دکتر یالوم عزیز
من یک مدیرعامل اجرایی (سابق) پیر و 77 ساله هستم و یک سال است که به خانهی سالمندانی در جورجیا منتقل شدهام. این جا جای خوبی است، ولی درد مرا دوا نمیکند: من مشکلات زیادی برای سازگار شدن با این جا دارم. د یک سال گذشته درمانگری را میدیدم، ولی اخیرا کار ما با هم دچار اختلال شده است. میتوانم جلسهی مشاورهای با شما داشته باشم؟ هر موقع لازم شد سریعاً با هواپیما به کالیفرنیا میایم.
ریک ایوانس
سه هفته بعد ریک ایوانس با چنان اعتماد به نفسی به مطب من آمد که گویی هر از گاه سری به آنجا میزند. او همان طوری بود که من تصور میکردم یک مدیرعامل اجرایی باید آن گونه باشد: لاغر، جذاب، خونسرد. با آن پوست برنزه شدهی گلف بازان، حالتهای شاهانه و بینی و چانهی ظریفش میتوانستم او را روی جلد بروشور انجمنهای بازنشستگی ثروتمند تصور کنم و موهای سفید و پرپشتی که خیلی مرتب به یک سمت شانه شده بود. من با ناراحتی دستم را روی قسمت کچل سرم کشیدم. هر چند نتوانستم کاملا با او چشم در چشم شوم، نگاه پرشور و اندکی محزونش را دوست داشتم.
ریک وقت را تلف نکرد و به محض این که روی صندلی نشست، شروع کرد به صحبت کردن. «اون کتاب شما، خیره به خورشید: غلبه بر وحشت مرگ کتاب خوبیه، خیلی خوب. مخصوصا برای کسی در سن و سال من. دلیل اومدنم به اینجا همین کتابه.»
نگاهی به ساعتش انداخت تا مطمئن شود کارمان را سر موعد شروع کردیم. «بذارین صاف برم سر اصل مطلب. همون طور که در ایمیلم هم اشاره کردم، یک سال پیش به فیرلاون اکز اومدم. بعد از مرگ همسرم اول تلاش کردم توی خونه بمونم. هجده ماه خیلی سختی کشیدم تا فهمیدم نمیتونم، حتی با وجود مستخدمه، خرید، آشپزی و تمیزکاری واقعا سختیه؛ و تنهایی از اون هم سختتره. بنابراین، خونه رو ترک کردم؛ ولی فایدهای نداشت. نه این که فیرلاون اکز خوب نیست، اتفاقا خیلی خونه ی خوبیه؛ ولی من نتونستم خودمو تطبیق بدم.»
کارهایی که ریک انجام نداده بود مرا تحت تأثیر قرار داد. او نگاهی به مطبم نینداخت- حتی برای یک لحظه هم چشمش را در مطب نچرخاند- و احوالپرسی مرسوم را هم انجام نداد. او از آن سر کشور برای دیدن من آمده بود، ولی حتی یک بار هم مستقیم به چشمان من نگاه نکرد. شاید عصبیتر از ان چیزی بود که نشان میداد. شاید آدمی تکلیف گرا بود و فقط قصد داشت بهترین استفاده را از زمانش ببرد. بعدا به این موارد برمیگشتم. در ان موقع، ترغیبش کردم که داستانش را ادامه دهد.
