Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

مخلوقات یک روز - قسمت نهم (نویسنده : اروین یالوم، مترجم : حسین کاظمی یزدی)

مخلوقات یک روز - قسمت نهم (نویسنده : اروین یالوم، مترجم : حسین کاظمی یزدی)

داستان کوتاه : بیماری کشنده‌ی لعنتی‌ات را برای خودت نگه دار: تجلیل از الی

وقتی داشتم در هاوایی روی نوشته‌های عقب افتاده‌ام کار می‌کردم، ایمیلی ازالی دریافت کردم که شوکه‌ام کرد.

سلام اروین

خیلی متاسفم که باید این طوری و نه حضوری خداحافظی کنم. از یک یا چند هفته پیش نشانه‌های بیماری‌ام بد و بدتر شده است و تصمیم گرفتم که برنامه‌ی نخوردن و نیاشامیدن اختیاری را شروع کنم تا زودتر و با دردی کمتر بمیرم. الان 72 ساعت است که چیزی نخوردم و طبق چیزهایی که خواندم و شنیدم باید خیلی زودتر‌ضعیف شوم و بمیرم. همچنین شیمی درمانی‌ام را هم قطع کردم. خداحافظ اروین.

از همان اول شروع کارم با الی می‌دانستم که او بر اثر سرطان خواهد مرد؛ ولی باز هم از این خبر یکه خوردم. لپ تاپم را بستم، کارم را کنار گذاشتم و به اقیانوس خیره شدم.

الی پنج ماه پیش و باز هم از طریق ایمیل وارد زندگی‌ام شده بود.

 

جناب دکتر یالوم

تقریبا یک سال پیش من در مصاحبه‌ی رادیویی شما در سالن مارش در سانفرانسیسکو شرکت کردم و فورا احساس کردم که شما بهترین فرد برای مشاوره دادن هستید. همچنین کتاب خیره به خورشید شما را خیلی دوست دارم. من شصت و سه ساله هستم و بیماری‌ای کشنده دارم (سرطان تخمدانی که سه سال پیش شروع شده بود، دوباره عود کرده است) در حال حاضر، از نظر جسمی خوب هستم اما در حال امتحان کردن همه‌ی دارو‌های شناخته شده ای هستم که بیماری را تحت کنترل قرار می‌دهند؛ هر کدام از این دارو‌ها که اثر خودشان را از دست می‌دهد، احساس می‌کنم به مرگ نزدیکتر می‌شوم. احساس می‌کردم می‌توانم بفهمم چطور در این شرایط زندگی‌ام را ادامه دهم فکر میکنم. نه، مطمئنم که زیادی درباره ی مرگ فکر کرده‌ام من درمانی طولانی را در نظر ندارم، فقط یک یا دو جلسه.

 

ایمیل الی را چیزی ناخوشایند و غیرمعمولی تلقی نکردم (البته زیبا نویسی و نقطه گذاری خوب او چیزی نامعمولی بود) همیشه بیمارانی داشته‌ام که رو به مرگ بوده‌اند و آخرین روزهایشان را می‌گذراندند و این مسئله به من اطمینان داده بود که می‌توانم حتی در جلسه‌ی مشاوره‌ی کوتاهی هم چیز به درد بخوری به ان‌ها بدهم. بلافاصله پاسخ ایمیلش را دادم، قراری برای هفته‌ی بعد گذاشتم، آدرسم را برایش نوشتم و نرخ ساعت مشاوره را هم برایش ارسال کردم.

وقتی در آستانه‌ی در مطب من در سانفرانسیسکو ظاهر شد، در حالی که به شدت عرق می‌ریخت و خودش را با روزنامه باد می‌زد، اولین حرفی که زد این بود: «لطفا آب بدین!» او از خانه‌اش که در منطقه ی میژن بود تا ایستگاه اتوبوس دویده بود تا به ان برسد و بعد برای رسیدن به مطب من در تپه‌ی روس‌ها، خیابان سربالایی طولانی‌ای را پیاده امده بود.

الی زنی مسن بود با قد کوتاه- قدش تقریبا یک متر و نیم بود- که ظاهرا توجه به چهره‌اش نداشت، و با موهای در هم و برهمی که زار می‌زدند تا شانه‌شان کنند، لباس‌های بد ترکیب و گشاد، بدون جواهرات و ارایش، مرا به یاد فلاور چایلد‌ها انداخت. احساس کردم از دهه‌ی 1960 فرار کرده است. لب‌هایش خشک و رنگ پریده بود و چهره‌اش خستگی و شاید نومیدی را نشان می‌داد؛ ولی چشمانش- چشمان درشت و قهوه ای اش قدرتمندانه می‌درخشید.

