Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

شاه، بی بی، سرباز - قسمت دهم (نویسنده : ولادیمیر نابوکوف، مترجم : رضا رضایی)

شاه، بی بی، سرباز - قسمت دهم (نویسنده : ولادیمیر نابوکوف، مترجم : رضا رضایی)

در حضور درایر، فرانتس ناراحت بود.

واقعا هم پروژه جدید درایر حال و هوای مرموزی داشت. همه چیز از یک چهارشنبه وسط نوامبر شروع شد که یک غریبه خیلی معمولی با اسم بین المللی و هویت غیر قابل تشخیص آمد دیدنش. شاید چک بود، شاید یهودی، شاید باواریایی، شاید هم ایرلندی - کاملا بستگی داشت آدم چه حدسی بزند.

درایر نشسته بود توی دفترش (جای آرام وسیعی با پنجره‌های ناراحت گنده، میز تحریر گنده، و راحتی‌های چرمی گنده)، که این آقای خیلی معمولی از یک راهروی زیتونی رنگ و قسمت‌های شیشه‌ای پر از تق تق طوفانی ماشین‌های تایپ گذشت و وارد شد. کلاه سرش نبود اما پالتو و دستکش گرم پوشیده بود.

یکی دو دقیقه پیش کارتی مقابل درایر گذاشته بودند که زیر اسمش نوشته بود «مخترع». درایر به مخترع ها علاقه داشت، شاید هم زیادی علاقه داشت. با ژست مسحورکننده‌ای مهمانش را نشاند روی چرم گرم و نرم یک صندلی که تویش را حسابی تپانده بودند (با یک زیرسیگاری که به دست و پنجه اش نصب شده بود)، و خودش که داشت با یک مداد قرمز و آبی بازی می‌کرد اریب نشست روبه رویش. ابروهای پرپشت مرد مثل کرم پروانه می‌لولید و قسمت‌های تازه اصلاح شده صورت افسرده اش ته رنگ فیروزه‌ای تیره داشت.

مخترع با مقدمه چینی شروع کرد، و درایر بدش نیامد. اصلا کاروبار را باید با احتیاط و زرنگی پیش برد. مخترع صدایش را آورد پایین و با ادب و تملق بسیار پسندیده‌ای بعد از مقدمه چینی رفت سر اصل مطلب. درایر مدادش را گذاشت پایین. با آب و تاب و مفصل، آقای مجار - یا فرانسوی، یا لهستانی - کارش را توضیح داد.

درایر پرسید: «پس می‌فرمایید ربطی به موم ندارد، بله؟» مخترع انگشتش را آورد بالا و گفت: «مطلقا ربطی ندارد، و البته من اسمش را می‌گذارم ووسکین، یک اسم تجارتی که فردا به همه لغت نامه‌ها راه پیدا خواهد کرد. جزء اصلی اش فرآورده ارتجاعی و بی رنگی شبیه جسم انسان است. تأكیدم بیشتر روی خاصیت الاستیسیته آن است، انعطاف پذیری اش، به اصطلاح مواجيت آن.»

درایر گفت: «خواهش میکنم هر طور راحت هستید توضیح بدهید. آن گرداننده الکتریکی چیست - من خوب سر درنمی آورم. یا مثلا منظورتان از انتقال انقباضی چیست؟»

مخترع لبخند عاقل اندرسفیهی زد و گفت: «آه، نکته اصلی همین است. بدیهی است که اگر نقشه‌ها را نشان تان می‌دادم توضیحش خیلی ساده تر بود، ولی این هم بدیهی است که هنوز میلی به نشان دادن شان ندارم. توضیح داده ام که چطور می‌توانید اختراعم را درخواست کنید. حالا با شماست که سرمایه ساخت اولین نمونه را در اختیارم بگذارید.»

درایر با کنجکاوی پرسید: «چقدر لازم دارید؟»

مخترع خیلی دقیق جواب داد.

درایر که چشم هایش از شیطنت برق می‌زد گفت: «فکر نمی کنید شاید فکر شما بیشتر بیارزد؟ من برای فکر دیگران احترام و ارزش قائلم. مثلا اگر یک نفر بیاید و بگوید آقای مدیر عزیز، من می‌خوام کمی رؤیابافی کنم، چقدر برای رؤیا بافی ام می‌دهید؟ خب، من ممکن است با او وارد مذاکره بشوم. تازه، شما، مخترع عزیز، یکراست یک چیز عملی پیشنهاد می‌کنید، تولید کارگاهی و الی آخر. چه کسی به تعبير رؤيا اهمیت می‌دهد؟ من وظيفه دارم به هر رویایی اعتقاد داشته باشم، اما اعتقاد داشتن به مفاد آن رؤیا... پوه!» (یکی دیگر از صداهایی که درایر از لبش درمی آورد).