«چطور نمیتونین خودتون رو تطبیق بدین؟»
با حرکتی که به مچش داد، سوال مرا رد کرد. «بعدا بهتون میگم. ولی اول میخوام در مورد درمانگری حرف بزنم که یک سال و نیم باهاش کار میکردم. اون خانم خوبی بود. شکی نیست که تونست به من کمک کنه تا بر ناراحتیم غلبه کنم. اون منو از کف رینگ بلند کرد، سر و صورتم رو پاک کرد و دوباره برگردوند به رینگ؛ دوباره منو به زندگی برگردوند. ولی حالا سرگردونیم. اصلا اونو سرزنش نمیکنم؛ ولی در ساعات درمانم وقت و پولم رو حروم میکنم؛ البته نرخ اون به اندازهی نرخ شما بالا نیست. ما داریم تو یه دایره میچرخیم و همون کارای قبلی رو بارها و بارها تکرار میکنیم. بعد از خوندن کتاب شما و البته خوندن چند کتاب دیگه از شما، ناگهان این فکر به سرم زد که مشاورهای با شما میتونه جهشی در درمانم ایجاد کنه.» حتی این جا هم به من نگاه نکرد. این مسئله حس عجیبی به من میداد، چون او قطعا آدمی خجالتی نبود. همین طور مستقیم به جلو میرفت. «میدونم که درمانگرا احساس مالکیت دارن و نسبت به این مسائل حساس هستن، بنابراین با سیاست این جریان رو بهش گفتم. اشتباه نکنین، من برای اومدن به این جا از اون اجازه نگرفتم. صرف نظر از هر حرفی که اون میزد، من به این جا میاومدم. خوشبختانه نظرش روی این کار مثبت بود. اون از این فکر استقبال کرد: «خیلی فکر خوبیه. ازش یه مشاوره بگیر. من خیلی از این کار استقبال میکنم. کالیفرنیا خیلی دوره، ولی چه استفادهی بهتری از پول و وقتت میتونی بکنی؟» اون پیشنهاد کرد که یادداشتی برای شما بنویسه و وضعیت منو توضیح بده؛ ولی من رنجیدم و بهش گفتم من یه پسر بزرگم و میتونم کارای خودمو پیش ببرم.»
«چرا رنجش؟» حالا وقتش بود که خودم را وارد این تک گویی کنم.
«من پیرم، ولی درمونده نیستم. خودم میدونم چطور با آدما ارتباط برقرار کنم.»
«همین؟ این ارزش رنجیدن رو داشت؟ یه خرده بیشتر توضیح بدین.» احساس میکردم مجبورم بیش از آن که عادت داشتم، حالت مقابلهای به خودم بگیرم.
آهنگ هماهنگ شدن ریک خیلی کند بود. حالا شاید توجهی به من بکند، هر چند که هنوز واقعا به من نگاه نکرده بود. «خوب، نمیدونم. شاید از این رنجیده بودم که اون خیلی خوشحال بود که داره از شر من خلاص میشه. شاید میخواستم نسبت به من کمی احساس مالکیت داشته باشه ولی منظور شما رو گرفتم. رنجش من غیرمنطقی بود. به هر حال، من و اون از مشاورهی شما استفاده میکنیم تا کار درمانی خودمون رو پیش ببریم. اون سعی نکرد منو از سر خودش باز کنه، یه جورایی اینو بهم فهموند؛ ولی من با شما رو راستم. این حسی بود که داشتم: رنجش. قصد ندارم امروز روی این مسئله توقف کنم. میخوام سرمایهگذاریای که کردم ارزشش رو داشته باشه. میدونین؛ با توجه به نرخ شما و قیمت بلیت هواپیما!»
«دربارهی سازگاری تون با خانهی سالمندان توضیح بدین.»
«یک دقیقه دیگه میگم.» یک بار دیگر با حرکت مچش سوال مرا رد کرد. «اول اجازه بدین به وضوح بگم که فیرلاون اکز خیلی عالیه. اون جا رو خیلی خوب اداره میکنن، و اگه قرار بود من مدیر اون جا باشم، نمیدونم چه چیزی رو باید تغییر میدادم. مشکلات من مربوط به خودمه. فیرلاون اکز همه چیز داره. غذاها خوبه و هر فعالیتی رو که دلتون بخواد، اون جا میتونین انجام بدین. مسابقات گلف یه کمی بیروحه، ولی برای من و سن من خوبه. ولی مشکل این جاست: در طول روز نمیتونم یک کار و انجام بدم. من بر اساس برنامهی کاری جلو نمیرم. دست کم برنامهی کارهایی که دیگران ازش تبعیت میکنن- من همچین آدمی نیستم. برنامه ی کاری مال دیگرانه. چرا باید سر ساعت چهار بعد از ظهر به کلاس شنا برم؟ و چرا باید هر روز غذام رو سر یک ساعت معین بخورم؟ من این طوری نیستم. من واقعی، ریک ایوانس واقعی عکس اینه»
او سرش را به سمت من چرخاند. «شما بعد از دبیرستان مستقیما به دانشکدهی پزشکی رفتین، درسته؟»
«بله!»
«و بعدش هم به دانشکدهی روانشناسی، درسته؟»
«آره!»
