هرچند که آن زن را تنها در یک جلسه ی مشاوره، آن هم سالها پیش دیده بودم، آن جلسه به وضوح در ذهنم حک شده بود. زنی خوش زبان، دوست داشتنی و غمگین. هلنا برای صحبت کردن در مورد دوستش بیلی پیش من آمد و در طول گفت وگویمان سه بار گریه کرد.
بیلی که سه ماه قبل از آن روز مرده بود، جایگاهی خاص در زندگی هلنا داشت. دنیاهای آنها خیلی با هم فرق داشت - بیلی اهل دنیای عياشانه سوهو بود، هلنا در زندگی متأهلی پانزده سالهاش پناه گرفته بود.
ولی آنها دوستیای به قدمت یک عمر داشتند. آنها در کلاس دوم با هم دوست شده بودند، و در دههی سوم زندگیشان با هم در محله ای در بروکلین زندگی میکردند. هلنا فقیر بود، بیلی پولدار؛ هلنا محتاط بود، بیلی بیباک؛ هلنا بی دست و پا بود، بیلی آچار فرانسه. بیلی بور و زیبا بود و به هلنا موتورسواری یاد داده بود.
هلنا در حالی که چشمانش برق میزد، به یاد آورد: «یه بار کل امریکای جنوبی رو با موتور گشتیم، در حالی که فقط یه کوله پشتی کوچیک داشتیم. اون سفر نقطه ی اوج زندگی ام بود. بیلی همیشه میگفت: "بیا همه چیزو تجربه کنیم، بذار هیچ حسرتی برامون نمونه؛ بذار از همه چیز استفاده کنیم تا دیگه مرگ ادعایی نداشته باشه.“ و بعد ناگهان چهار ماه پیش، تومور مغزی اومد سراغش؛ و بیلی بیچاره چند هفته پیش مرد.»
ولی هلنا آن موقع گریه نکرد . این اتفاق چند دقیقه بعد افتاد.
«هفتهی پیش وارد یکی از مهم ترین مراحل زندگیام شدم. من در امتحان ایالتی قبول شدم و حالا یه روانشناس بالینی هستم.»
«تبریک میگم، این واقعا مرحلهی مهمیه.»
«مراحل مهم همیشه خوب نیستن.»
«چطور؟»
«آخر هفتهی گذشته، شوهرم با دوتا پسرمون و چند تا از دوستاشون رفتن پیک نیک؛ و من كل تعطیلات داشتم خودمو با این مرحلهی جدید سازگار می کردم و گذشته مو مرور می کردم. خونه رو تمیز کردم. جعبههایی رو که توش پر از چیزای به دردنخور بود توی کمدها مرتب کردم و بعد چشمم به یه آلبوم قدیمی از عکسای بیلی افتاد که سالها بود ندیده بودمش. نفس عمیقی کشیدم، یه نوشیدنی برای خودم درست کردم، روی زمین نشستم و آروم آروم آلبوم رو ورق زدم؛ ولی این بار با نگاهی کاملا متفاوت، با نگاه به درمانگر. به عکسایی از بیلی نگاه کردم که خیلی اونا رو دوست داشتم. بیلی با نیم تنه ای چرمی که دکمههاش باز بود، روی دوچرخه نشسته بود، لبخندی رؤیایی روی لبهاش بود، بطری آبجو رو به سلامتی من بالا برده بود و به من اشاره میکرد که برم پیشش. من همیشه عاشق این عکس بودم، ولی ناگهان و برای اولین بار متوجه شدم که بیلی دیوونه بود، اون اختلال دوقطبی داشت! از این فکر گیج شدم.
همه ی اون ماجراجوییهای با ارزش، کارهای دیوانهواری که انجام دادیم، شاید همهی اون کارا چیزی نبوده جز...» .
و اینجا جایی بود که برای اولین بار گریه کرد. او چند دقیقه هق هق کرد. او را تحریک کردم. «میشه جمله تو تموم کنی هلنا؟ همه ی اون کارا چیزی نبود جز؟ ...»