پس از سر کشیدن لیوان اب یخ و گذاشتن ان روی میز کوچک جلوی صندلی اش، من هم روی صندلی رو به رویش نشستم. «می‌دونم که بالا اومدن از این سربالایی نفستون رو گرفته، یه کم صبر کنین، وقتی نفستون سر جاش اومد شروع می‌کنیم.

برای این که حالش سر جایش بیاید زمانی صرف نکرد. من چند تا از کتابای شما رو خوندم و باورم نمی‌شه که الان توی مطب شما نشستم. خوشحالم، خیلی خوشحالم که این قدر زود جوابمو دادین.»

به من بگین چه چیزایی باید بدونم و چطور می‌تونم کمکتون کنم.

الی تصمیم گرفت تاریخچه‌ای از پرونده‌ی پزشکی اش را به من ارائه دهد و با لحنی مکانیکی و یکنواخت درباره‌ی روند سرطان تخمدانش توضیح داد. وقتی گفتم ظاهرا از ادبیات خودش دور شده است، با حرکت سر تأیید کرد و گفت: «بعضی وقتا میرم روی خلبان خودکار. تا حالا چندین بار این داستانو تعریف کردم. بارها! ولی صبر کنین!» او باعجله اضافه کرد: «من دارم همکاری میکنم. میدونم به تاریخچه‌ی درمانیم نیاز دارین. میدونم باید ازش با خبر باشین. ولی نمی‌خوام منو یه بیمار سرطانی تصور کنین.»

من این کارو نمی‌کنم الی. بهت قول میدم. ولی بازم کمی بیشتر بهم اطلاعات بده. توی ایمیلت نوشته بودی که داروهای شیمیایی مختلفی رو امتحان کردی. متخصص سرطانت چی بهت گفت؟ بیماری‌ت چه وضعیتی داره؟»

یه ماه پیش در آخرین ملاقاتمون، اون بهم گفت: "گزینه هامون داره تموم می‌شه.“ من اونو خوب می‌شناسم. مدت‌ها بهش درس می‌دادم. با نحوه ی حرف زدن رمزی و تخصصیش آشنام. می‌دونستم آماده بود بگه: "این سرطان داره زنده زنده تو رو می خوره الى، و منم نمیتونم جلوش رو بگیرم. اون هر داروی جدیدی رو امتحان می کرد و هر کدوم از اون داروها مدتی مؤثر بودن، بعد کم کم ضعیف میشدن تا اینکه کاملا اثرشونو از دست می‌دادن. ماه پیش به شدت بهش فشار آوردم تا اطلاعات سرراستی بهم بده. اون کمی بی‌قرار بود. به نظرمعذب و ناراحت می‌رسید. از اینکه تحت فشارش گذاشته بودم، احساس گناه می‌کردم. اون واقعا مرد خوبیه. آخرش گفت: "خیلی متأسفم؛ ولی فکر کنم یک سال بیشتر وقت نداریم.»»

«شنیدن چنین چیزی خیلی سخته الی.»

«از یه طرف بله، خیلی سخته؛ ولی از طرف دیگه تقريبا احساس راحتی کردم. آخرش راحت شدم؛ آخرش تونستم یه جواب سرراست از یه پزشک بگیرم. میدونستم مرگ داره می‌یاد. اون چیزایی رو که نمی‌دونستم بهم نمی‌گفت. اون دو سال پیش بهم گفته بود که به احتمال زیاد از این سرطان نجات پیدا می‌کنم. در طول این مدت، احساسات مختلفی داشتم. اولش از کلمه‌ی "سرطان" وحشت کردم. وحشت زده و داغون بودم. چیز زیادی از اون مدت یادم نمی‌یاد؛ ولی توضیحات مختصری در مورد احساسات اون زمانم نوشتم. اگه دوست داشته باشی، با کمال میل برات ایمیلشون می‌کنم.»

«خیلی دوست دارم ببینمشون.» و این حرف را واقعا زدم. از ماهرانه و شفاف صحبت کردن الى تعجب کرده بودم. به ندرت دیده‌ام که یک بیمار این قدر راحت در مورد مسئله‌ای کشنده صحبت کند.

ادامه داد: «کم کم بیشتر اون وحشت از بین رفت؛ البته هنوز از تصور اینکه سرطانم چه جوریه وحشت می‌کردم و ساعت‌ها توی اینترنت دنبال عکسای تخمدانای سرطانی میگشتم. نگران این بودم که بیماری‌م عود کنه و سلول‌های سرطانی همه‌ی شکمم رو اشغال کنن. البته درباره‌ی همه‌ی این چیزا فقط حدس می‌زنم؛ تنها چیزی که ازش مطمئنم اینه که این زمان محدود روش زندگی مو تغییر داده.»

