ساله مورگان هویتاگر، به نام آدا دست درازی کرده است. هویتاکر کشاورز پولداری است و خانهاش تا اینجا چهار میل راه است. یک دسته مامور به سرکردگی کلانتر ماتیوز به تعقیبش پرداختهاند. اگر بگیرندش تصور میرود مثلهاش کنند. »
خبرنگار پس از خواندن تلگرام چشم برداشت. چه جنایت موحشی! چه مردم بدکاری در دنیا بودند! شک نیست که همچو آدمی را باید تکه تکه کرد، آن هم هر چه زودتر بهتر.
سردبیر شهری گفت: «دیویس، بهتر است بروی آنجا مثل این که خبرهایی خواهد شد مثله کردن در این حدود خودش چیزی است. در این ایالت تاکنون همچون اتفاقی نیافتاده است.»
دیویس لبخند زد. همیشه از این که دنبال خبر او را از شهر بیرون بفرستند شاد میشد. این خود نشان ان بود که قدرش را میدانستند. سردبیر شهری کمتر میشد که دیگری را دنبال اینگونه اخبار مهم بفرستد. چه سواری خوبی در پیش داشت!
معالوصف چند دقیقه بعد که از دفتر بیرون امده بود بیشتر به فکر پرداخت. شاید همانگونه که سردبیر شهری گفته بود، مجبور میشد عمل مثله کردن را تماشا کند. این چیزی نبود که در حد خود اصلا جالب باشد. در ان مجموعه تغییر ناپذیری که دیویس در ذهن خود درباره پاداش و کیفر داشت، هیچ محل خاصی برای مثله کردن، حتی نسبت به ان گونه جنایات که در تلگرام ذکر شده بود نداشت، به خصوص اگر قرار میشد خودش هم آن جریان را تماشا کند. این عمل به عنوان مجازات یا پاداش، زیاده بر حد موحش بود. یک بار به صورت انجام دادن وظیفه، اجبارا، دار زدن مجرمی را تماشا کرده بود و آن تماشا به طور شدیدی حال او را بر هم زده بود. با وجود آن که آن دار زدن دنباله جریانات دادگاه و به حکم قانون انجام شده بود.
اکنون که به آن روز زیبا و البسه خوب خود نگاه میکرد هیچ حاضر نبود یقین کند که آن مأموریت ارزنده بوده است.
چرا در این موارد همیشه او را باید انتخاب کنند. آن هم با وجود آن عده زیاد خبرنگار که در روزنامه کار میکردند. ضمن راه رفتن به تدریج امیدوار شد که شاید اتفاق موحشی نیفتد، شاید آن سیاهپوست را پیش از رسیدن او بگیرند و زندانی کنند. یاد تلگرام افتاد. ساعت نه صبح مخابره شده بود. حالا ساعت یک و نیم بعد از ظهر بود و تا وقتی دیویس به خرم دره میرسید ساعت سه شده بود. در این صورت اگر همه چیز جریان خودش را طی میکرد این خود فرصتی بود که دیویس بتواند جریان جنایت را از این و آن بپرسد و شرح ... امور بعدی ... را هم بشنود و برگردد. صرفا فکر عمل مثله کردن در آن نزدیکی او را سخت ناراحت میکرد و هر چه بیشتر میرفت بیشتر از آن بدش میآمد.
دهکده مرکز خرم دره را واقعا جای کوچکی یافت: همین بیست سی خانه کوچک که میان سراشیبهای سبز رنگ تپه در آغوش هم فرو رفته بودند، و گوشهای به داد و ستد تخصیص داده شده بود و مجموعهای از کوره راههای در هم نیز دیده میشد. چند بازرگان از اهالی شهری که دیویس از آن آمده بود، در این دهکده زندگی میکردند و اگر اینها هم به حساب نمیآمدند، این دهکده بسیار روستایی بود. سفیدی خانههای کوچک، و درخشندگی زیبایی نهر کوچک که هنگام خروج از ایستگاه، شخص باید از روی آن میجست توجه دیویس را جلب کرد. در یکی از گوشههای عمده دهکده چند نفری در یک بار، که همه چیزش خاص دهکده بود، جمع آمده بودند. دیویس رو به همین بار حرکت کرد، چون بیش از هر جا احتمال کسب خبر داشت.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در جف سیاهه - قسمت دوم مطالعه نمایید.