هلنا گریستنش را ادامه داد، سرش را به نشانهی نفی تکان داد و از اینکه جعبهی دستمال کاغذی ام را تقریبا تمام کرده بود، معذرت خواهی کرد. افکارش را جمع و جور کرد، از روی سؤال من گذشت و ادامه داد:
«در اون نقطه بود که به شما زنگ زدم تا قراری بذاریم. فکر دوقطبی بودن اون بیش از حد بد بود، ولی وقتی آخرین ایمیلهام با بیلی رو دوباره خوندم، اوضاع از اون هم بدتر شد. در ایمیلهای آخرش، برام پیام های عاشقانهای فرستاده بود و توش نوشته بود که چقدر براش مهمم و چقدر این دوستی براش ارزشمند بوده؛ اینکه تصویر من توی مغزش حک شد، هرچند که نصف مغزش از بین رفته. و بعد ...».
در این نقطه، هلنا حرفش را قطع کرد و برای بار دوم گریه کرد. او آن قدر شدید گریه میکرد که مجبور شد دوباره به سمت جعبه ی دستمال کاغذی برود.
«سعی کن ادامه بدی هلنا!»
او در میان هق هق هایش گفت: «و بعد، وقتی با دقت به ایمیل نگاه کردم، متوجه شدم که این ایمیل برای بیش از صد نفر ارسال شده . من یکی از صد نفر بودم، دقیقا یکی از صد و سیزده نفر.»
برای چند دقیقه گریهی شدیدش قطع نشد. وقتی هق هق هایش آرام تر شد، گفتم: «و بعد چی هلنا؟»
«بعد رفتم سراغ صفحه ای از آلبوم که کاملا فراموشش کرده بودم. توی اون صفحه کارت دعوت یکی از پرشورترین جشن تولدهایی بود که اون زمان توی بروکلین گرفته بودیم. من یازدهم ژوئن به دنیا اومدم و اون دوازدهم ژوئن. فاصله ی سنی ما چند ساعت بیشتر نبود و ما عادت داشتیم که جشن تولدهامون رو با هم بگیریم، و ...) -
در اینجا، هلنا برای سومین بار گریه کرد.
چند لحظه صبر کردم بعد به جای او جمله اش را تمام کردم: «ما فقط چند ساعت با هم اختلاف سنی داریم، ولی حالا اون مرده. باید فکر وحشتناکی باشه.».
«بله، بله!» هلنا در حالی که می گریست با حرکت سر تأیید کرد.
ساعتم را نگاه کردم. او یک جلسه درخواست کرده بود و حالا فقط بیست دقیقه از زمانمان باقی مانده بود. «هلنا! بيا اول روی این گریه ی آخرت تمرکز کنیم: تو و بیلی همسن هستین و فقط چند ساعت با هم اختلاف سنی دارین. و حالا اون مرده. بگو در این مورد چه فکری میکنی.»
«فقط از سرشانسه که من زنده م و اون مرده. میتونست برعکس باشه. یادم می یاد یه روز رفته بودیم مسابقات اسب سواری. اولین بارم بود که اونجا میرفتم. در کمال تعجب دیدم که بیلی شرط بندی نکرد، وقتی دلیلشو ازش پرسیدم، جواب عجیبی بهم داد. اون گفت با بردن بلیت بخت آزمایی زندگی، از شانسش استفاده کرده - از میون میلیون ها اسپرم و تخمک، اون قدر خوش شانس بوده که بلیت رو به دست بیاره. اون به بلیت های بازنده ی روی زمین اشاره کرد و گفت به "بخت آزمایی زندگی مدیونه که پولشو دور نیندازه یا از دیگران ندزده، بلکه از اون برای به بهترین نحو زندگی کردن استفاده کنه .»
«و این کارو انجام داد؟ »
«اوه، بله! تا حالا کسی رو ندیدم که مثل اون زندگی کرده باشه، در عمل زندگی کردن هم نترس بود و هم دست و بالش پربار بود.»
گفتم: «و اگه چنین زندگی فوق العادهای تونسته تموم بشه، ظاهرا همین اتفاق برای زندگی توهم میافته؟»
هلنا به من نگاه کرد و از رک گویی من کمی تعجب کرده بود. «دقيقا، دقيقا!» و مشت دیگری دستمال کاغذی برداشت.
بخش بعدی متن را میتوانید در سه گریه - بخش آخر مطالعه نمایید.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
ادامهی این داستان کوتاه را در کتاب «مخلوقات یک روز» دنبال نمایید.