«خوب من نه تا شغل داشتم.» و نه انگشتش را بالا گرفت. «نه! و در همه شون موفق بودم. با شاگردی در یه چاپخونه از صفر شروع کردم... بعد خودم صاحب چاپخونه شدم... بعد یه مجله راه انداختم.... بعد مدیر چند تا مجله شدم... بعد مدیر یه انتشارات کوچک کتاب شدم... بعد مرکزی برای ناراحتیای روانی درست کردم... بعد مدیر یه بیمارستان شدم، بعد؛ نمیدونم باور میکنین یا نه، ولی به یه دورهی آموزشی مشاوره رفتم و وارد کار بهبود سازمانی شدم... و دست اخر مدیر عامل اجرایی دو شرکت مختلف شدم.» او به صندلیاش تکیه داد؛ ظاهرا راضی بود. حالا نوبت من بود که چیزی بگویم. هیچ برنامهی خاصی در ذهنم نداشتم ولی به هر حال شروع کردم به واکنش نشان دادن؛ امیدوار بودم خلاقیتم راهنماییام کند.
«مسیرهای متفاوتی بوده. موفقیت در همهی این کارها خیلی سخته. بگو ببینم ریک- اشکال نداره با اسم کوچیک همدیگه رو صدا کنیم؟ میشه منو اروین صدا بزنی؟»
ریک با سر تأیید کرد. «منم این روش رو ترجیح میدم.»
«ریک! حالا که به گذشتهی کاریت نگاه میکنی، چه حسی داری؟»
«ببین! باید بهت اطمینان بدم که هیچ کدوم از این چرخشها اجباری نبودن. من هیچ وقت در هیچ کدوم از کارام شکست نخوردم.
فقط بعد از مدتی بیقرار میشدم. نمیخوام در یک راه مشخص از زندگی قفل بشم. من به تغییر نیاز دارم. به خودجوشی! تکرار میکنم: خودجوشی- من اینم!»
«و حالا؟»
«حالا؟ خوب! کل نکته همین جاست. خودجوشی که قبلا چیز خوبی بود، که قدرت و ستارهی راهنمای من بود، حالا از بین رفته. به این عکس نگاه کن: وقتی میرم سراغ یه فعالیت، مثلا شرکت در کلاسای بدنسازی، ایروبیک یا یوگا، ذهنم به گزینههای دیگه اشاره میکنه. صدایی در درونم بهم میگه: «چرا این فعالیت، چرا نمیری سراغ اون یکی؟» نمیتونم تصمیم بگیرم. و چه اتفاقی میافته؟ اتفاقی که میافته اینه که هیچ کدوم از این فعالیتها رو انجام نمیدم.
داشتم افکارم را سبک و سنگین میکردم. وقتی ریک صحبت میکرد به یاد الاغی در برابر دو دسته یونجهی تازه و به یک اندازه خوشبو قرار میگیرد و در نهایت از گرسنگی میمیرد؛ زیرا نمیداند باید کدام یک را انتخاب کند. ولی احساس کردم گفتن این حرف به ریک هیچ فایدهای ندارد. با این کار فقط به حالت مبارزه جویانه ی او واکنشی نشان میدادم و فضل و دانش خودم را به رخ میکشیدم. بعد فکر دیگری به سراغم آمد که میتوانست برای او قابل قبولتر و مفیدتر باشد. «ریک! بذار چیزی رو بهت بگم که همین الان به ذهنم رسید.»
میدانستم این کار کمی بیبند و باری است، ولی اغلب مفید بود- بیماران اغلب از چیزهایی که در مورد خودم میگفتم استقبال میکردند و این کار معمولا باعث میشد با سرعت بیشتری حرفهای دلشان را بزنند «شاید جالب باشه. این ماجراییه که خیلی وقت پیش رخ داده. جایی چیزی دربارهش نوشتم؛ ولی چندین ساله که بهش فکر نکردم. یک روز متوجه شدم که عینکم درست کار نمیکنه. بنابراین، رفتم پیش چشم پزشکم که از من مسنتر بود. وقتی چشمم رو معاینه کرد، ازم پرسید چند سالمه. منم گفتم: «چهل!» اون گفت: «چهل؟»و عینکشو برداشت، شیشههاشو به دقت پاک کرد و بعد گفت: «خوب مرد جوان؛ تو دقیقا طبق برنامه زمان بندی، پیرچشمی گرفتی. «یادم مییاد که دلخور شدم و میخواستم بهش بگم: «چه برنامهای؟ کی مطابق برنامهست؟ تو و بقیهی بیمارات میتونین مطابق برنامه باشین ولی من نه! من با بقیه فرق دارم.»