چطور؟

«از خیلی جهات. مثلا نگاهم به پول تغییر کرده. من پول زیادی ندارم، ولی فکر می‌کنم می‌تونم از همین پول به بهترین نحو استفاده کنم. هیچ وقت پول زیادی نداشتم. بیشتر عمرم شغل هایی با حقوق پایین داشتم، ویراستار و نویسنده ی متون علمی ...»

«آها! پس برای همین بود که ایمیلت این قدر زیبا نوشته شده بود و نقطه گذاری‌های خوبی داشت.»

«بله! اوه خدای من! من از کاری که ایمیل داره با زبان می‌کنه متنفرم.» صداي الى بلندتر شد. «هیچ کس به املا و نقطه گذاری و یا جملات زیبا اهمیت نمیده. مواظب باشین! ممکنه تا آخر وقت فقط در همین مورد صحبت کنم.»

«ببخشید! من تو رو از مسیرت خارج کردم. داشتی در مورد نگاهت به پول حرف می‌زدی.»

«درسته! من هیچ وقت پول زیادی در نیاوردم و هیچ وقت هم روی پول تمرکز نکردم. همسر یا بچه‌ای هم ندارم؛ بنابراین، گذاشتن پول برای بازماندگانم هم هیچ معنی ای نداره . خوب! بعد از آخرین گفت وگوم با پزشکم، یه تصمیم بزرگ گرفتم: قراره همه‌ی پس اندازم رو بردارم و با یه دوست به همه‌ی نقاطی که دلم می‌خواسته توی اروپا ببینم، برم. می‌خوام با یه تور عالی برم، یه تفریح درجه یک واقعی.» چشمان الى برق زد و صدایش سرزنده تر شد. «خیلی منتظر رسیدنشم. فکر کنم قمار کردم. روی درستی حرف دکترم شرط بستم. اون گفته یک سال؛ و من یه حاشیه‌ی امن کوچیک برای خودم ایجاد می کنم و برای یک سال و نیم پول کنار میذارم و بقیه شوصرف سفرم میکنم. خیلی عالی میشه.»

« و اگه دکترت اشتباه کرده باشه چی؟ اگه بیشتر از این عمر کنی؟ »

«خوب! اگه اون اشتباه کرده باشه، به معنای واقعی کلمه دهنم سرویس میشه.» إلى پوزخندی شیطانی زد و من هم با پوزخندی جوابش را دادم.

او مشغولیت ذهنیش را توضیح داد. «بعضی روزا حالم خوبه، ولی اغلب خودمو توی آینده تصور میکنم: ضعیف، بی حال و نزدیک به مرگ. اغلب از خودم می پرسم: "آیا باری روی دوش دیگرانم؟ گاهی اوقات فکر میکنم باید شبیه حیوانات رو به مرگ رفتار کنم، یعنی توی یه غار بخزم و خودمو از دنیا پنهان کنم. من تنها زندگی می کنم. اینو دوست ندارم و گاهی اوقات فکر میکنم کاری رو بکنم که قبلا انجام میدادم؛ یعنی یه خونه ی بزرگ کرایه کنم و چند تا هم خونه ی جدید بگیرم. ولی حالا چطور میتونم این کارو بکنم؟ فکر کن برای هم خونه آگهی بدی و بگی: "خوب ! به هرحال، من چند وقت دیگه براثر سرطان میمیرم ! خوب اینا روزای بدمه؛ ولی همون طور که گفتم، روزای خوبم دارم.»

«در مورد افکارت توی روزای خوب حرف بزن.»

ا«غلب خودمو محک می زنم. از خودم می پرسم: "چطوري الى؟“ داستان خودمو برای خودم تعریف میکنم. چیزای مفیدی به خودم گوشزد میکنم، مثل اینکه تنها زندگی میکنم، که از درگیری با زندگی خوشحالم و یا این که نگرانیای یک سال پیشو ندارم؛ ولی در پس ماجراء تاریکی داره بزرگ و بزرگ‌تر می‌شه. همیشه میدونم که وضعیتی کشنده دارم.»

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

ادامه‌ی این داستان کوتاه را در کتاب «مخلوقات یک روز» دنبال نمایید.

 

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب مخلوقات یک روز، نویسنده : اروین یالوم، مترجم : حسین کاظمی یزدی، ناشر : پندار تابان
  • تاریخ: دوشنبه 25 تیر 1397 - 15:57
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1935

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2401
  • بازدید دیروز: 3625
  • بازدید کل: 23045461