مخترع اول چیزی نفهمید. بعد که فهمید دلخور شد. با ناراحتی پرسید: «خلاصه این که رد می‌کنید؟»

درایر آهی کشید. مخترع زبانش را توی دهانش چرخاند و درحالی که دست هایش را به هم قفل می‌کرد و باز می‌کرد پشت داد به صندلی اش.

بالأخره خیره شد به فضا و گفت: «این کار نتیجه عمر من است. عین هرکول، من ده سال با شاخ و چنگال‌های یک رؤیا کلنجار رفتم، تا به این نرمش رسیدم، این انعطاف، این انحنا، و با اجازه شما می‌خواهم بگویم این حیات مصنوعی».

درایر گفت: «اختیار دارید.» بعد ادامه داد: «من حتی ممکن است بگویم بهتر از - چه بود مواجيت؟ بگویید ببینم.» باز مداد را برداشت که علامت خوبی بود (هرچند که طرف صحبتش این را نمی دانست) - و شروع کرد : «سراغ کس دیگری هم رفته‌اید؟»

مخترع با صداقتی کاملا تقلیدی گفت: «خب، راستش، باید بگویم که این اولین بار است. من تازه آمده ام آلمان.» بعد به اطرافش نگاه کرد و گفت: «این جا آلمان است، مگر نه؟»

درایر گفت: «این طور می‌گویند.» بعد نوبت رسید به سکوتی ثمربخش. درایر کاملا فکورانه گفت: «رؤیای شما فریبنده است، فریبنده.»

اخم‌های مخترع به هم رفت، جوشی شد و گفت: «این قدر یکریز نگویید رؤيا رؤیا، آقا. أين رؤيا محقق شده، شده جسم و بدن، آن هم نه به یک تعبیر بلکه به چند تعبیر، هرچند که من شاید فقیر باشم و نتوانم بهشتم را بسازم و دم و دستگاهم را علم کنم. آیا نوشته‌های اپیکریتوس را خوانده‌اید؟»

درایر سر تکان داد.

«من هم نخوانده ام. ولی به من فرصتی بدهید تا ثابت کنم شارلاتان نیستم. به من گفته‌اند شما به این جور ابداعات و ابتکارات علاقه دارید. فکرش را بکنید چه معرکه‌ای می‌شود. چه زیور و زینتی، چه چشمگیر و خیره کننده، و با اجازه شما حتی می‌خواهم بگویم چه دستاورد هنرمندانه ای.»

درایر که خوشش می‌آمد سبک سنگین می‌کرد، پرسید: «چه تضمینی به من می‌دهید؟»

مخترع خیلی قاطع گفت: «تضمین جان.»

درایر خندید. «حالا شد یک چیزی. برگشته‌اید به نظر اول من.»

لحظه‌ای فکر کرد و ادامه داد: «فکر می‌کنم می‌خواهم پیشنهاد شما را ببندم دور سرم. کسی چه می‌داند، شاید در رؤیای بعدی ام اختراع شما را ببینم. فکر و خیالم باید در آن غرق بشود. عجالتا نه می‌توانم بگویم بله و نه می‌توانم بگویم نه. حالا زود بروید خانه. کجا اقامت دارید؟»

مخترع گفت: «هتل مونتویدئو. اسمش خیلی غلط انداز است.»

«ولی آشناست، هرچند یادم نمی‌آید چرا آشناست. ویدئو، ویدئو»

مخترع گفت: «دیده ام که فیلتر شیر آب دوستم، پوگوویتس، را گذاشته‌اید.» و اشاره کرد به آبخوری توی راهرو، طوری که انگار رامبراند داشت تابلویی از کلود لورن را نشان می‌داد.

درایر بازگفت: «ویدئو، ویدئو. نه، نمی دانم. خب، برسیم به حرف‌های مان. تصمیم بگیرید که آیا می‌خواهید یک خواب و خیال خوش را از بین ببرید و آن را بفروشید به کارخانه یا نه، و من ظرف یک هفته یا ده روز به شما زنگ می‌زنم. و می‌بخشید این را می‌گویم امیدوارم دفعه بعد کمی بجوش تر باشید، کمی بیشتر اعتماد داشته باشید.»

وقتی مخترع رفت، درایر بی حرکت نشست. دست هایش را تا آخر کرده بود توی جیب‌های شلوارش. فکر می‌کرد: «نه، شارلاتان نیست. لااقل خودش نمیداند شارلاتان است. چطور است کمی تفریح کنیم؟

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در شاه، بی بی، سرباز - قسمت یازدهم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب شاه، بی بی، سرباز (نویسنده : ولادیمیر نابوکوف، مترجم : رضا رضایی، ناشر : ثالث)
  • تاریخ: دوشنبه 8 مرداد 1397 - 15:32
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2157

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 843
  • بازدید دیروز: 4136
  • بازدید کل: 23063010