ریک پاسخ داد: «داستان قشنگیه. توی یکی از کتابات خوندمش. منظورت رو فهمیدم، ولی این منظور واقعی من نیست. من سرم توی حسابه. من 77 سالمه و نیازی نیست که وقتمون رو روی این مسئله تلف کنیم. من چیزی رو حاشا نمیکنم. نه تنها هر روز به خودم میگم که 77 سالمه، بلکه درمانگرم هم هر روز این مسئله رو میکوبه توی سرم. بیزاری من از رو به رو شدن با سن واقعیم، ترک کردن خونه و رفتن به فیرلاون رو برای من سخت کرده بود. اما من الان اون جام. من دارم دربارهی یه چیز تازه حرف میزنم.»
اوهوم! واضح بود که تعریف داستان عینکم، فکر خوبی نبود. ریک از ان دسته آدمهایی نبود که بتونم افکارم را با او در میان بگذارم. او بیشتر روی رقابت با من سرمایه گذاری کرده بود، نه روی کمک گرفتن از من. تصمیم گرفتم تمرکز بیشتری روی این مسئله داشته باشم.
«ریک چند دقیقه پیش گفتی: خودجوشی- این من واقعیه! »
«بله؛ من واقعی یعنی این.»
تکرار کردم: «من واقعی یعنی این.» و ادامه دادم: «اگه بخواهیم این جمله رو جور دیگهای بگیم، میشه: «اگر من خودجوش نباشم، من نیستم.»»
«بله، فکر میکنم همین طور باشه. جالبه، ولی منظورت چیه؟»
«خوب؛ این فکر اشاراتی پنهانی داره. این عبارت ارتباطی ذاتی با این عبارت داره که «اگه من خودجوش نباشم، وجود نخواهم داشت.»
«به عنوان من، یعنی به عنوان شخصیتی که هستم، وجود نخواهم داشت.»
«به نظر من حتی جلوتر هم میره. انگار اعتقاد داری که خودجوشی باعث دفع مرگ میشه.»
«میدونم که این اظهار نظرها باید مفید باشن، ولی من چیزی نمیفهمم. چی میخوای بگی؟...» او دو دستش را جلوی من گرفته بود، در حالی که کف دستها رو به من بودند و انگشتها از همدیگر باز.
«من فکر میکنم که تو در درونت احساس میکنی که تسلیم کردن خودجوشیت، کار خطرناکیه، یعنی باعث میشه مرگ بهت نزدیکتر بشه. منظورم اینه که اگه منطقی به موقعیتت نگاه کنیم، میپرسیم: «در انجام دادن بعضی کارها در سروقت معین خودش، چه تهدیدی وجود داره؟» در 77 سالگی، گذاشتن کلیدها در جایی معین، کار بیمعنایی نیست. من که حتما باید این کار رو بکنم. و همین طور رفتن به کلاسای ورزشی یا شرکت کردن در بحثهای مربوط به اتفاقات جدید در یک زمان مشخص هم کار خوبیه؛ چون اگه زمانی مشخص وجود نداشته باشه که افراد گروه دور هم جمع بشن، دیگه گروهی وجود نداره.»
«من ادعا نمیکنم که فکرم منطقیه، خودم میگم که این فکر بیمعنیه.»
«ولی اگه فرض کنیم که این فکر از جایی در عمق وجودت قدرت میگیره و صرفا ترسی آگاهانه نیست، معنی دار میشه. من فکر میکنم «طبق برنامه بودن» برای تو نمادی از اینه که داری با دیگران به سمت مرگ میری. فیرلاون اکز نمیتونه کمکی بکنه.، چون توی ذهن تو با پایان زندگی پیوند خورده؛ و ناتوانی- یا بیمیلی تو- در شرکت در این برنامهها احتمالا یه نوع اعتراض ناخودآگاهه»
«خیلی دور از واقعیته انگار داری این قضیه رو زیادی کش میدی. فقط به خاطر این که نمیخوام توی صف بایستم و با حولهای در دست در کنار اون احمق ها تمرینهای آب درمانی رو انجام بدم، نمیشه نتیجه گرفت که من میرا بودن خودمو رد میکنم. من قواعد رو اجرا نمیکنم. من خودمو درگیر هیچ قاعدهای نمیکنم.»
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
ادامهی این داستان کوتاه را در کتاب «مخلوقات یک روز» دنبال نمایید.