«میخوام این جلسه با آخرین جلسهی مشاوره مون فرق داشته باشه. این دفعه یه سرویس کامل میخوام. تولد شصت سالگی من نزدیکه و میخوام زندگی مو تغییر بدم.»
اینها اولین حرفهای سالی بود. زنی رک و خوش تیپ که مستقیم در چشمانم نگاه میکرد تا نگاهم را از او برندارم. او داشت به جلسات درمانیای که شش سال پیش با هم داشتیم اشاره میکرد، یعنی وقتی چهار جلسه، و فقط چهار جلسه، درخواست کرد تا به او در کنار آمدن با غمی کمک کنم که مدت ها پس از مرگ پدرش ادامه داشت. هر چه سالی در ان زمان استفادهی خوبی از درمان برده بود و رابطهی پر آشوبش با پدر و مادرش را عمیقا بررسی کرده بود، احساس کردم چیزهای دیگری هم وجود دارد که نیازمند به توجه است؛ ولی او عزمش را جزم کرده بود که فقط چهار جلسه داشته باشد.
سالی ادامه داد: «نمیدونم چقدر منو یادت مییاد، ولی شغل من همیشه تکنسین فیزیک بوده و من میخوام تغییرش بدم. واقعیت اینه که هیچ وقت کارمو دوست نداشتم. علاقهی اصلی من نویسندگیه، میخوام نویسنده بشم.»
«یادم نمییاد قبلا چنین چیزی گفته باشی»
«میدونم، اون وقت آمادگی صحبت کردن در این مورد و نداشتم. حتی نمیتونستم بهش فکر کنم. ولی الان آمادهم. و دوباره باهات تماس گرفتم، چون میدونم که تو نویسندهای و میتونی کمکم کنی تا راهمو برای یه نویسندهی واقعی شدن پیدا کنم.»
«تمام تلاشمو میکنم؛ شروع کن!»
«تصمیم گرفتم نویسندگی مو در اولویت اول قرار بدم. حالا برای این کار پول خوبی دارم؛ هم حقوق بازنشستگی خودم هست و هم حقوق شوهرم. شوهرم خلبانه و هر چند که هواپیمایی یونایتد حقوق خلبانهاش رو میدزده- اخه مدیرعامل به حقوق و مزایای 100 میلیون دلاری نیاز داره- شوهرم هنوز خوب پول در مییاره؛ دست کم تا پنج سال دیگه. و مهمترین مسئله اینه که به احتمال زیاد استعداد دارم.»
به احتمال زیاد استعداد داری؟ خوب! توضیح بده.
منظورم اینه که به احتمال زیاد یه استعدادی دارم. وقتی هجده سالم بود، جایزهی ادبیات داستانی برای نویسندگان نوظهور رو گرفتم – 4 هزار دلار و این مربوط به چهل و دو سال پیشه.
جایزه ی خوبی بوده! کاملا یه افتخار بزرگه
کاملا به یه نفرین بزرگ تبدیل شد.
چطور؟
هیچ وقت نتونستم خودمو به سطح اون افتخار برسونم. کم کم احساس کردم کلاهبردارم و میترسیدم کارام رو به کسی نشون بدم.
چی مینوشتی؟
بهتره بگیم چه مینویسم؛ چون هیچ وقت دست از نوشتن برنداشتم. از هر چیزی یه کم مینویسم- شعر، داستان.
و با نوشتههات چی کار کردی؟ چاپشون کردی؟
غیر از اون رمان کوتاهی که به خاطرش جایزه گرفتم، دیگه چیزی چاپ نکردم. هیچ وقت سعی نکردم چاپ کنم، حتی یک بار؛ اما هنوز همه شونو دارم. نه تونستم چاپشون کنم، نه تونستم بندازمشون دور همه رو توی یه جعبه گذاشتم و درشو قفل کردم. هر چیزی که از نوجوانی تا حالا نوشتم.
جعبه ی بزرگ قفل شدهای که همه ی نوشتههای او را در خود جا داده! قلبم به تپیدن افتاد. به خودم گفتم: آروم باش! چون به درون شخصیت نویسنده ام لغزیده بودم و احساس میکردم باید خیلی درگیر این ماجرا شوم. کنجکاویام تحریک شده بود و همین طور همدلیام. از تصور این که کل آثارم در جعبهای دربسته قرار داشته باشد و کسی آنها را ندیده باشد تنم لرزید. به خودم گفتم: بیش از حد هم ذات پنداری نکن، عاقبت خوشی نداره برگشتم سراغ سالی.
بخش بعدی متن را میتوانید در به گذشتهای بهتر امیدوار نباش (بخش آخر) مطالعه نمایید.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
متن کامل این داستان کوتاه را در کتاب «مخلوقات یک روز» دنبال نمایید.